!Melody
ارسالها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: آنها.......(they are.....)
فصل نهم:
طول این هفته اتفاقات زیادی می افتد.اولین اتفاق باز کردن گچ پایم بود.این چند روز آخر را هانتر راحت خوابیده چون فعلا کسی نبود که برایش مشکل ساز باشد.حداقل اینطور فکر میکنم!!!
و طول این هفته خیلی تحقیق کردم و چیز های جالبی یافتم تا اینکه بالاخره روز عزاداری فرا رسید.
خانه مرمری سفید با پارچه های سیاه تزئین شده، دم در خانه مهمان ها یکی یکی می آیند.خانواده کریستی مهمان ها را بدرقه میکنند.تریسی و او هم مثل همیشه کنارم هستند.من موهای سفیدم را صاف شانه کرده ام و تل های چتری ام را روی پیشانی ام ریخته ام.لباس سیاهی به تن دارم که مرا شبیه پرنسس های عزادار کرده است.با اینکه در قرن21 هستیم ولی من این لباس را ترجیح میدهم.السا اینطور لباس هارا خیلی دوست داشت و من هم به یاد اون لباسی پوشیده ام که دامنی پفی دارد و با روبان ها تزئین شده و رئس سرم هم یک تل سیاه دارم.
تریس شلوار تنگ مشکی و بلوزی سرمه ای پوشیده و موهای سیاهش را دم اسبی بسته است.
یکی از دوستان هانتر می آید.او هم درست مثل هانتر لباس اسپورت پوشیده.پیراهن سیاه که آستین هایش را تازده و شلوار کتان و کفش های آبی اسپورت.آبی به رنگ موهایش که همیشه آنها را روی چشمان خاکستری اش میریزد.بلیک و بلین کارلسن هم از راه میرسند.زیباترین پسرهای شب!آنها هم تیپ تقریبا اسپورتی زده اند.بلیک و بلین بعد از دست دادن با پدرم کنارم می آیند:تسلیت میگم ترسا.مامان وبابا نتونستن بیان.معده ی مامان دوباره درد گرفت مجبور شدن برن بیمارستان.
-خیلی ممنون که اومدین.
سری تکان میدهد و به سالن میروند.تریس دم گوشم پچ پچ میکند:به نظرت کارلسنا خوشحال به نظر نمیرسن؟مثل اینکه اتفاق خوبی افتاده باشه؟
- خوب،یه جورایی آره.ولش کن تریس این عزاداریه منه نه کس دیگه ای.
به طرف او بر میگردم تا تایید اورا هم ببینم ولی او به گوشه ای از سالن خیره شده.جایی که دو برادر ایستاده اند.
او امروز خیلی ساکت است و این سکوت او نگرانم میکند...................
هر جا که می روم دنبالم است اما چیزی نمیگوید.ولی با کارهایش سعی دارد مرا به اتاق مهمان ببرد.ولی من هر بار بهانه ای می آورم تا با او تنها نمانم.دقایق پشت سر هم میگذرند ولی او موفق نمی شود مرا تنها بیاورد.بالاخره او هم از کوره در میرود و هرجا که میروم مشکلی برایم به وجود می آورد.وقتی اشتم با تریسی شربت ها را برای مهمان ها میبردم اورا هل میدهد و تریسی جلوی پایم زمین میخورد.گلدان بزرگ خانه را میشکند و آخرین بار ناگهانی جلویم ظاهر میشود و من هم جیغ میکشم!همه مرا نگاه میکنند،بعضی ها سری از تاسف تکان میدهند و بعضی ها با چشمان برقلمبیده به من خیره شده اند.بالاخره کم می آورم و به بهانه سر درد به اتاق مهمان میروم.در را میبندد:خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی با من سخن بگویی.
_ مگه نگفته بودی این هفته راحتم میزاری؟
_ و قول داده بودم امروز همه چیز را بفهمی.
_ مـ..........منظورت چیه؟
_ اگر زودتر شروع نکنیم خیلی دیر میشود.
شوکه شده ام،نمی دانم چه بگویم.منظورش از این حرف چیست؟میترسم............
_ میخوای چیکار کنی؟
_ نگران نباش.قصد ندارم تو را بکشم.
_ تو از کجا.............!
_ من افکار تو را میخوانم......ترسا کریستی.به من........اعتماد کن.من فقط اجازه تورا میخواهم.
_ تو واسه هیچی ازم اجازه نمیخواستی حالا چی شده که......؟
_ کمکم کن ترسا.
نمیدانم چه کار کنم؟شاید اگر شما هم جای من بودید نمیدانستید چه کار کنید.شاید هم پا به فرار میگذاشتید ولی من.......حسی درونم اجازه نمیدهد همچین کاری بکنم.این حس عجیب به من میگوید.به او اعتماد کن!
به او پشت میکنم:باشه،هر کاری میخوای بکنم.اجازه میدم.
چشمان سرخش برق میزند:خیلی ممنون.
شروع به حرکت میکند دور من میچرخد روی زمین لکه سیاهی به وجود می آورد.روی سایه ام میایستد و به آن خیره میشود.سایه ام خود به خود حرکت میکند و با سیاهی او آمیخته میشود!!! میچرخد،می چرخد و رفته رفته مانند یک گودال میشود.مثل یک سیاه چاله! داخل آن سایه من ایستاده است!سایه ام رفته رفته واضح تر میشود،مثل اینکه به کس دیگری تبدیل میشود.کم کم چهره اش واضح تر می شود،او را میبینم،او را...............میشناسم.
موهای سفید،چشمان سرخ و آن لبخند همیشگی!!!!!!!!!!
خیره به او مانده ام!باید چه کار کنم؟اینجا چه خبر است؟
آری تمام این مدت، آن احساس عجیب نسبت به او .آن رفتار های مشابه، آن صدای آشنا............همه ی آنها نشانگر فقط و فقط یک نفر بودند.
_ اِ..........السا!!!!!!
_ ترسا دلم برایت تنگ شده بود.
_ یعنی...........یعنی تو..........!
_ آره این منم خواهرت،السا.
_آ.....آخه اینجا؟؟؟تو چطوری؟؟؟چرا؟؟؟
_ من اومدم.تا برم گردونی.اومدم برگردم پیشت،ترسا.
_ برت گردونم منظورت چیه؟
_ ترسا من همیشه پیشت بودم.مواظبت یودم، اومدم تا کمکت کنم.
دستش را به سویم دراز میکند:ولی حالا تو باید کمکم کنی.
دستم را به سویش میبرم:السا!
به او نگاه میکنم.به چهره اش.چهره ای که دیگر مهربان نیست! همچنان به من نگاه میکند و منتظر است دستش را بگیرم.ولی من دستم را پایین می آورم: خیلی........خیلی دلم میخواد برت گردونم.دلم برای السا تنگ شده.واسه اون چشمای مهربون و لبخندی که همیشه بهم آرامش میداد............ولی...........ولی این لبخند،بیشتر منو میترسونه.
_ ترسا من هنوزم خواهرتم،من هنوزم السا هستم،هنوزم کنارتم،فقط کافیه برم گردونی..........فقط........باید از این مرز رد بشم و بعد.ما دوباره وتامون میشیم، دوباره ترسا و السا میشیم.ترسا،السا من هنوزم همون السای قبلیم ........و ........واسه برگردوندم.........فقط تو رو لازم دارم.
آرام آرام،دستم را به سویش دراز میکنم،دستهایمان به نزدیک میشوند.نزدیکتر و نزدیکتر.
و حالا.......دیگر خیلی نزدیک هستند.....................
ادامه دارد........................
|
|
2014/10/31 05:38 PM |
|