Aisan
ارسالها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
|
RE: نگهبانان صلح
قسمت 14 - داستان از زبان هارو:
طبقه23آسمان خراش مسکونی جنوب شهر؛مقصدی بود که پس از آشنایی با«کد-سی»،بی وقفه به سمتش خیابان هارا زیر لاستیک های موتورم گذاشته بودم.
رو به روی دری چوبی با طرح های مدرن که عدد 138 رویش کنده کاری شده،می ایستم و در می زنم.پس از چند لحظه صدای گیرا و بَمِ مردی جوان بلند می شود:کیه؟
پاسخ نمی دهم و همین کار باعث می شود مرد دوباره سوالش را تکرار کند:کیه؟
این بار با ریتم خاصی پنج تقه به در می زنم و همین کار باعث می شود صدای قدم های مرد که برای باز کردن راه خانه به سمت در می آید،تند تر شود و با گلایه ای همراه با خنده بگوید:خب یه کلام جواب بده دختر مگه زبون نداری؟!
در با تمام شدن جمله اش باز می شود و به وضوح می بینم که لبخند همیشگی اش با دیدن سر و وضع خاکی ام می خشکد:
-هارو؟چـــ... چه اتفاقی برات افتاده؟
همان طور که دستانم در جیب ژاکت سیاهم جا گرفته،لحظه ای تیپش را از نظر می گذرانم؛تیشرت اسپرت سفید با گرم کن مشکی.
مانند همیشه مرتب و خوش تیپ!لبخند بی رنگی می زنم و با سر به داخل خانه اشاره می کنم:
-میشه بیام تو؟
مرد که تازه متوجه شده هیکل ورزیده اش سد راهم برای ورود به خانه است،از جلوی در کنار می رود:
-البته...بیا تو...
وارد می شوم و روی یکی از کاناپه های راحتی لم می دهم؛با اینکه بار اولم نیست اما نگاهم را طبق عادتم می چرخانم؛خانه ای نسبتا بزرگ با دکوراسیون تمام سفید.همیشه با خود می گفتم:«چنین خانه مرتب و شیکی،آن هم برای یک مرد تنها،از نوع هکر،عجیب است!»اما خب «اِیدِن» با بقیه پسرها فرق داشت...
رو به رویم روی کاناپه می نشیند و به جلو خم می شود تا ساعد هایش ستون بدن تنومندش شود:
- چی شده؟چرا این شکلی شدی؟
با لحن سرد همیشگی می گویم:
-چیز خاصی نیست.اومدم یه سری اطلاعات ازت بگیرم...
اخم می کند و با صدایی نسبتا بلند اما کنترل شده می گوید:
- چیزی نشده؟!لباس هات پر خاک شده!صورت و دستات زخمی ان!چیزی نشده!؟
- بس کن اِیدِن!من بچه نیستم که بخوام جوابگوی اتفاقاتی باشم که برام افتاده!
سکوت می کند؛حرفم را آرام تر ادامه می دهم:
- به یه سری اطلاعات نیاز دارم.کمکم می کنی؟
- تا بهم نگی چی شده نه!
لعنتی!چشم هایم را می چرخانم و خلاصه می گویم:
- با موجودی به اسم «کد-سی» از سازمانی به اسم«ترمینات» درگیر شدم!
در جا می خشکد و چشمانش تا حد ممکن از تعجب باز می شود:
- تو...چی گفتی؟
- مگه کَری؟
- ترمینات؟تو مطمئنی؟
از جا بلند می شوم و خشک می گویم:
- من وقتی برای تکرار دوباره حرف هام؛اگر کمکی نمی کنی برم ...
بلند می شود و دستم را می کشد تا بنشینم:
- نه نه...بشین...کمکت می کنم...
می نشینم و منتظر به چشم هایش خیره می شوم:
- ترمینات یه سازمان خطرناکه؛یه سازمان فوقِ فوقِ فوقِ خطرناک!سازمانی که کارش ساخت اَبَرسلاح های بیوارگانیکه.سلاح هایی که ضعیف ترین هاشون از امروز توی شهر رها شدن و تا جایی که می تونن انسان هارو نابود می کنن...
- خب؟..
- تو با خطرناک ترین شون رو به رو شدی!با هوش مصنوعی تحت کنترل شیطانی به اسم «ویسکر»!
- خب این یعنی چی؟
- با کدسی مبارزه کردی؟
- آره ...
- چه چیزی رو در رابطه باهاش احساس کردی؟
- خب... اون یک انسان بود اما نه یک انسان معمولی بلکه یک جسم قدرتمند و الگو گرفته از موجودات طبیعت با این تفاوت که مثل یک ربات از دستوراتی که گرفته بود پیروی می کرد و هیچ چیزی نمی فهمید!
- درسته...کدسی دختری بود که طی یک سری آزمایشات وحشتناک،میزبان ژن حیوانات شد و همین باعث میشه هیچ چیزی توانایی مقابله باهاش رو نداشته باشه و در اولین روبه رویی نابود بشه؛این که تو چطور زنده موندی یه معجزه اس!به علاوه اون دخترک توسط مواد مخدری که بهش تزریق می کنن فقط دستورات رئیسش رو می شنوه و هیچ چیزی به اسم«احساس»درونش نداره!با بد چیزی درگیر شدی.مطمئن باش به این راحتی ها رهات نمی کنه...
می خندم...سرد و بی روح...:
-پس الان باید همین اطراف باشه!
در،با صدای مهیبی می شکند و حرفم را قطع می کند،اندام آشنای کد سی میان غبار پدیدار می گردد...
از جا بلند می شوم و جلوی ایدن می ایستم:
- تو دخالت نمی کنی ، باشه؟
- چی داری می گی هارو؟
فریاد می کشم:
- همین که شنیدی ! نمی خوام تو هم وارد این بازی بشی!
خاتمه دهنده بحث ما صدای نه چندان متعجب «کدسی»بود:
- ایدن؟تو...ایدن هستی؟...
ایدن شانه به شانه ام می ایستد:
- خیلی وقته که ندیدمت کد سی؛یا بهتره بگم«سندرین»!
این دو یکدیگر را می شناختند!اما چگونه؟!..
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/23 12:56 PM، توسط Aisan.)
|
|
2016/09/19 12:00 AM |
|