زمان کنونی: 2024/11/06, 09:55 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:55 AM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #10
RE: نفس
فصل اول - قسمت نهم
*****************
حیاط بیمارستان بسیار بزرگ است و چند ساختمان و باغچه های کوچک و بزرگ در آن جا خشک کرده اند.به سمت ساختمانی می روم که روی آن شماره 4 بزرگی ثبت شده.حرف بابا را در ذهنم تکرار می کنم:
-ساختمان4 ، طبقه سوم ، بخش زنان ، انتهای راهرو ، دست چپ ، اتاق شماره27
وارد ساختمان می شوم و به سمت یکی از آس**نس*ر ها می روم،دکمه اش را فشار می دهم و منتظر می مانم تا به طبقه همکف برسد.چند لحظه می گذرد که وجود یک نفر دیگر را پشت سرم احساس می کنم اما بی توجه به آن شخص، وارد آس**نس*ر می شوم.شخص هم با فاصله بسیار کم از من وارد آس**نس*ر شده و دقیقا کنارم می ایستد.با وجود آنکه فضای آس**نس*ر بسیار بزرگ و گسترده است،از نزدیکی مرد قد بلندی که کنارم ایستاده،احساس تنگی نفس می کنم.دکمه طبقه3را فشار می دهم و همزمان با بسته شدن در آس**نس*ر،احساس می کنم که مرد هم به من نزدیک تر می شود.-کاش لال می شدم و همراهی تیمسار را رد نمی کردم!-کوبش قلبم آنقدر سنگین و سریع می شود که تنفسم را سخت می کند.کمی جلوتر می روم و نزدیک به در آس**نس*ر می ایستم تا با باز شدن در،خودم را آزاد کنم.
- دختر زیادی سر به زیری!
با شنیدن صدای فرهاد،چشم هایم تا آخرین حد ممکنه باز می شود.به سمت صدا بر می گردم تا چیزی که گوش هایم شنیده را با چشم هایم تایید کنم و در کمال تعجب،عموی مردم آزارم را می بینم.
- ای خدا بگم چیکارت نکنه ... مردم از ترس ...
می خندد: بله صدای قلبت رو می شنیدم!وگرنه قصد داشتم اذیتت کنم!توام که سر به زیر!
-خب عزیز من چه وضعشه؟نمی گی سکته می کنم؟
-حالا چرا انقدر تند تند راه می رفتی!؟
-خب تاریک بود می خواستم زودتر برسم
-همین دیگه ... بس که تندتند می رفتی نمی شد اعلام وجودیت کنم
-حالا برای چی اومدی؟
-اگر به جای من یکی دیگه بود چیکار می کردی؟
-بعله...کاملا قانع شدم!
در آس**نس*ر باز می شود و من دنبال عمو فرهاد به راه می افتم.بخش کاملا تاریک و ساکت است.حتی یک پرستار هم نیست چه برسد به افراد دیگر.فرهاد به سمت در بخش می رود تا وارد شود که می پرسم:
-مگه اینجا بخش زنان نیست؟
-چرا
-خب پس برای چی میای تو؟
-اتاق مامان خصوصیه،زود بر می گردم
وارد سالن کوچکی می شویم؛عموم مهیار روی صندلی ای نشسته که درست رو به روی در اصلی بخش زنان است.دست به سینه،سرش را به دیوار تکیه داده و یکی از پاهایش را روی پای دیگرش انداخته و چشمانش را بسته.با صدای باز شدن در به سمت ما بر می گردد و با دیدن من لبخند می زند.به سمتش می روم و سلام می کنم و او هم گرم پاسخ می دهد.دوباره به دنبال فرهاد راه می افتم و وارد اتاق27 می شوم.
مادر بزرگ روی یکی از تخت ها خوابیده است.صورتش پف کرده و همان طور که با سروصدا نفس می کشد،به خواب رفته.فرهاد جلو می آید و صدایش می کند:
-مامان؟مامان جان؟مشکات اومده...
با سر اشاره می کند تا با او صحبت کنم.چه بگویم؟خب حرفی ندارم!ناچار فقط سلام می کنم:
-سلام مادرجان ... سلام ... حالتون خوبه ...
برای یک ثانیه چشمش را باز می کند و دوباره می خوابد.چقدر مسخره!به کسی «مادر جان»می گویم که حتی یک ساعت هم به من محبت نکرده و حالا که حال خوشی ندارد باید به ملاقاتش بروم!چقدر از حرفم پشیمان می شوم!کاش می شد حرف را پس گرفت!
عقب می روم و جلوی روشویی می ایستم و در آینه به چهره ام نگاه می کنم.مقنعه شکلاتی رنگم از شدت عرق خیس شده.هر موقع که به ملاقات این خانواده می آیم همین طور می شوم؛پر از اضطراب.
آب را باز می کنم و صورتم را می شویم.کمی حالم که سرجایش آمد،قامت صاف می کنم تا مقنعه ام را مرتب کنم که متوجه حضور مهیار می شوم.سعی می کنم بی توجه به او،مقنعه را روی سرم مرتب کنم و موفق می شوم.
-چقدر مقنعه ات خیسه
به نشانه مثبت سر تکان می دهم و دست هایم را با دستمال می خشکانم.
-حالت خوبه؟
به سمتش بر می گردم و با لبخندی ساختگی،جوابش را می دهم:
-بله خوبم عمو
دستانم را میان دست های قدرتمندش می گیرد و می گوید:
- چرا نقدر یخی؟
- چون دست و صورتم رو شستم.به خاطر آبه
- آب اینجا ولرمه،به خاطر آب نیست.فشارت نیفتاده؟
-نه!برای چی باید فشارم بیفته؟
- چون رنگت هم پریده!
جوابی نمی دهم.چون جوابی ندارم که بدهم.اضطراب و نا آرامی دلم را چهره ام گواهی می دهد.دستانم در حصار دستان مهیار و چهره ام در زندان چشمان با نفوذش گیر افتاده؛درست مانند کسانی که مجرم باشند،در بندم!
- همیشه انقدر یخی؟
سوال ناگهانی اش باعث می شود سرم را بالا بگیرم.اما جوابی نمی دهم و فقط شانه بالا می اندازم.خب چه بگویم؟بگویم هروقت تو و خانواده ات را می بینم این طور دگرگون می شوم وگرنه در مواقع عادی از شدت گرما حتی کف دستانم هم گُر می گیرد و عرق می کند؟
***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:21 PM، توسط Aisan.)
2017/03/27 06:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان