!Melody
ارسالها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: آنها.......(they are.....)
نمیدانم اینجا چه خبر است.نمی دانم چرا دستم را به سوی السا دراز کرده ام، ولی میدانم که همه ی این چیز ها زیر سر یک نفر است.............
من همیشه همه چیز را درک میکنم ولی این یکی از آن مسائلی است که درکش برایم سخت است.السا، خواهر مرده ام، جلویم ایستاده و از من میخواهد او را باز گردانم!!!
ومن نیز دستم را به سویش دراز کرده ام.دست هایمان به هم نزدیک میشودند.نزدیکتر و........نزدیکتر..........و حالا دیگر خیلی نزدیک هستند.
صدای دست زدن می آید و بعد صدایی آشنا:چه صحنه ی زیبایی!
همان کسی که حدس میزدم.بلیک کارلسن!
_ ببینم بهش گفتی واسه برگردوندنت باید نصف عمرشم بده؟
السا سکوت کرده است.شوکه شده ام، ولی نه از دیدنش بلکه از حرفی که زد!
_ بلیک، تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخند میزند:فکر نمی کنم درک کنی.من و بلین اومدیم اینجا تا کار ناتمومی رو تموم کنیم.تو حتی نمیفهمی کی و کجا،چی شد!!!
_ اونقدرام مطمئن نباش
حالا دیگر نوبت من است که لبخند بزنم:بلیک کارلسن فکر میکنی نمیدونم تو و برادرت کی هستین؟!
« بلیک و بلین استوارت. دوبرادر دوقلو که در ماه اوت به دنیا اومدن و همیشه کنار هم بودن. اونا بهترین دوستای هم بودن و هیچ دوست دیگه ای جر همدیگه نداشتن.تا اینکه یه روز خانواده ی استوارت به طرز مرموزی ناپدید میشن و بعد از مدتی دو برادر رو با یه رو با یه خونواده دیگه می بینن. این خونواده، آدمای جهانگردی هستن که هیچ کس هیچ چیزی راجع بهشون نمیدونه.اونا هی خونه عوض میکنن و به طور مشکوکی هر جایی که میرن همونجا یه قتل اتفاق میفته!!!!!
همه ی اون جسدا هم بچه های همسن این دو برادر بودن.جالب تر اینکه همه ی بچه هایی که مردن به یک صورت مرده بودن و همشون دوستای این دو برادر بود.و از همه جالب تر اینه که همه ی این جنایات بعد از یه اتفاق شروع میشه که چندان مهم به نظر نمیاد، ولی در واقع منشا همه ی این جنایاته!!!!!
بلین استوارت 10 ساله که از بالای ساختمون 4 طبقه پایین میفته و روز بعدش یعنی 15 اوکتوبر 2009 به علت خونریزی شدید جونشو از دست میده!!!!»
و بعد....بلیک............تو برش میگردونی.درسته؟؟؟؟؟
_ تو........تو همه ی اینا رو از کجا میدونی؟
_ پدرم آدم معتبریه، هر جا اسمش بیاد هرچی بخوای بهت میدن.آدمای این دنیا تشنه ی پولن، فقط کافیه کمی پول بهشون ببخشی و فقط یه چیز میمونه اونم قدرت تفکر منه!
بلیک آرام آرام میخندد و بعد خنده اش به قهقه تبدیل میشود:آره، درسته! بلین، تنها کسی بود که داشتم. وقتی از اون بالا افتاد و من نتونستم بگیرمش. من دیر کردم، بلین اونقدرام قوی نبود که بتونه خودشون نگه داره. اگه فقط سه ثانیه زودتر میرسیدم..................نجاتش میدادم.
تقصیر من بود، من باید......جبران میکردم.........
پدر بزرگم یه عتیقه شناس بود و کتابای قدیمی زیادی داشت. من خیلی از اون کتابارو خونده بودم و همشون پر از خرافات بودن ولی مرگ بلین باعث شد اون خرافاتو باور کنم.
کتاب بزرگ و قدیمی«کارهای عیر ممکن» اون تو راه زنده کردن مرده ها رو دیده بودم.برای این کار؛ اون فرد باید همخونت باشه، باید باهم خیلی نزدیک باشین و واسه برگردوندنش باید نصف عمرتو بدی.............همه ی این شرایط حاضر بودن و من...................برش گردوندم!!!!!
ولی وقتی پدر و مادرم اونو دیدن ترسیدن، خواستن اونو ازم بگیرن و ما........تصمیم گرفتیم از شرشون خلاص شیم، و بعد، باید راهی برای ادامه زندگیمون پیدا میکردیم و فهمیدیم که ما با این کارمون مرز بین دنیای معمولی و دنیای موازی* رو شکستیم. پس هر فردی که خواهر یا برادرشو از دست میداد میتونست اونو برگردونه.ما اونا رو پیدا می کردیم و با کشتن اونا، نصف باقیمونده از عمرشو می گرفتیم.
تو راست میگی، آدما واسه پول هر کاری میکنن. ما هم دوتا حقه باز پیدا کردیم و اونا رو پدر و مادرمون چا زدیم و بدون هیچ مشکلی کارمونو ادامه دادیم.بعد شما رو پیدا کردیم. شما دوتا........ با اونیکیا فرق داشتین، نمیدونم چرا ولی چیزی که مهمه اینه که با کشتن شما قدرتمون چند برابر میشه. و حالا ترسا کریستی، نوبت شماست........
وقتش رسیده که شما دو خواهر رو با هم دیگه از این دنیا بفرستیم اون دنیا.
حس بدی دارم.حس ترس.ولی.......حس دیگری اجازه نمیدهد بترسم...........
آری من دیگر تنها نیستم............
تنها یک کار..................
فقط یک کار مانده که باید........انجام دهم.............
ادامه دارد....................
------------------------------------------------------------------------------
*دنیای موازی:دنیای بین مرگ و زندگی(تو این داستان)
|
|
2014/11/02 08:17 PM |
|