زمان کنونی: 2024/11/06, 10:00 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:00 AM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #7
RE: نفس
فصل اول - قسمت ششم
*******************
بیخیال چایم را می نوشم اما گه گاهی عمو مهیار را هم زیر چشمی نگاه می کنم.هنوز با همان اخم ظریف،سعی دارد با تلفن همراه سر خودش را گرم کند.
بابا از عمو فرهاد می پرسد:
- از دکترش خبری نشد؟
عمو نفس عمیقی می کشد و به معنای نه،سر تکان می دهد.

از بابا شنیده بودم که خود مادر بزرگ از غده ای که در سر دارد بی خبر است و نمی داند با چه بیماری خطرناکی دست و پنجه نرم می کند!فقط می داند که به خاطر کهولت سن کمی ناخوش است و این از ویژگی های پیری بوده و چیز عجیبی نیست.​
دکترش هم که برای تعطیلات تابستان به خارج از ایران رفته بود،گفته بود که هروقت جواب آزمایش های مادر بزرگ آمد،آن ها را برایش ارسال کنند.
بابا ادامه می دهد:
- آزمایش هاش رو براش فرستادی؟
- نه هنوز جواب آزمایش ها نیومده.

عمو مهیار که حالا در حال گوش دادن به گفت و گو های دو برادر بزرگتر خود است،وارد بحث می شود:
- اصلا معلوم نیست این کی برگرده!خیر سرش بیمار زیر دستش داره اونم با این اوضاع-و با چشم به مادر بزرگ اشاره می کند-بعد پا شده رفته دنبال خوش گذرونی خودش!معلوم نیست دکترای این مملکت دارن چیکار می کنن!خدا تومن زیر میزی گرفته،تازه برای تیغ بازی- منظورش عمل جراحی بود که می خواست مادر بزرگ متوجه نشود-گفته باید پنج تومن دیگه هم بدیم!
بابا با تعجب می پرسد:
- نه بابا!؟
عمو فرهاد جواب می دهد:
- راست می گه...

میان حرف هایشان،لامپ حبابی بزرگی که بالای سر مادر بزرگ است خاموش و روشن می شود.عمه منصوره رو به عمو مهیار می گوید:
- مهیارم داداش فک کنم این رو عصر فرهاد خوب نبسته،بی زحمت سفتش می کنی؟
مهیار می خندد و رو به مادر بزرگ می گوید:
- کاش این میفتاد روت تا سرطانت با یه ضربه خوب شه!
همه چشم هایمان گرد می شود و به سمت عمو مهیار بر می گردیم که دست پاچه می گوید:
- نه...چیزه...منظورم اینه که کاش میفتاد روی سَرتان تا خوب شی!
و خانه از خنده ما به خاطر سوتی بد و ماست مالی بدتر عمو مهیار منفجر می شود.

از جایش بلند می شود و همان طور که ریزریزکی می خندد،پشت سر مادر بزرگ می رود تا لامپ را محکم کند که مادر بزرگ با لبخند کنایه می زند:
- دستم درد نکنه ننه ... 27 سال زحمتت رو کشیدم حالا می گی لامپ بیفته رو سرم؟
-انگار خوب سوتی اش را جمع کرده بود که مادربزرگ نفهمید-عمو مهیار که دستش را برای محکم کردن لامپ دراز کرده بود؛به سمت مادرش می رود،قامت بلندش را خم می کند و دست های قدرتمند و عضله ای اش را دور تن مادر بزرگ می پیچاند و بوسه ای نرم بر سرش-شاید همان جایی که تومور قرار داشت-می نشاند و می گوید:
- نــــه عزیز پسر!ما نوکر شما هم هستیم!
مادربزرگ لبخند می زند:
- قربون پسرم بشم ننه ...
مهیار دوباره قامت صاف می کند و من می توانم به وضوح گَرد غم را بر چهره جوانش ببینم...

بدون آنکه ذره ای به خود زحمت بدهد،دستش را دراز می کند و لامپ را می پیچاند تا محکم شود.در دل با خود می گویم:
- یا خدا ... چقد درازه! حالا اگه من بودم ...!
از فکر خودم خنده ام می گیرد که مهیار آن را بی پاسخ نمی گذارد:
- چیه؟ قد رشید ندیدی؟
خنده ام را جمع و جور می کنم و با دست آن را می پوشانم:
- اختیار دارید!
یعنی انقدر بلند فکر کردم؟! سرم را بالا می آورم تا جوابم را بگیرم اما در دل دعا می کنم که کاش بیشتر از این ضایع نشوم؛که انگار این را هم می شنود و به خنده ای بسنده می کند و دوباره سرجایش می نشیند.
نگاهم به عمو فرهاد می خورد که با اخم و نارضایتی مارا نگاه می کند!درک نمی کنم این دو چرا امروز انقدر با هم سر جنگ دارند؟
غیر ممکن است این نگاه فرهاد از چشمان مهیار دور مانده باشد،اما در چهره او که جز آرامش چیزی نمی بینم!

میان حرف زدن های خواهر و برادرها-عمو مهیار فقط زمانی صحبت می کرد که از او سوالی می شد،آن هم خیلی کوتاه و مختصر-حتی کلمه ای هم سخن نمی گویم.هرچه باشد هنوز به بودن میان جمع شان عادت نکرده ام...
چند دقیقه می گذرد که جمع ساکت می شود اما عمو فرهاد سکوت را با سوالی که از بابا می پرسد می شکند:
- داداش اجازه می دید مشکات رو برای غریق نجات معرفی کنم؟
بابا دو طرف لبش را به معنای نمی دانم پایین می دهد و می گوید:
- والا ... خودش اگر دوست داشته باشه من حرفی ندارم...
نگاه شان روی من زوم می شود،برای پاسخ دادن سرم را بالا می آورم که با اخم های ترسناک مهیار رو به رو می شوم!از بچگی شناگر ماهری بودم ولی به خاطر سن کم نمی توانستم غریق نجات یا مربی شوم،حالا هم که موقعیت خوبی برایم پیش آمده تا یکی از آرزو هایم محقق شود،کسی مخالفت می کند که شاید حق هیچ نوع دخالتی در تصمیم گیری های زندگی ام را ندارد،اما نمی دانم چرا وقتی مخالفتش را می بینم،نمی توانم قبول نکنم!
همه منتظر پاسخ من هستند؛مخصوصا عمو مهیار که می دانم انتظار دارد «نه» بگویم-این را از مخالفت اول کارش و اخم های در هم گره خورده حالا می فهمم-
نگاهم را از مهیار می گیرم و به فرهاد می دوزم:
- امم...راستش...نمی دونم چی بگم ولی...
فرهاد حرفم را قطع می کند:
- عمو اصلا نگران هیچ چیزی نباش،از همه نظر تامین و قابل اعتماده چون توی پایگاه خودمونه.میخوام نظر خودت رو بـــ --...
مهیار با عصبانیت میان حرفش می پرد:
- چرا انقدر اصرار داری بکشونیش توی این کار؟تازه مطمئنم هستی؟!
فرهاد با اطمینان جواب می دهد:
- آره مطمئنم!
مهیار صدایش را بالاتر می برد:
- همین اطمینان و کارهای بی جات بود که خودتو به این وضع انداختی!-و به دست چپش اشاره می کند که از مچ قطع شده و دست ندارد-
فرهاد هم کمی اخم می کند و با صدای مصمم تری می گوید:
- اون روز مجبور بودم!شیفتم تموم شده بود داشتم میومدم خونه!عملیات اضطراری بود!کسی هم جز من اونجا نبود!تا مسئول شیفت بعدی برسه طول می کشید!
- هیچ کس مجبورت نکرد می تونستی نری!
- می فهمی چی می گی مهیار؟چته امشب؟
- آره می فهمم خوبم می فهمم!تو لازم نکرده این بچه رو هم مثل خودت بدبخت کنی!
فرهاد دهن باز می کند تا جواب بدهد که مهیار می گوید:
- همیشه حرف داری که کار احمقانه ات رو توجیه کنی!
عمه پا در میانی می کند:
- فرهاد!مهیار!بسه دیگه!
هردو ساکت می شوند و عمه ادامه می دهد:
- اصلا خودش هنوز جواب نداده!
باز همه نگاهم می کنند.حالا هم مهیار و هم فرهاد با نگاه هایشان انتظار دارند طرف آن هارا بگیرم...
نفس عمیقی می کشم و می گویم:
- عمو جان ممنون که به فکر من هستید ولی درس هام خیلی سنگینه فعلا نمی تونم این کار رو قبول کنم!
فرهاد سری به معنای باشه تکان می دهد و از جایش بلند می شود به حیاط می رود.به مهیار نگاه می کنم و دنبال نگاه تشویق آمیزش می گردم اما چیزی جز باقی مانده آن خشم را در صورتش نمی بینم!

عمه منصوره برای عوض کردن جو،به بابا می گوید:
- راستی داداش قرار شد همسایه ها عقب نشینی کننا
بابا و عمه مشغول صحبت درباره مسائل متفرقه می شوند اما من هنوز ذهنم در گیر این است:
«چرا مهیار اصرار دارد از رفتن من برای غریق نجاتی جلو گیری کند؟چرا انقدر عجیب و غریب است؟خیلی نمی خندد و وقتی هم که می خندد،خنده هایش ساختگی است غیر از وقتی که مستقیما با من صحبت می کند؟چرا برخلاف بقیه هنوز با من گرم نمی گیرد؟مطمئنم فرهاد را خیلی دوست دارد اما نمی دانم چرا این طور رفتار می کند؟»
***
ادامه دارد..
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:19 PM، توسط Aisan.)
2017/03/10 02:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان