!Melody
ارسالها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: آنها.......(they are.....)
فصل یازده:
قبل ها فکر میکردم دوستی با او کار اشتباهی بود و نباید این کار را میکردم، گاهی به این فکر می افتادم که او را بی اهمیت جلوه دهم و او خودش دست از سرم بردارد، گاهی تصمیم می گرفتم همه چیز را به پدر و مادرم بگویم شاید آنها حرف هایم را باور کنند، حتی یکبار تصمیم گرفتم سراغ یک جادوگر بروم و از او بخواهم که کمکم کند ولی هر بار....... چیزی......... یک احساس........جلویم را می گرفت.............
حالا می دانم، می فهمم چرا نسبت به او همچین احساسی را داشتم و حالا.......... من باید از او دفاع کنم!
دو برادر قاتل، که هر بار با کشتن بچه ها ی دیگر قدرتشان دوبرابر می شود، در مقابل دو خواهر بی دفاع، که تا به حال به هیچ کس و هیچ چیزی آسیب نرسانده اند!
این عادلانه نیست!!!!
السا می ترسد، می توانم ترسش را حس کنم و همینطور اتماد به نفس دو برادر را........
سعی میکنم آرامش کنم: نگران نباش، برت میگردونم. اینا نمیتونن جلومو بگیرن.
بلین برای اولین بار لبخند می زند: یعنی میخوای نصف عمرتو همینطوری بدی بره؟؟؟
_ شما ها........ منو نمیشناسید، نمیدونید که من حتی حاضرم جونمو بدم، نصف عمر چیز مهمی نیست.
_ تـ...... ترسا...... وقت زیادی نداریم.
به طرف السا بر میگردم: منظورت چیه؟
_ منظورش اینه که، اگه تا نصف شب این کارو تموم نکننین روحش سرگردان میمونه و ماهم میتونیم کارمونو انجام بدیم!
نخودی لبخند میزنم: پس تا نیمه شب وقت داریم!
آنها را حس میکنم که با سرعن از اتاق خارج می شوند!!!
بلیک-که از هیچ چیز خبر ندارد- میخندد: ماهم باید تا اونموقع جلوتونو بگیریم.
لبخند تاریکی میرند و با سرعت حرکت میکند. حتی نمیتوانم او را ببینم! پشت سرم ایستاده و در گوشم نجوا میکند: به نظرت چقدر میتونیم بازی کنیم؟
ترس تمام وجودم را فرا میگیرد. باید این کار را هرچه زودتر تمام کنم. چرا السا کمکم نمی کند؟ او هم همین قدرت را دارد...........
_ من نمیتونم کمکت کنم............ چون ما حالا تو مرز هستیم نمی تونم حرکت کنم، باید برم گردونی اونوقت میتونیم اونارو باهم شکست بدیم.
سعی میکنم دستم را سریع به طرفش دراز کنم ولی بی فایده است.
بلیک آن را می گیرد: چه حرکت آهسته ای!
لبخند تلخی میزنم: این عادلانه نیست!!
_ میدونم همینشو دوست دارم!
ساعت، 11:55 دقیقه است. فقط 5 دقیقه وقت دارم!
سعی میکنم بلیک را دور بزنم ولی بلین جلویم ظاهر می شود! مرا محاصره کرده اند! شاید بهتر باشد به طرف پذیرایی بروم، شاید تریس بتواند کمکم کند! آری گوشم در جیبم است. فقط باید کمی حواسشان را پرت کنم!السا! کمکم کن!
_ ولش کنید نامرا! چرا نمیاین جلوی منو بگیرین؟
هر دو برادر به طرف السا بر میگردند.حالا وقتش استف زود به تریس زنگ میزنم و گوشی را در جیبم می گذارم.
دو برادر به السا اعتنایی نمیکنند چون میدانند که کاری از دستش بر نمی آید. تریس باید گوشی را بر داشته باشد: فکر کردین چون تو اتاق مهمانیم کسی صدامونو نمیشنده؟ اگه کمک بخوام همه میریزن تو!
_ صدات بیرون نمیره. نمیتونی مارو تهدید کنی.
_ آره کمک لازم دارم. کاش تریس اینجا بود......
پیامم را به او میرسانم. ناگهان در اتاق باز میشود و تریس وارد اتاق میشود. با دیدن منظره - که خیلی هم معمولی نبود، نه این صحنه اصلا عادی نبود!- کمی مکث میکند. ولی او کسی است که همیشه میتواند در هر شرایطی خودش را کنترل کند.
بلین سریع به طرف تریس می رود و در را میبندد و پشت سر تریس می ایستد: میبینم که دوستتم صدا کردی!
تریس: نمیدونم اینجا چه خبره ولی مطمئنم که شماها اصلا قصد خوبی ندارین.
ناگهان چشم تریس به السا می افتد:ا.......السا!!!
لحظه ای شوکه میشود: ولی چطور؟
_ تریس من باید دست السا رو بگیرم و بیارمش اینور ولی کمک لازم دارم میفهمی؟
_ اوه، پس یه پارکور مانع داریم.
او...........عاشق پارکورهاست! تریس خیلی سریع(تقریبا به سرعت بلین) می دود! جالا او پشت بلیک است! دستش را می گیرد و اورا کنار میبرد:کریس
دوباره به طرف السا میروم، دوباره، دوباره و.............دوباره.
دقایق با سرعت میگذرند.من و تریس در یک طرف اتاق نفس نفس میزنیم. پای تریس زخمی شده است.وقتی بلین گلدان چینی را به طرفم پرتاب کرد آن را مثل توپ شوت کرد و گلدان شکست............
بلیک و بلین لبخند زنان به طرفمان می آیند. تریس زانو زنده.آرام صدایم میکنم: کریس......هاه........وقتی اومدن..... هر وقت گفتم.....هاه ا........ هر وثت گفتم سه.......میدوئی به طرف السا...........
_ ولی تریس
_ این آخرین شانسته..............
دو برادر نزدیک می شوند
_ یک
نزدیکتر
_ دو
و نزدیکتر....
_ سه
تریس به آن ها حمله میکند و آنها را زمین میزند. از روی آن ها میپرم و به طرف السا می روم. خیلی کم مانده، دارم میرسم، تقریبا دستش را گرفتم، آری من دستش را........................
دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ،دنگ...... تیک تاک.....تیک تاک.......
ساعت.........دوازده بار..........زنگ میخورد...........
سات.........دوازده ..............شده است............
نصف شب...............شده است...........
ادامه دارد.......
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/15 11:37 AM، توسط !Melody.)
|
|
2014/11/13 09:23 PM |
|