مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت سوم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
این قسمت : نجات مادر
دستام می لرزیدن , اشک توی چشام جمع شده بود فقط داشتم به مادرم فکر می کردم صفحه سوم رو چندین بار خوندم ولی بازم نمی تونستم خودم رو قانع کنم صفحه سوم که تا
نصفه نوشته شده بود این طور آینده رو می گفت :
بعد ازاینکه به مدرسه رفتیم در زنگ دوم مدیر مدرسه من را صدا کرد و بهم گفت : مادرت الان تو نزدیک ترین بیمارستان این طور که بهم گفتن تو کوچه زمرد مورد حمله قرار گرفته و بهش
شلیک شده .
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم دیگه جدی شده بودم گفتم الان وقت این کارها نیست هنوز وقت دارم می تونم جلوی این حادثه رو بگیرم و آینده رو تغییر بدم . باید تمام اتفاقات رو جز
به جز برسی کنم الان ساعت 6:35 مدرسم ساعت 7:15 شروع میشه . ما چهار تا زنگ دارم و هر زنگ 1:30 و سه تا زنگ تفریح که هر زنگ تفریح 15 دقیقست . مدیر من رو در زنگ دوم
صدا میکنه یعنی بین ساعت 9 - 10:30 این اتفاق می افته یعنی مادرم قبل از ساعت 9 تو کوچه زمرد تیر می خوره ولی کوچه زمرد میشه کدوم کوچه ؟؟ اسمش رو یادمه قبلا شنیدم
ولی دقیقا نمی دونم کدومه کوچه بعد مدرسه بود یا کوچه قبل از مدرسه شک داشتم . تو هر دو کوچه احتمال رفتن مادرم بود کوچه بعد از مدرسم بیشتر شبیه خیابان بود تا کوچه رفت
و آمد تو این کوچه خیلی زیاد بود مردم برای خرید دارو و بیشتر وسایلشون به اینجا می آمدن تو این کوچه یک فروشگاه زنجیره یی بود که یه داروخانه کوچیک هم توش بود . کوچه قبل
مدرسم مغازه خانم جانیت بود خانم جانیت یک زن بسیار مهربان و با اخلاق بود من خیلی دوسش داشتم با این که خیلی ازم بزرگ تره ولی همیشه باهام با احترام حرف میزنه تازه
جدیدم بهم آقا هم میگه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بگذریم مادرم هر روز بعد از خروج ما ظرف هارو می شست و از خونه خارج می شد تا بره پیش خانوم جانیت . یه دو-سه ساعتی با هم حرف می زنن مامانم هم تو کارهایش کمکش
می کند اخه همین چند ماه پیشبود که شوهرش تو یه تصادف فوت کردن . دیگه تمام اتفاقات رو برسی کردم و تنها کاری که باید می کردم این بود که نزارم مادرم تا ساعت 9 از خونه
بیرون برود. چی میشد اگه یه خورده اطلاعات کتاب بیشتر بود مثلا ساعت دقیق رو بهم می داد یا مشخصات کسی که به مادرم حمله می کنه ولی همین اصلاعاتی که دارم خیلی
خوبه بهتر از هیچی هست با همین اطلاعات هم میتونم مادرم رو نجات بدم و آینده رو تغییر بدم . ناگهان صدای مادرم امد گفت : هایاکوووووو بیا صبحانه بخور دیر به مدرسه میرسیا .
تازه فهمیدم قبل از این کارها باید دنبال یه راهی بگردم که مدرسه نرم . بلند جواب دادم : الااااان میام . اگه از مادرم بخوام که امروز هیچ جا نره چی ؟ نه امکان نداره باید براش دلیل
خوب داشته باشم تا به حرفم گوش بده . هیچی به ذهنم نرسید نه نه این طوری نمیشه باید یه راه دیگه پیدا کنم . رفتم پایین تو راه همش فکرم درگیر بود . سر میز نشتم مامانم جلوم
نشته بود و پدرم سمت راستم خیلی گیج بودم که یه فکری به سرم زد با خودم گفتم درسته اره باید از موقعیت برادرم سو استفاده کنم همون موقع پدرم پرسید : هایاکو اتفاقی افتاده
؟! با لبخند گفتم نه نه هیچی نشده بعد رو پدرم کردم و گفتم بابا من امروز نمی خوام برم مدرسه نفهمیدم چرا ولی یهو آمپر بابام زد بالا بلند گفت : نهههه امکان نداره می خوای از
درس فرار کنی؟ گفتم : نه امروز کار خاصی نداریم . برای تمام زنگای امروزم دلیل اوردم ولی قانع نمی شد که یهو از دهنم پرید گفتم مامان که نمی تونه هم حواسم به برادرم باشه هم
بره بیرون می خوام کمکش بدم . مامانم خوشحال شد گفت نه مثل اینکه داری برای خودت مردی میشی اشکال نداره می تونی امروز رو مدرسه نری و به من کمک کنی . نمی
خواستم این رو بگم اخه کسی که تاحالا تو عمرش آّب دست برادرش نداده الان بیاد ازش مراقبت کنه!! ( کی باورش میشه ) پدرم حرف مادرم رو تایید کرد باید از همون اول روی مادرم
کار می کردم اگه مادرم رو راضی می کردم پدرم خودش خود به خود راضی میشد ( زن ذلیلی چه می کنه با مرد ) خیالم راحت شد یه نفس راحت کشیدم و صبحانه رو با انرژی خوردم
صبحانه تمام شد پدرم خداحافظی کرد و به سمت بانک حرکت کرد مادرم هم توی آشبزخانه داشت ظرف ها رو می شست . مادرم صدام کرد رفتم پیشش با خنده گفت : خوب حالا که
مدرسه نرفتی باید به قولت هم عمل کنی یه ظرف آب با یه دستمال سفید داد دستم و گفت : برو حواست به برادرت باشه
( زندگی رو نگاه کن ما می خوایم جونش رو نجات بدیم اون داره از ما کار میکشه )
راهی جز قبول کردن نداشتم رفتم تو اتاق برادرم تبش داشت پایین می آمد دستمال رو گذاشتم روی پیشانیش و هر چند وقت عوضش می کردم نیم ساعت که گذشت صدای مادرم امد
می گفت می خواد بره بیرون . سریع با تمام سرعت رفتم پیشش می دونستم اگه بره بیرون مطمعانن اتفاق براش می افته مادرم تعجب کرده بود گفت : چی شده ؟ چرا اینقدر نگرانی
نکنه برادرت .. حرفش رو قطع کردم گفتم نه مامان بگو من اره بگو به من خودم میرم می خرم مادرم هول کرده بود یه نفس عمیق کشید و گفت : باش خوشحالم که داری برای خودت
مردی میشی . با خودم گفتم مرد !! کدوم مرد؟ ( نکنه داره در باره ی من فکر می کنه ؟ ) نه الان جای این فکر و خیال الکی نیست لیست وسایلی که می خواست بگیره رو ازش سریع
قاپیدم و گفتم : مامان پول پول بده . مامانم دیگه داشت بال در می اورد خیلی خوش حال بود پول بهم داد و از خونه خارج شدم سعی کردم با کمترین سرعتم حرکت کنم جوری که
حدودای ساعت 9 برسم خونه از اونجایی که مادرم الان تنهاست احتمال اینکه از خونه بزنه بیرون با وجود برادرم خیلی کمه همین که داشتم می رفتم به کوچه سوم رسیدم نگاه به
اسمش کردم و گفتم : اره خودشه خیابان زمرد همون کوچه یی که مغازه خانم جانیت هست حتما مادرم برای دیدن اون رفته بوده که بهش حمله میشه به راه رفتم ادامه دادم به کوچه
بعد مدرسه رسیدمو واردش شدم واقعا فروشگاه بزرگی بود . من با اینکه خیلی وقته اینجا زندگی می کنم چند بار بیشتر نیومده بودم و هر دفعه که می امدم یه تغیرات بهش داده بودن .
وارد فروشگاه شدم گفتم اگه دیر هم برم ممکنه مادرم نگران بشه و بیاد دنبالم وسایل رو سریع پیدا کردم رفتم و دارو های برادرم رو هم خریدم خیلی شلوغ بود بود فروشگاه . همه چی
رو دیگه گرفته بودم با لبخند از فروشگاه زدم بیرون داشتم همین طور می خندیدم و راه میرفتم و به خودم افتخار می کردم اونایی که از کنارم رد می شدم یه طوری نگام میکردن انگار
مجرم تحت تعقیبم خوب دیگه تعجب هم داره تو مهرماه , سه شنبه صبح , همه بچه هایی که هم قد منم الان مدرسن ولی من دارم تو خیابان ها ول می چرخم . توجهی بهشون نمی
کردم به کوچه زمرد رسیدم نگاه به ساعتم کردم 8:15 بود گفتم هنوز وقت هست برم سمت مغازه خانم جانیت و یه سلامی بکنم و بگم بهش چرا مادرم نتونست امروز بیاد . مغازه خانم
جانیت نزدیک بود میشه گفت بعد از پنج تا خونه مغازه خانم جانیت هست . همیشه موقع هایی که مغازه رو باز میکنه چند تا گل جلوی ویترین مغازش می گذارد به سمت مغازه حرکت
کردم , می خواستم وارد مغازه بشم که صدای مادرم امد ( هایاکوووو , هایاکوووو ) روم رو برگردوندم دیدم مادرم داره با یه ظرف سیاه میاد سمت من . اول داشت می دوید ولی وقتی من
روم رو به طرفش چرخوندم سرعتش رو کم کرد .
گفتم نه این امکان نداره من تمام تلاشم رو دارم میکنم که آینده تغییر کنه چرامادرم اینجاااااااااست ؟!!؟ نگاه به ساعتم کردم 8:20 خیلی زمان بدی بود سریع حواسم رقت پیش مادرم
دور و بر مادرم رو نگاه کردم 3 نفر رو دیدم دوتاشون پشت مادرم بودم خیلی ازش دور بودن و یه پسر حدودا 19 ساله با شلوار و کاپشن کاملا سیاه داشت به سمت مادرم حرکت می
کرد سرش رو انداخته بود پایین خیلی مشکوک بود برای اطمینان به سمت مادرم حرکت کردم یهو سرعتش رو زیاد کرد منم دویدم مادرم ایستاده بود هول شده بود به مادرم که رسید
دستش رو برد پشت کمرش , کاپشنش رو بالا زد من تفنگ رو از پشت دیدم درش اورد دیگه به مادرم خیلی نزدیک شده بود تا خواست تفنگ رو روی مادرم بگیره از پشت گرفتمش
تعادلش به هم خورد دستاش رو تکان می داد تا بتونه فرار کنه سفت بهش چسبیده بودم مادرم تفنگ رو دید و جیغ زد همه داشتن از خونه هاشون می آمدن بیرون خانم جانیت هم
امده بود من رو محکم عقبی زدم تو دیوار خیلی دردم گرفت ولی ولش نکردم گفتم : کمکککک یهو تفنگ رو برد پشتش و تیر زد
تق صدای خیلی بلندی داشت بعد یه ثانیه جیغم رفت هوا آخخخخخخخخخخ داشتم از درد داشتم میمردم دیگه چشمام به زور باز و بسته می شدن پسره می گفت نه نه نه من نمی
خواستم شلیک کنم واقعا منو ببخش بعد از گفتن این جمله سریع فلگ رو بست و فرار کرد چند نفر افتادن دنبالش دیگه بقیش رو نمیدونم هیچی رو احساس نمی کردم چشمام کم کم
داشتن بسته می شدن صدا های زیادی رو میشنیدم
مادرم هنوز داره جیغ میزنه و خانم جانیت و خیلی های دیگه به سختی می تونستم تسخیص بدم ولی هنوز خوش حال بودم چون تونستم آینده رو تغییر بدم الان دیگه میدونم باید
چیکار کنم خیلی اروم زمزمه کردم
خدایا خدایا
فقط یه بار دیگه کمکم ک... نه ... ( که از هوش رفتم )
پایان قسمت سوم
قسمت چهارم رو فردا میزارم اسمش رو گذاشتم : شروعی دوباره
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه منتظر نظراتتون درباره ی این قسمت تو تاپیک نظرات هستم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه