زمان کنونی: 2024/11/06, 12:10 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:10 PM



نظرسنجی: نظر شما درباره ی داستان دفتر زندگی
این نظرسنجی بسته شده است.
خوب بود 100.00% 18 100.00%
متوسط 0% 0 0%
به درد نمی خورد 0% 0 0%
در کل 18 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دفتر زندگی

نویسنده پیام
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #2
RE: دفتر زندگی
به نام خدا
اسم داستان : دفتر زندگی

ژانر : علمی تخیلی , معمایی

موضوع : داستان درباره یک پسر بچه 14 ساله هست که به طور اتفاقی یک دفتر پیدا می کنه و دفتر هر روز در حال نوشتن کار های پسر است ولی بعد از مدتی کتاب از پسر جلو میزنه و اتفاق های آینده رو می نویسه و پسر ......

قسمت 1

- ای خدا این صدای چیه ؟

- داره دیوانم می کنه . بزار یه خورده دیگه بخوابم .

- آخ گوشم درد گرفت داری چی کار می کنی ؟

- بیدار شو دیگه چقدر می خوابی اینطوری دیر به مدرسه میرسیم .

- اه باز مدرسه از مدرسه متنفرم .

اسم من هایاکو 14 سالمه و کلاس نهم هستم دوستار انیمه و از درس خوندن متنفرم خانواده ما چهار نفرست من یک برادر دارم که دو سال ازم کوچک تره

بسیار مغرور و خبرچین با هم به یک مدرسه می ریم وهیچ وقت با هم نمی سازیم همیشه با هم در حال دعوا کردنیم . خونمون هم زیاد تعریف نداره و تنها

خوبیش اینه که دو طبقست . بعد از اینکه برادرم با کتک بیدارم کرد لباسای مدرسه رو پوشیدم , تختم رو مرتب کردم و رفتم پایین مادرم داشت صبحانه رو

درست می کرد و پدرم هم منتظر صبحانه بود . بعد از خوردن صبحانه من و برادرم خداحافظی کردیم و رفتیم سمت مدرسه , مدرسه ما نزدیک بود فقط باید

چهار تا کوچه رو رد می کردیم و وارد کوچه پنجم می شدیم . برادرم به جز اینکه مغرور و خبرچینه , خیلی پرحرف هم هست در بین راه تمام کارهایی که می

خواست بکنه رو برام گفت من که زیاد به حرفاش محل نمیزارم ولی حرفاش خیلی رو اعصابه تا این که به مدرسه رسیدیم . مدرسه ما جز مدارس درجه 2

استانه از نظر امکانات خیلی عالیه برای مثال دو طبقست , حیاط بزرگی داره , زمین چمن والیبال و ... فقط یه خورده معلماش بدن .


بعد از اینکه به مدرسه رسیدیم از هم جدا شدیم و هرکس رفت تو کلاس خودش برادرم طبقه اوله و من طبقه دوم کلا هیچ وقت تو کلاس من نمیاد نمیدونم

چرا انگار از هم کلاسیام خوشش نمیاد خوب بگذریم وارد کلاس که شدم به بچه ها سلام کردم امروز امتحان ریاضی داشتیم و همه داشتن درس می خوندن

بعد از زنگ اول که امتحان ریاضی داشتیم هیوری و یامادو پیشم آمدن این دو نفر بهترین دوستام هستن هیوری جسه ی بزگی داره ولی خجالتیه و یامادو

دقیقا برعکس اونه جسه ی کوچیکی داره ولی بسیار پرو من موندم که اینا چطوری با هم میسازن من این دو نفر رو سه ساله می شناسم برای همین با هم

خیلی صمیمی هستیم ازم خواستند باهاشون برم تو حیاط و یه خورده چی بخریم و حرف بزنیم منم قبول کردم رفتیم پایین هیوری و یامادو رفتن سمت مغازه

دور تر از اونا کنار زمین چمن وایسادم داشتم زمین چمن رو نگاه می کردم که نگام به یه کتاب سیاه افتاد که گوشه ی زمین افتاده بود . زمین چمن ما دور تا

دورش با حفاظ توری بسته شده بود و فقط یک راه برای ورود بود کتاب به نظر نو می آمد خیلی کنجکاو شدم که برم ببینم کتاب چیه یا حداقل شاید یه نشونه

داخلش باشه برم بدم دست صاحبش . دیگه حوصلم سر رفت , وارد زمین چمن شدم کتاب رو برداشتم جلش کاملا سیاه بود و تمامی برگه هاش سفید بود ,

به نظر نو می آمد که ناگهان صدایی از پشت سرم امد هایاکو داری چیکار می کنی بیا بیرون منم برای اینکه دردسر برام درست نشه کتاب رو انداختم همونجا و

انگار نه انگار که چیزی پیدا کرده باشم روم رو برگردوندم و از زمین امدم بیرون به نظرم کتاب خیلی عجیبی بود تا وقتی که مدرسه تمام بشه تمام فکر و ذهنم

کتاب بود زنگ اخر که خورد با بچه ها خداحافظی کردم و از کلاس زدم بیرون وقتی داشتم از حیاط رد میشدم حواسم رفت به زمین چمن یعنی کتاب هنوز

اونجاس ؟ امروز دو تا کلاس ورزش داشتن مطمعانن یکی پیداش کرده ولی رفتم یه نگاهی بندازم دیدم کتاب هنوز هست و اصلا دست نخورده و انگار چند تا از

برگاش کنده شده وارد زمین چمن شدم و کتاب رو برداشتم نگاش کردم باورم نمیشد صفحه اولش پر شده بود ولی تعجبم به خاطر این نبود بیشتر تعجبم به

خاطر این بود که تمامی چیز هایی که توش نوشته شده بود به صورت چاپی بود یعنی نه با مداد یا خودکار یا چیز دیگه یی انگار کتاب رو خریده باشی .

خیلی تعجب کردم یه خورده از متن رو خوندم

امروز برادرم من را بیدار کرد . بعد از پوشیدن لباس و تمیز کردن تختم به طبقه پایین رفتم مادرم در حال درست کرد صبحانه بود ............

این اتفاق ها خیلی برام اشناست اره درسته امروز همین اتفاق برام افتاده ترسیدم اول فکر کردم یه شوخیه رفتم اخرین خط رو خوندم نوشته شده بود بعد از

دیدن کتاب ناگهان برادرم کیفش را زد تو سرم و گفت چرا نمیای خیلی وقته منتظرتم یه خورده رفتم تو فکر گفتم امکان نداره ولی از اونجایی که نوشته چاپ

شدست نمی تونه الکی باشه که نا گهان برادرم محکم با کیف زد تو سرم گفت بیا بریم دیگه خیلی وقته منتظرتم اون موقع بود که داشتم از ترس می لرزیدم .

الو هایاکووووو کجاییی من گرسنمه می خوام برم خونه اگه نمای تنهایی برم من کتاب رو سریع گزاشتم تو کیفم و به سمت خونه حرکت کردیم در بین راه .....


امید وارم خوشتون امده باشه لطفا نظر یادتون نره
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/10 04:37 PM، توسط asha3f.)
2016/08/09 02:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
دفتر زندگی - asha3f - 2016/08/09, 02:51 PM
RE: دفتر زندگی - asha3f - 2016/08/09 02:51 PM
RE: دفتر زندگی - asha3f - 2016/08/10, 12:17 PM
RE: دفتر زندگی - asha3f - 2016/08/11, 04:08 PM
RE: دفتر زندگی - asha3f - 2016/08/12, 02:18 PM
RE: دفتر زندگی - asha3f - 2016/08/13, 02:55 PM
RE: دفتر زندگی - asha3f - 2016/08/14, 01:56 PM
RE: دفتر زندگی - asha3f - 2016/08/15, 02:25 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  زندگی زیبا نیست؟ Boruto 1 883 2017/09/21 06:36 AM
آخرین ارسال: Boruto
  حق زندگی... Lelouch.B 3 995 2017/07/04 04:18 PM
آخرین ارسال: Lelouch.B
One Piece-10 داستان "زندگی در آتش" Heisenberg 11 3,148 2017/06/28 08:06 PM
آخرین ارسال: Heisenberg
  داستان " زندگی زیباست!! " Dazai.B 16 4,227 2017/06/18 08:16 PM
آخرین ارسال: Dazai.B
  داستان:نبرد زندگی ❤Ereɴ Yeαɢer❤ 37 8,442 2017/02/18 04:29 PM
آخرین ارسال: ❤Ereɴ Yeαɢer❤



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان