Aisan
ارسالها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
|
RE: نگهبانان صلح
قسمت هجدهم - داستان از زبان هارو
***************************
بخشی از آن ساختمان لعنتی توسط هلیکوپتر مسلحی نابود شده بود و ماهم شانس آورده بودیم که توانستیم به موقع عکس العمل نشان بدهیم و زیر آوار نمانیم.از آن جایی که من هیچ وقت از پدیده ای به نام «شانس» برخوردار نبودم،این بار هم بی نصیب نماندم!با دیدن هلیکوپتر آماده به شلیک،ایدن مرا به سمت «شوتینگ زباله» کنار اتاق هل داد و خودش هم پشت سرم پرید،با این تفاوت که من روی زباله های شیشه ای افتاده بودم و ساق پایم گوش تا گوش بریده و پر از شیشه شده بود.
بعد از طی کردن مسافتی کوتاه،درد و سوزش پای زخمی ام،امانم را برید و مجبور شدم روی زمین بنشینم.با متوقف شدن من،ایدن هم ایستاد:
- چرا نشستی؟حالا وقت استراحت نیست!بلند شو حتما میان دنبال مون!
بی توجه به حرف ها و هشدار هایی که از دهانش خارج می شد،مشغول بررسی پایم شدم.شلوار اسلش و سیاهم از خون خیس شده بود.تکه های بزرگ و کوچک شیشه بعضا تا چند سانت درون گوشتم فرو رفته بودند،سعی کردم یکی از تکه های بزرگ را که مانع حرکتم شده بود خارج کنم که دادم به هوا رفت.
ایدن که تازه متوجه شده بود،کنارم زانو زد:
- زخمی شدی!
- ...
- بذار ببینم
دستش را پس زدم که اعتراض کرد:
- تو چته
باز هم جوابش را ندادم که نالید:
- شورش رو داری در میاری
اخم هایم را در هم کشیدم:
- مجبور نیستی تحملم کنی!
- چرا چرت می گی؟
- همینه که هست می تونی بری
چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم،دستم را به دیوار گرفتم تا بلند شوم که باز هم درد میان عضله های پایم پیچید اما بی اهمیت سعی کردم که به حرکتم ادامه بدهم که باز هم ایدن جلویم ایستاد و مانع حرکتم شد:
- چیکار می خوای بکنی؟
- می خوام برم
- کجا؟
- هرجا
- بس کن هارو
یک قدم برداشتم که دستش را روی دیوار گذاشت:
- لعنتی با این اوضاعت هیچ کاری نمی تونی بکنی
- لازم نیست تو نگران من باشی،خودم بلدم از خودم محافظت کنم!
- فقط سه تا کوچه راه اومدی و دیگه نتونستی حرکت کنی،چطوری می خوای از خودت مراقبت کنی؟
سرم را که تا حالا پایین بود را بالا آوردم ، به چشم های نگرانش لحظه ای نگاه کردم و چشمانم را بستم تا نیرویم را کنترل کنم،بعد آرام زمزمه کردم:
- همون طور که وقتی به دنیا اومدم،توی سوز سرما ، تنها ، زنده موندم.از اون روز خیلی قوی ترم!
- هارو ... من درکت می کنم اما ...
- لطفا برو کنار
انگار فهمیده بود کوتاه آمدن جلوی من فایده ای ندارد،قدش را که تا حالا خم کرده بود تا به صورت من نزدیک تر باشد،صاف کرد و اخم هایش را در هم کشید:
- تو هیچ جا نمی ری.من نمی ذارم
- مثلا می خوای چیکار کنی؟
- ...
دهان باز کرد تا جوابم را بدهد که دسته ای از موجودات زامبی مانند از خم کوچه پیدا شدند.با صدای خرناس خفه شان هردو به سمت آن ها رو گرداندیم.
ناگهان زیر پاهایم خالی شد و روی زمین سقوط کردم.
ایدن با نگرانی پرسید: حالت خوبه هارو؟
نالیدم و با چهره ای در هم کشیده گفتم: از شدت زخم پام داره بی حس می شه.فکر می کنم عمق زخم ها به عصب پام نزدیک باشه.
- باید بریم دکتر
- توی این موقعیت؟
- آره
- چطور؟من به هیچ وجه نمیام
- با موتورت اومده بودی؟
- آره
- کجاس؟
- کوچه بالایی
- لعنتی باید از بین اونا رد شیم .. دستت رو بده به من
- می خوای چیکار کنی؟
زیر لب غرید و با یک حرکت مرا از روی زمین بلند کرد.داد کشیدم:
- چیکار می کنی؟
با آرامش و جدیت جواب داد: به سمت کوچه میدوم،هروقت رسیدیم،بهشون نگاه کن.
- لعنت به تو ایدن! اونا خیلی زیادن!مغزم می سوزه!
- مجبوریم،باید یکم دردش رو تحمل کنی
دندان قوروچه ای کردم و ایدن با تمام سرعتی که می توانست به سمت موجودات تغییر ژن داده شده حرکت کرد...
***
پ.ن :
شوتینگ زباله : یه قسمت کوچیکی از خونه های خیلی بزرگ یه جایی به اسم شوتینگ زباله داره.برای اینکه افراد نخوان زباله هاشون رو از طبقات خیلی بالا با آس**نس*ر بیارن،کنار یه بخشی از خونه شوتینگ زباله می ذارن که به سمت سطل های زباله،راه داره و ساکنین کیسه های زباله شون رو توی اون محفظه میندازن و کیسه های زباله مستقیما داخل سطل زباله های بزرگ میفتن
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/05/22 12:29 PM، توسط Aisan.)
|
|
2017/05/22 12:25 PM |
|