زمان کنونی: 2024/11/06, 12:26 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:26 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #6
RE: نفس
فصل اول - قسمت پنجم
*******************
- بابا میشه من نیام؟!
بابا به جایی غیر از صورت من نگاه می کند و می گوید:
- هر جور دوست داری،من نمی دونم...
به مامان نگاه می کنم و از او جواب می خواهم،او هم مانند بابا اول اختیار را به خودم می دهد اما بعد همان طور که زیر چشم بابا را نگاه می کند می گوید:
- زود بر می گردین.
من هم مانند مامان متوجه می شوم که بابا چقدر دلش میخواهد من همراهش بروم.
لب و لوچه ام آویزان می شود ولی مجبورم به خاطر بابا قبول کنم.همان طور که روز اول قبول کردم.

چند دقیقه بعد حاضر و آماده روی مبل می نشینم و منتظر می مانم تا بابا صدایم کند.با وجود اینکه اصلا علاقه ای برای رفتن به خانه مادربزرگ ندارم،اما فقط به خاطر بابا می پذیرم.
- مشکات بابا بریم؟
از جایم بلند می شوم و همراه با او به سمت در می روم.قبل از خروج،رو به مامان می پرسم:
- نمیای مامان؟
مادر می گوید:
- نه مامان جان.شما برید.با عموها خوش بگذرون.
و بعد لبخند می زند.لبخندش را پاسخ می دهم و می روم.کاش تایید نمی کرد که بروم و کاش لبخند نمی زد تا من هم بیشتر از این مجبور نباشم بار سنگینی را روی دوشم تحمل کنم...
***
بابا با نوک کلیدش به در می کوبد و بعد منتظر می ایستد.من هم یک قدم عقب تر از او می ایستم تا در باز شود اما کسی جواب نمی دهد و بابا دوباره در را با سر کلید می کوبد.
چند لحظه بعد،کسی از پله ها پایین می آید،دمپایی پایش می کند و همان طور که برای رسیدن به در آن هارا میان پایش روی زمین می کشد،می پرسد«کیه؟» و بابا با صدای آرامی پاسخ می دهد: یا الله.
در باز می شود و قامت عمو مهیار میان چهارچوب در پدیدار می گردد.با لبخند سلام می دهد و از جلوی در کنار می رود و با یکی از دستانش مارا به سمت داخل خانه راهنمایی می کند.

بابا اول وارد می شود و پشت سرش من قدم به حیاط خانه می گذارم.عمو با گرمی با بابا خوش و بش کرده و روبوسی می کند و همان میان چیزی به او می گوید و هردو می خندند ولی من نمی شنوم.حسابی که خوش و بش کردند،بابا به داخل خانه می رود و نوبت من می شود.
نگاهم می کند و لبخند می زند.یک قدم جلو تر می روم،دستم را به سمتش دراز می کنم و با لبخند کم رنگی به او سلام می کنم.اوهم به تبعیت از من،لبخندش را پر رنگ تر می کند،یک قدم جلو می آید،سلام می کند و دستم را به گرمی می فشارد.- مطمئنم که اگر من نمی خواستم،او با من دست نمی داد!-
کنار می رود و تعارف می کند که داخل بروم.از اینکه جلوتر از او وارد خانه می شوم عذر خواهی می کنم-در حین کندن کفش هایم،متوجه راه پله سنگی سمت چپم می شوم که در انتها به سمت راست پیچ خورده و به طبقه ای در بالا راه دارند.حتما صدای پایین آمدنش از همین پله ها بوده-در انتها دو پله سنگی را به سمت داخل خانه طی می کنم و وارد می شوم.

عمه منصوره-عمه بزرگ ترم-در حال غذا دادن به مادر بزرگ است و عمو فرهاد یک سری قرص و دارو را برایش آماده می کند.ورودم را با سلام کردن اعلام می کنم که جوابم را با گرمی پاسخ می دهند.می روم کنار بابا و نزدیک مادر بزرگ می نشینم.مادر بزرگ لبخند می زند و می گوید:
- سلام مادر خوش اومدی
لبخند کم رنگی می زنم و پاسخ می دهم:
- ممنونم . خوب هستید؟
- الحمدالله .
و خیره نگاهم می کند.انگار این خانواده همگی عادت دارند،به آدم خیره شوند!آن از عمو مهیار و عمو فرهاد و این هم از مادرشان!
به منصوره می گوید:
- ننه بسه دیگه یه وقت بچه ناراحت میشه.
بابا می گوید: برای چی باید حالش بد شه؟
- یه وقت خوشش نمیاد جلوش غذا بخورن!
- نه اشکالی نداره.بدش نمیاد
- نه مادر جون زشته
و هر طور هست منصوره را رد می کند تا به آشپرخانه برود و از ما پذیرایی کند.

از وقتی داخل آمدیم،دیگر عمو مهیار را ندیدم.معلوم نیست کجا غیبش می زند!
در همین افکار بودم که عمو از در وارد شد و آمد جای قبلی نشست.پایین اُپن آشپزخانه درست رو به روی من.اما این بار به سمت خود من نه تلوزیون!
عمو فرهاد که حالا فارغ از کلی دارو شده بود،جلو می آید و کنار بابا و نزدیک تر از عمو مهیار می نشیند و با من دست می دهد.
نا خود آگاه به عمو  مهیار نگاه می کنم که به ما نگاه می کند.نمی دانم چرا اما زود دستم را می کشم و صاف می نشینم.
او هم سرش را داخل تلفنش می برد و مشغول می شود.مثل همیشه کم حرف!

عوامل پذیرایی که تکمیل شد،عمه منصوره به جمع ما می پیوندد.نمی دانم اکرم کجاست اما از نبودنش خوشحالم!همان اول هم به دلم ننشست!
- خب عمه جون امتحانات تموم شد؟
- بله
- چطور بود؟
- خوب
رو به مادرش می گوید:
- مامانی می بینی چقدر بزرگ شده؟
مادر بزرگ لبخند می زند.از همان هایی که دوست دارم اما نمی خواهم قبولش کنم!:
- ماشاءالله ... 
لبخند کج و کوله ای می زنم که می گوید:
- قربون دندون ردیفت بشم!
لبخندم عمیق تر می شود و عرق شرم از کمر پایین می آید!
فرهاد آه می کشد: خدا بده شانس!
عمه منصور غر می زند:
- چیه؟انتظار داری به تو هم بگن؟!
- والا ما دندونامون ردیف تر از این خانومه ولی هیچ کس ازش تعریف نمی کنه!
- داداش مشکات فرق داره!
- چه فرقی؟
- دختر به این خوشگلی،سفیدی،قد و بالا... خودتو باهاش مقایسه می کنی سیا سوخته؟!
- بله اگر یه هفته ایشون مثل من میشست پشت کابین خلبانی،اون وقت می دیدیم سفید می مونه یانه!!
همه می خندند اما مهیار اخم کرده!نمی دانم چرا!؟

فرهاد می پرسد:
- راستی شنا بلدی عمو؟
- بله ...
- حرفه ای؟
- بله آموزش دیدم
- جدی؟ چرا نمی ری غریق نجات شی؟حکم مربیگری می دن!
مهیار برای اولین بار لب باز می کند:
- چی داری می گی فرهاد؟
- پایگاه ما حکم می ده خیلی براش خوبه
- می فهمی چی داری میگی؟
- چرا خوبه که...
- چرت نگو!به بچه کار یاد می دی؟نمیخواد پیشنهاد بدی!
- خب می گه بلده!
مهیار اخم می کند و می گوید:
- باشه بابا اصلا تو خیلی به صلاحش بلدی کار کنی!
فرهاد با حالت تسلیم می گوید:
- باشه داداش من که چیزی نگفتم!
مهیار رویش را از فرهاد می گیرد و جوابش را نمی دهد.
عمه منصوره برای ختم بحث می گوید:
- حالا که چیزی نگفت انقدر غیرتی می شی!خان داداش بفرمایید چایی تون یخ کرد

چرا انقدر به عمو مهیار بر خورد؟!
عمو فرهاد که حرف بدی نزد!!
بیخیال چایم را بر می دارم و می نوشم...
***
ادامه دارد..
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:18 PM، توسط Aisan.)
2017/03/09 04:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان