Aisan
ارسالها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
|
RE: نگهبانان صلح
قسمت چهارم - داستان از زبان هارو
یکی دو کوچه را پشت سر می گذارم و به موتور مشکی رنگی می رسم. کلیدش را از جیب ژاکتم در می آورم ، قفلش را باز می کنم و سوارش میشوم. سوئیچ را در حفره مخصوص روی صفحه کیلومتر فرو می کنم و با بک نیم چرخش موتور به غرش در می آید . همیشه عاشق این صدای خشن موتور بودم! چند بار گازی می دهم و نفس موتور را می سوزانم وقتی از قسمت های مختلفش مطمئن می شوم، کلاه سیاه رنگی را بر سر می گذارم، دستانم را روی دسته های موتور ثابت می کنم و اجازه میدهم سرعت در وجود موتور قدرتی و سرعتی آزاد شود،و این کار باعث می شود چرخ عقب ، بی هدف جا به جا و بعد از جا کنده شود.
با سرعت به سمت مقصدم می رانم و با وجود ترافیک سنگین بالاشهر ، در کمتر از ده دقیقه خود را رو به روی در بزرگ و گران قیمت آسمان خراش تجاری مرکز شهر پیدا می کنم. موتور را خاموش می کنم، کلاه را از سرم در می آورم و اجازه میدهم موهایم آزادانه روی شانه هایم جا بگیرند. بعد از قفل کردن موتور با حالت همیشگی ام (دست در جیب، کلاه ژاکت توی صورت)وارد ساختمان می شوم و روبه روی یکی از آســـــــانـــــــســـورها می ایستم و به نرمی دکمه اش را لمس می کنم. طولی نمی کشد که در آهنی بزرگ باز می شود و تعدادی زن و مرد که از لباس هایشان کاملا مشخص است که واحد میلیارد برایشان پول خرد است، با وضع ناجوری و در حالی که قهقهه می زنند از آســـــــانـــــــســـور خارج میشود می شوند.وارد آســـــــانـــــــســـور می شوم و دکمه ای که شماره 26روی آن حک شده را فشار می دهم و بعد از یک دقیقه معطلی در باز می شود.
وارد راهروی طولانی و زیبایی می شوم که کف اش از سنگ مرمر و دیوارهایش تماما دیوارکوب اند. انتهای راهرو به در چوبی زیبایی ختم می شود. به سمت در می روم. دوربین های مدار بسته در تمام پیچ و خم های راهرو به چشم می خورند. به در که میرسم کمی مکث می کنم، تقه ای به در میزنم و بلافاصله وارد اتاق می شوم. گذرا به اتاق نگاهی می اندازم. اولین نکته ای که چشم را به خود جلب میکند، دیوار روبه رویی است که به خاطر شیشه ای بودنش می توان کل شهر را از نظر گذراند. میز گرد نسبتا بزرگی که یک بطری و چند جام رویش قرار دارد میزبان سه مرد هیکلی و خوش تیپ است. همان سه نفری که من تمام این راه را به خاطرشان طی کرده بودم!
یکی از سه مرد که چشمانی آبی و صدای گیرایی دارد با دیدن من چشمانش برق می زند و می گوید : اووه! وینستون انقدر خوش سلیقه نبود! فکر نمی کردم ژاپنی ها هم جذابیت داشته باشن! مرد جوان دیگری که سیگار گران قیمتی میان دو انگشت شست و اشاره اش داشت، با پوزخندی مرا از نظر می گذراند و می گوید : استثنائا تو این مورد باهات موافقم. میدونستم شرقی ها چهره جذابی دارن اما فکر نمی کردم ژاپنی ها هم اینطور باشن!
فرد سوم که دکمه پیرهن اش تا پایین قفسه سینه اش باز بود و جامی نیمه پر را در دست داشت اخمی کرد و گفت : خفه شید ببینم این کیه؟
همان طور که دستانم را از جیب هایم در میاوردم با پوزخندی گفتم : شنیده بودم آمریکایی ها پست فطرت زیاد دارن!
مرد سوم با فریاد حرفم را قطع کرد: گنده تر از دهنت حرف میزنی بچه !
مرد هنوز یخچال عمیق چشمانم را ندیده که این اینطور داد میزند. یک قدم به جلو میروم و در را می بندم و با صدایی آرام می گویم : فقط هیکل گنده کردین که ضعیف ها رو اذیت کنید ؟
بی وقفه می غریدم و هر لحظه صدایم را که سردی و خشونت داشت را بالاتر می بردم:
-شما انسان های پستی هستید که زندگی ضعیف تر از خودتون رو نابود کردید چرا که طبیعتتون گند و خرابه. اما تا وقتی من نفس می کشم، شما حق تنفس توی این دنیا رو ندارید.
مرد سوم که واقعا بدن ورزیده ای داشت، از جا بلند شد و فریاد زد : دخترک گستاخ، دهنتو ببند و گمشو بیرون و گرنه ...---
کمی سرم را بالا می آورم و چشمانم را به چشمانش می دوزم که حرفش ناخود آگاه قطع می شود. تمام نفرتی که دارم را در چشمان خود می ریزم ، مرد بی وقفه فریاد می زند و همان طور که با دو دستش سرش را می فشارد به سمت دیوار شیشه ای می دود و خود را به آن می کوبد.
دوباره!
دوباره!
و دوباره!
تا این که شیشه خرد می شود و مرد از ساختمان به بیرون پرت می شود.
|
|
2016/08/19 06:27 PM |
|