زمان کنونی: 2024/11/06, 10:03 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:03 AM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #9
RE: نفس
فصل اول - قسمت هشتم
********************
روزهای اول تابستان می گذرد و از آنجا که هیچ وقت همه چیز باب میل من پیش نمی رود،خوشی راحتی از مدرسه با گرمای تابستان بر من حرام می شود! البته پریشانی ذهن بابا به خاطر بیماری مادر بزرگ که روز به روز بدتر می شود هم بر این سختی اضافه می شود.

پزشک مادربزرگ بعد از دیدن نتایج آزمایش او در ایمیل به عمو فرهاد اینطور نوشته بود:
-نوع وراثتی این بیماری کمیاب،یکی از سخت ترین بیماری های مغزی است که بیمار را نهایتا تا شش ماه آینده از پا خواهد انداخت.اگر بخواهید می توانیم برای عمل جراحی اقدام کنیم امااحتمال بهبودی پنجاه پنجاه است اما امتحان آن هم ضرری ندارد...

از روزی که فرهاد جواب پزشک را به بابا گفت،بابا هر شب به خانه مادربزرگ می رفت و شب ها با دلی نگران سر به بالش می گذاشت.شب های زیادی خودم او را موقع ناله در خواب،بیدار می کردم.بالاخره تصمیم گرفتند مادربزرگ را عمل کنند و همه هزینه ها را هم متقبل شدند.در اصل این عمو فرهاد بود که تمام هزینه ها به دوشش بود.
عمل مادربزرگ و آمادگی های قبل و بعدش حدود یک ماهی طول کشید.در طول این یک ماه،بابا و عموها از تمام کارهای خود زده بودند تا ساعات بیشتری کنار مادری باشند که به گفته پزشک ها تا چند ماه بیشتر از عمرش باقی نبود...

در بین تماس های تلفنی بابا و عمو فرهاد فهمیده بودم که عمو مهیار شب ها را در حیاط بیمارستان صبح می کند و به هیچ وجه حاضر نمی شود به خانه برود و فردا دوباره برگردد.دلم برایش می سوخت.اگر برای مادربزرگ اتفاقی می افتاد،او حسابی تنها می شد و ضربه سختی می خورد.این طور که من دستگیرم شده بود،مهیار شدیدا به مادرش وابسته بود و تنها دلیل خروجش از اتاقش که طبقه بالا بود،مادرش بود.حتی با خواهر ها و برادرش گرم نمی گرفت و تا وقتی نیاز نبود صحبت نمی کرد.حضورش در جمع آن ها فقط به خاطر مادری بود که حالا زنده ماندنش به احتمالات بند بود.مادری که مهیار برایش جان می داد و عاشقانه دوستش داشت...

عمل به خوبی انجام شده بود و توده بزرگی از تومور از مغز مادربزرگ خارج شده بود.توموری که مانع تبادل هوا در مغز،باد کردن رگ ها و خونریزی های داخلی می شد.اما مشکل اینجا بود که تومور خودرو بود و حتی با وجود حذف بخشی از آن،بازهم رشد می کرد!دوباره و دوباره...
***
چند شب بعد از عمل مادربزرگ،به درخواست مادرم همراه با پدر برای ملاقات او به بیمارستان رفتم.چون خارج از تایم ملاقات بود،باید صبر می کردم تا اول بابا برود و برگردد و بعد به جای عمه وارد شوم.
در اتاقک انتظار روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر ماندم تا بابا همراه با عمه برگردد.حدود یک ربعی گذشت که عمو فرهاد آمد و با دیدن من انگار که سر حال بیاید،خالصانه لبخند زد و به سمت من آمد:
- سلام خانوم!
به احترام جلوی پایش ایستادم و دستش را که به سمتم دراز کرده بود،در دستم فشردم:
-سلام تیمسار!
کنارم نشست:
- منتظری بابا بیاد؟
-بله...شما کجا بودی؟
-بیرون بودم...کار داشتم...
-چیکار داشتی ؟
-هیچی...
-خوبی؟
-نه...
-چرا؟
-مامان حالش خوب نیست.از دست اینا هم نمی دونم چیکار کنم!هر کدوم یه دستوری می دن!
-چی می گن مگه؟
-مسخره بازی!عمه هات که هرکدوم سر اینکه کی بمونه دعوا دارن ولی یکی شون هم درست از پس کار بر نمیاد،اون مهیارم که اصلا با آدم حرف نمی زنه بفهمی چه مرگشه!
می خندم: خب حالا نمی خواد حرص بخوری همین چارتا شیوید رو کله ات می ریزه کسی زنت نمی شه!
می خندد:زن کجا بود ... با این همه بدبختی ...
دست بر شانه اش می گذارم: درست می شه نگران نباش
به زمین خیره می شود و هوا را به سختی می بلعد.
بابا و عمه وارد می شوند و به سمت ما می آیند.با عمه سلام احوال پرسی می کنم و به سمت در حرکت می کنم.سرباز جوانی که دم در روی صندلی نشسته است راهم را سد می کند:
-خانم کارت ورودتون؟
-کارت؟
-کارت همراه بیمار.خارج از تایم ملاقاته!
قبل از اینکه جواب بدهم صدای عمو فرهاد را از پشت سرم می شنوم:
-خانم با من هستن،در رو براشون باز کن
سرباز به سمت صدا سرش را بالا می گیرد و با دیدن فرهاد از جایش بلند شده و احترام نطامی می گذارد:
-شرمنده قربان   
دوباره رو به من می کند:
-بفرمایید خانم
دلم از این همه ابهت ضعف می رود!به سمت فرهاد بر می گردم  و با یک لبخند دندان نما،لذتم را نشان می دهم.عمو هم که به حالت نظامی دست هایش را پشتش قفل کرده،یکی از دو ابروی پرپشتش را بالا می دهد و کوتاه و مردانه لبخند می زند:
- میخوای باهات بیام؟
-نه خودم می رم
سرباز در را باز می کند و من به سمت ساختمانی که مادربزرگ در آن بستری شده حرکت می کنم...
***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:20 PM، توسط Aisan.)
2017/03/25 11:08 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان