white knight
ارسالها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
|
RE: نگهبانان صلح
قسمت پنجم _ داستان از زبان سندربن
داخل سالن پذیرایی مجلل ترمینات ایستاده بودم وبه حرف های بی معنی ویسکر و ژنرال سان گوش میدادم، ژنرال سان برای همکاری در جنگ ویسکر از طرف مقامات دولتی آن جا حاضر بود پوست آفتاب سوخته و هیکلی درشت داشت یک ساعت تمام از ویسکر درباره شرایط اقامت وامنیت خانواد ه اش در ترمینات پرسید و در تمام مدتی که حدس میزد ویسکر اورا نگاه نمیکند به من چشم میدوخت بالاخره رئیس ترمینات من رامرخص کرد از در سفید سالن بیرون آمدم بیرون از سالن روی صندلی اشرافی زنی با پیراهن مشکی نشسته بود موهای بلوند-خاکستری اش را بالا زده بود وبا متانت چای مینوشید حتما همسر ژنرال بود و انتظار پایان جلسه را میکشید وقتی فنجانش را روی میز کوچک شیری گذاشت متوجه حضور من شد برای مدتی خیره به من نگاه کرد،سپس چشمان رنگ پریده اش گشاد شد و با تعجب زیادی به طرف من آمد:سِندرین؟!سندرین تویی؟
معنی حرفایش را نمیدانستم اما سندرین چیز آشنایی را در ذهنم تداعی میکرد همین که جلو می آمد غم واندوه در چهره اش جای تعجب را میگرفت اشک از چشمانش جاری شد و مرا در آغوش کشید هق هق میزد و دستش را بین موهایم میبرد:چه بلایی سرت اومده دخترم تو که اینجوری نبودی،منو نمیشناسی؟منم الیزابت همکار پدرت...
اورا نمیشناختم واشکهایش برایم اهمیت نداشت گرچه واژه ی سندرین زنگ عجیبی را در ذهنم به صدا درآورده بود در باز شد،ویسکر و ژنرال سان بیرون آمدند ویسکر با دیدن الیزابت بی حوصله شد:ولش کن الیزابت.
زن من را رها کرد و با چشمان اشکبارش نگاهی پر از نفرت به رئیس ترمینات انداخت:تو اینکارو باهاش کردی نه؟چه بلایی سر سندرین آوردی؟
ویسکر پوزخندی زد:پدرش دِینی که بهم داشت رو پرداخت نکرد منم بعد از اینکه از دستشون خللص شدم این دختر رو بعنوان قرضش برداشتم.
سپس با صدایی جدی ادامه داد :اون الآن یکی از کُد های آزمایشگاهی منه الیزابت!،کُد سی و دلم نمیخواد به اسم دیگه ای صداش کنی مگر اینکه بخوای بلایی که سر خانواده ی این دختراومده سر توهم بیاد.
بدن الیزابت لحظه ای لرزید خواست با عصبانیت حرفی بزند که شوهرش اورا متوقف کرد:بیا بریم الیزابت.
و اورا دنبال خودش برد کار عاقلانه ای انجام داد چون در افتادن با ویسکر اصلا عاقبت خوشی ندارد گرچه در آن زمان من اصلا نمیدانستم خانواده یعنی چه،پس از آن جلسه کوتاه دوباره به قدم زنی در راهروهای ترمینات مشغول شدم وظیفه ی من محافظت از آنجا بود و با قدم زدن میتوانستم از امنیت آن مکان اطمینان حاصل کنم اگرچه اجازه ی رفتن به قلب ترمینات را نداشتم،قلب ترمینات هوش مصنوعی ابر انسانی در قالب یک کامپیوتر بود اگرچه تمام آن ساختمان با قدرت همان کامپیوتر مزکزی سر پا بود اما کسی جزویسکر تا به حال اورا ندیده بود.
به سمت محل قرار گیری کامپیوتر مرکزی رفتم طبقه ی مرکزی ترمینات از شش جهت راه داشت اما تنها کسانی که اجازه رفتن به آن طبقه را داشتند من و ویسکر بودیم، از در ورودی جنوبی وارد شدم از آنجاسه راهرو جدا میشد یکی به سمت راست یکی به سمت چپ و یکی به جلو راه های باریک سمت راست وچپ به پنج ورودی دیگر میرسیدند راهروی روبه جلو مستقیم به سمت کامپیوتر میرفت در آن راهرو همیشه بسته بود و من اجازه رد شدن از آن را نداشتم اما آن موقع در نیمه باز بود برای چند دقیقه به در نیمه باز خیره شدم اگر ویسکر پایین بود پس آن در نباید باز میبود مگر اینکه آدم خرابکاری وارد ساختمان شده بود دستم را روی چاقوی کمریم گذاشتم وبا احتیاط وارد راهرو شدم.
راهرو، مربع شکل و خالی بود حدود صد متر درازا داشت و در مشکی بزرگی در آخر آن تعبیه شده بود دیوار ها و کف و سقف راهرو نقره ای بودند و نور لامپ های آبی وسفید رنگ را منعکس میکردند راهرو هیچ منفذ یا تهویه ای نداشت جنس مصالحش عجیب بود و صدای پا را منعکس نمیکرد همه چیز آن جا مرده بنظر می آمد ، جلو رفتم وبه در مشکی نزدیک شدم حتما پشت آن در کامپیوتر ترمینات قرار داشت اما در بسته بود و کسی داخل راهرو نبود به همین کفایت کردم به سمت در ورودی برگشتم تا از آن فضای مرده خارج شوم اما صدای نازک و بچه گانه ای مرا متوقف کرد:منو نجات بده سندرین.
سریع برگشتم، جایی که تا چند دقیقه پیش خالی بود تصویر هولوگرامی از یک دختر کوچک قرار داشت موهای مشکی بلندش نامنظم روی صورتش ریخته بود کفشی به پاهای نحیفش نداشت از کجا آمده بود نمیدانستم اما اسم سندرین برایم جالب بود با کنجکاوی به دختربچه خیره شدم سرش را بالا آورد گه گاهی تصویرش میلرزید:اسم تو سندرین هست، سندرین براون،دختر کوچک و با استعداد خانواده ی براون.
لحنش حالت تهاجمی گرفته بود :اما اون همشون رو کشت ویسکر همه رو کشت...
دیگر حرف هایش را نمیشنیدم چون عکس های متعددی از مرگ آدم هایی که بنظرم آشنا می آمدند بصورت هولوگرام آن جا ظاهر میشدند کم کم میتوانستم حس کنم شاید اثرات دارو ها از بین رفته بود حس وحشت،ترس و ناامیدی آن افراد مرده شبیه من بودند با دیدن قیافه ی مردی غرق درخون دیگر تحمل دیدن نداشتم جیغ کشیدم وبه سمت در دویدم صدای دختر از پشت سرم طنین انداز میشد:انتقام بگیر،ویسکرو بکش و من رو نجات بده.
قلبم به شدت میتپید عرق کرده بودم و پاهایم سست شده بود خودم را از آن راهروی جهنمی بیرون انداختم اما حالم اصلا خوب نبود دستم را به دیوار تکیه دادم صدای نفس هایم خیلی بلند تر شده بود چشمانم کم کم سیاهی رفت و روی زمین افتادم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/21 09:23 AM، توسط white knight.)
|
|
2016/08/21 09:22 AM |
|