زمان کنونی: 2024/11/06, 11:03 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 11:03 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.75
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قسمت اول آنها.......(they are.....): او....

نویسنده پیام
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #14
RE: آنها.......(they are.....)
فصل سیزدهم:
بعضی مواقع ممکن است اتفاقات از این رو به آن رو شوند. بعضی مواقع ممکن است بهترین موقعیت عمرتان به بد ترین موقعیت تغییر یابد و بعضی وقتها ممکن است در اوج قدرت به پایین ترین حد برسید. درست مثل موقعیت دو برادر.....
بلیک و بلین به ما خیره شده اند.... از تعجب شاخ در آورده اند. بلین با صدای بلند میخندد: امکان نداره.......این......این.....
به طرف بلیک بر میگردد و به ما اشاره میکند: این امکان نداره......
- امکان نداره چیزی امکان نداشته باشه......
با چشمهای پر از ترس به ما نگاه میکنند. ما خیلی تغییر کرده ایم. وقتی حرف میزنیم صدایمان طوری است که انگار دو نفر سخن می گوید. چشمهایمان براق تر شده و قدرتمان.... مثل اینکه، قوی تر شده ایم.
بلیک و بلین نیز، خیلی عوض شده اند. اولین بار که آن ها را دیده بودیم، مثل دو پسر مهربان و معصوم بودند، ولی حالا دو پسر نفرت انگیز، با چشم های پر از خشم به ما خیره شده اند. با چشم های پر از محبت و لبخندی گرم به آن ها می نگرم. بلیک و بلین با دهان هایی باز به من نگاه می کنند. روی زمین می نشینم و دستم را روی سرم می گذارم: داشتم فکر می کردم، چطور شد که اینطور شدیم؟ همه ی اینا از کجا شروع شد؟ همه ی اینها.....
آری، تمام این اتفاقات از کجا شروع شد؟ تمام این اتفاقات، از آن روز شروع شد. همان روزی که هانتر من و السا را برای گردش بیرون برد. همان روزی که اتفاقی، تریس هم از همان راه درحال گذر بود، همان روزی که اتفاقی با یک ون تصادف کردیم و هانتر ماشین را چپ کرد. وقتی بنزین از موتور ماشین فوران میکرد، تریس سعی می کرد مرا از میان شیشه ی شکسته ی ماشین بیرون بکشد دستش را زخمی کرد ولی بی اعتنا به زخم عمیقش موفق شد مرا نجات دهد. هانتر را هم بیرون کشیدند، درحالی که پایش تقریبا له شده بود و وقتی که می خواستند السا را نیز نجات دهند.....
در همان لحظه.... ماشین....... منفجر شد.....!
من از هوش رفته بودم و وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان یافتم، درحالی که مادرم با چشمان گریان، پدر با نگاه های خسته ی همیشگی اش و تریس با نگرانی به من نگاه می کردند. چند نفری هم اطرافمان بودند که دقیق نمی شناختمشان آن لحظه، خیلی خوشحال بودم که دوباره می توانستم کنار خانواده ام باشم، بی خبر از همه چیز.........
یکی از خانم های پرستار داخل اتاق آمد و از همه خواست از اتاق خارج شوند. در حالی که شرایط حیاتی، زمان دارو ها و پانسمان هایم را کنترل میکرد با من سخن می گفت: ترسا. چه اسم قشنگی! اون دختری که پیشت بود خواهرته؟ اسمش چی بود؟ آهان، تریسی.
- اون...... دوستمه..... خواهرم.....
- دوستت؟ خوب بزار یه چیزی بهت بگم، دوستت وقتی داشت میاوردنت اینجا پیشت بود. لباساتون پر خون بود. دستش دقیقا مثل مال تو زخمی شده بود، مثل اینکه خون هردوتاتونم یکی بود.
به طر گوشم خم شد و آرام نجوا کرد: میدونی؟ دقیقا مثل همون رسم قدیما.خواهرای خونی....*
بلند شد و چشمکی زد: حالا دیگه یه خواهر خونی داری!
من، تمام قدرتم را جمع کردم تا به اون بگویم من خودم یک خواهر دارم، یک خواهر دو قلو....ولی.....نتوانستم.....
با شنیدن صدای ناله و گریه های مادرم، وقتی که خبر مرگ السا را به اون داده بودند، کل بیمارستان از این موضوع با خبر شد، و من هم در اتاق به همه چیز پی بردم.........به اینکه من......دیگر خواهری ندارم......!
راستی، اگر حالا مادرم میفهمید که السا با من یکی شده چه میکرد؟
- هه. این مسخرس! وقتی همه چیز تموم شده تازه به فکر این افتادی که همش از کجا شروع شد؟
نخودی می خندم و از جایم بلند می شوم: آره، راست میگی. شاید بهتره فعلا به فکر آینده باشم، بعدا میتونم برگردم و به گذشته فکر کنم!
جو دوباره سنگین می شود! مثل اینکه دو برادر هنوز هم قصد عقب نشینی ندارند! باید هر چه زودتر این کار را تمام کنم، قبل از اینکه خیلی دیر شود...
به آرامی عقب عقب می روم. رفته رفته، به همان دریچه ی سیاه نزدیکتر می شوم. صدایش را می شنوم که صدایمان می زند: ترسا،السا،ترسا.....
حالا جلوی او ایستاده ام، در عجبم!چرا دو برادر هیچ واکنشی نشان نمی دهند؟؟! خیره..... به ما نگاه می کنند. به طرفش بر میگردم. او واضح تر است. چهره اش، همان چهره است. آری، این همان شخص است. دستانش را می گیرم. سعی میکنیم او را بیرون بکشیم ولی یک چیزی، یک نیرو، اجازه نمیدهد: چرا داره اینطوری میشه؟!!
سخت تر میکشیم ولی همان نیرو بیشتر مقاومت می کند! او هم هیچ تلاشی نمی کند: ترسا.......اونا میخوان یه چیزی نشونت بدن.....
اعتنایی نمیکنیم، سخت تر میکشیم، همان نیرو مانند الکتریسیته اطرافمان می گردد. دردناک است! ولی.....
- ترسا
کتابی بزرگ جلویمان باز می شود و صفحاتش ورق می خورند. چیزی که می بینم.....خنده دار است!
میخندیم..... با صدای بلند فریاد می کشیم: نه!
او را سخت تر می گیریم و سخت تر می کشیم. بلیک فریاد می زند: دیوونه شدی؟ ندیدی اونجا چی نوشته بود؟؟ اگه این کارو بکنی....
- میدونم!
بلین ادامه میدهد: بس کن! تو داری یه قانون میشکنی میفهمی؟ این کار ممنوعه! میخوای یه کار ممنوعه بکنی؟
- هه..... قانون شکنیِ دوباره؟ ...... من قبلا یه قانون شکستم.... من السا رو با خودم یکی کردم..... و تاوانش نصف روحم..... نصفی از خاطراتم بود........ ولی خاطرات السا اونارو تکمیل میکنه.......حالا.... یه قانون دیگه میشکنم!
- تو نمیتونی، نمی تونی کسی رو به جز خواهر دوقلوت برگردونی.
- میتونم.... من همه ی اونا رو میبینم...... همشونو..... میتونم هر چندتا که میخوام برگردونم.... پس برش می گردونم.
- نه....نه.... این عاقبتش انفجاره، هر کسی تو این اتاق باشه جون سالم به در نمیبره...!
- هر کسی که بیرون از این عملیات، و توی این اتاق باشه.... من با این کارم شما دوتا رو از بین میبرم... و اونو بر میگردونم....یه تیر و دو نشون...... شاید ما هم صدمه ببینیم ولی...... من این کارو میکنم....
به اون نگاه میکنیم و فریاد میزنیم: برت میگردونیم..... تریسی آدامز!!
او را میکشیم. محکم تر، محکم تر، بیشتر، بیشتر...... 
صداها.........
صدای فریاد دو برادر، شکست شیشه هاو صدای جرقه های آتش.......همه آرام آرام محو می شوند....... اطراف رفته رفته تاریک تر می شود.......
و همه جا.......
در تاریکی و سکوت، فرو می رود......!!!!
*******
چشم هایمان را باز میکنیم، و گردی زعفران رنگ چهره مان را گرم میکند......
ما...... هنوز هم.... زنده هستیم.......!

پایان بخش اول داستان آنها.......
بخش دوم به زودی.....
---------------------------------------

*پا ورقی:قدیما یه رسمی بود اگه دوتا دوست با هم دیگه خیلی صمیمی بودن و همدیگه رو خواهر یا برادر هم میدونستن، دستاشونو زخمی میکردن اونارو رو هم میزاشتن و میگفتن ما دیگه خواهر/برادرای خونی هستیم.(این واقعی نیستااا نرین امتحان کنین!!)

گرد زعفرا ن رنگ: پرتو های خورشید

----------------------------------------------
بفرمایید اینم  فصل آخر بخش اول. امیدوارم تا اینجا تونسته باشم انتظاراتتونو به جا بیارم و داستان خوبی رو براتون بنویسم. از همتونم ممنونم که تو این راه یاریم کردین و با صبر داستانمو خوندین و وقت ارزشمندتونو در اختیارم گذاشتین. ایشالا قسمت دو رو به وزدی براتون مینویسم.تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/26 04:25 PM، توسط !Melody.)
2015/01/26 03:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: آنها.......(they are.....) - !Melody - 2015/01/26 03:18 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان«مستند تپل ها».قسمت جدید اضافه شد! Merliya 29 3,525 2016/08/06 10:13 AM
آخرین ارسال: Sherlock Holmes
zتوجه مسابقه داستان نويسي كوتاه سری اول farshad 82 26,602 2015/08/16 04:24 PM
آخرین ارسال: دختر شاه پریان
  قسمت دوم: رقص مرگ !Melody 7 2,661 2015/07/16 10:33 PM
آخرین ارسال: !Melody
zجدید رمان سفر دربه در فصل اول bita_r 7 3,042 2015/01/21 06:37 PM
آخرین ارسال: bita_r
  شروع(جلد اول قیام) kira_yamato 31 7,913 2014/03/09 07:45 PM
آخرین ارسال: .:prince jun misugi:.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان