!Melody
ارسالها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: آنها.......(they are.....)
دوستان یه چندتا نکته:
1.لطفا نظراتونو تو بخش نظراتش بنویسین.
2.هر شخصیتی که اضافه میشه عکسشو تو پست اول میزارم پس یه سری به اونجام بزنید.
______________________________________________________________________________________________________
فصل هفتم:
در یک اتاق تاریک هستم،تنها ایستاده ام و در گوشه ای دیگر همان کسی ایستاده که همیشه کنارم بود.......باز همان لبخند زیبایش را بر لب دارد.
چه رویای زیبایی!بیدارم نکنید!این رویا،خیلی زیباست!!
رفته رفته از من دورتر میشود و من..........رفتن او را تماشا میکنم،او همچنان لبخند میزند.....................
کسی دارد سرم را نوازش میکند و بیدارم می کند.مادرم روی تختم نشسته و با چشمان به رنگ آسمانش مرا نگاه میکند:دخترم،بیدار شدی؟
_ مامان!
مادرم هم مثل او لبخند میزند.چرا این روزها هرجا را نگاه میکنم او را به یاد می آورم؟
مادرم رفته است.او داخل اتاق است و مرا نگاه میکند.
_ میتونم ازت بخوام این هفته راحتم بزاری؟
او بدون هیچ حرفی از اتاق خارج میشود.باور نکردنی است!
اینبار این من هستم که دنبالش می افتم:صبر کن!
می ایستد:چه شده؟مگر نگفتی بروم؟
_ نه خواهش میکنم میخوام باهات حرف بزنم......می خوام یه چیزی ازت بپرسم ولی باید راستشو بگی.
سکوت میکند.
_ اون شماهارو میدید؟
_ در مورد چه حرف می زنی؟
_ چرا شماها بعد از مرگش سراغم اومدین؟
_ پاسخ سوال هایت را به زودی خواهی یافت.
_ این به زودی کی هست؟
_ قول میدهم روز عزاداری همه چیز را خواهی فهمید.
زنگ خانه به صدا در می آید.زود پایین میروم و مادرم را میبینم که به تریس میگوید که من امروز به مدرسه نمیروم.
ولی جلو میروم:مامان،من حالم خوبه.خواهش میکنم بزار امروز باهاش برم.اون تنها کسیه که پیشش راحت حس میکنم.
_ ولی عزیزم......
_ مامان خواهش میکنم.
مادرم وقت این را ندارد که با من بحث کند:باشه ولی اگه چیزی شد حتما خبرم کن.
_ نگران نباشید خانم کریستی تا وقتی من باهاشم هیچ اتفاقی نمیفته.
_ میدونم عزیزم ولی خوب اتفاقه میفته(به سرم اشاره میکند)
_مامان!!!!
_بریم کریس،خانم کریستی فعلا.
سر راه مدرسه:
_ واسه حرف مامان معذرت میخوام.
_ اشکالی نداره خوب راست میگه.
لبخند میزند،از همان لبخند هایی که او میزد.تریس هم میفهمد:دوباره مثل اون لبخند زدم نه؟
_ دیگه عادت کردم،حالا فقط یه چیز نگرانم میکنه............
_ چی؟
نمیتوانم به او بگویم که مشکلم با آنها است.
_هی ترسا،تریسی.
این صدای بلیک است که از پشت سرمان می آید.برمی گردیم.کنارمان می آیند.بلیک اطراف را نگاه میکند و تعجب میکند.
_ چیزی شده؟
_ آه،نه نه.دارین میرین مدرسه؟
_ آره.
_ خوب پس مام میتونیم با شما بیایم؟
تریس مرا نگاه میکند:من که نمیدونم.
_ اشکالی نداره میتونید بیاید.
شاید فکر کنید چرا خبری از او نیست.دلیلش این است که او اصلا اینجا نیست!با من نیامده.گفت دم در مدرسه منتظر است تا من برسم.
بلیک هی سعی میکند چیزی بگوید ولی نمیتواند تا اینکه بلین به جای او حرف میزند: دیروز وقتی اونطور رفتین نگران شدیم.
چه لحن سردی دارد!هیچ احساسی در حرفهایش نیست.درست مثل او حرف میزند!
تریس سعی میکند بحث را عوض کند:راستی کریس،پات خوب شده؟
_ آره دکتر گفت تا اونروز میتونم گچشو باز کنم.
دو برادر می ایستند.به طرف آنها بر میگردیم:چی شد؟چرا واییستادین؟
بلیک کمی با عینکش ور میرود:راستش...
تند تند حرف میزند: دیروزم همین حرفو زدی گفتی اونروز..............مگه اونروز...........یعنی منظورتون از اونروز چیه؟
می خندم:همین؟خوب آره باید بهتون میگفتم.بیاین سر راه توضیح میدم.
برگ های طلایی و سرخ یکی یکی از روی درختان میافتند و باد آنها را میرقصاند.زیر پایمان خرد میشوند و صدای خوشایندی به وجود می آورند.
خش..........خش........خش..........با اینکه وسط پاییز هستیم ولی من گرمای خورشید را با تمام وجودم حس میکنم.به یاد دارم آنروز هم همچین روزی بود...............
با او زیر درخت حیاط دراز کشیده بودیم و آسمان را نگاه میکردیم.او مثل همیشه لبخند میزد.و من هم نگرانش بودم.
_ میدونی مامان اینا میگن نگرانتن.
_ چرا میگه چی شده؟
_ میگن دوستای خیالی تو میتونه دردسر ساز باشه.میخوان برات دکتر بگیرن.
_ ترسا همه ی ما دوستای خیالی داریم.
من برگشتم و سرم را روی دستانم گذاشتم:آره ولی السا میدونی که دوستای خیالی واسه بچه هاست و ما دیگه بزرگ شدیم.
_ از بزرگ شدن بدم میاد.
او هم برگشت و به من خیره شد:کاش ماهم یه دوست خیالی بودیم.که هر کاری که میخوایم بکنیم.منم میخوام یکی از اونا باشم...................
صدای خش خش برگ ها باعث میشود سکوت کنیم و حرفی نزنیم.......
تریس چشمانش را میبندد:چه صدای دلنشینی.
_ اونم این صدارو خیلی دوست داشت.
تریس آه میکشد:خدای من باید چیکار کنم که فراموشش کنی؟
_ نمیتونی.
_ خوب اگه نمیتونم اونوقت به دوقلو ها بگو،دارن از فضولی میترکن.
میخندیم:شاید باورتون نشه ولی من یه خواهر داشتم............
اون درست مثل من بود،موهای سفید و چشمهای سرخ.............
ولی خیلیم باهم فرق داشتیم.با اینکه اون دوقیقه از من کوچیکتر بود،همیشه طرفداریمو میکرد،...............همیشه.............لبخند میزد............
لبخندی که بهم آرامش میداد...........اون همیشه و همه جا کنارم بود...........تا اینکه یه سال پیش.........از دستش دادم.............بعد از اون حادثه همه ی دوستامون تنهام گذاشتن و فقط تریسی بود که کنارم موند...........ار اون وقت تریس مثل خواهرمه.............
بلیک سرش را پایین می اندازد:از دست دادن یه خواهر دوقلو،باید خیلی سخت باشه.من و بلین بیشتر از هر کس دیگه ای میتونیم درکت کنیم.
تریس دستش را روی شانه ام میگذارد:فکر کنم دیگه کافی باشه.
_ ترسا..........
بلیک صدایم میکند.به طرفش برمیگردم،چهره ای جدی به خود گرفته:اگه میتونستی برش گردونی چی؟اگه.........اگه یه راهی بهت میدادن تا بتونب برش گردونی این کارو میکردی؟
سرم را تکان میدهم:السا کریستی خیلی وقته که مرده،مرده ها دوباره زنده نمیشن بلیک،هرچقدر هم که بخوایم ...........این امکان نداره.
تریس پا در میانی میکند:اینقدر بسه دیگه،رسیدیم حیاط مدرسه،بهتره زودتر یریم سر کلاسامون.
_شما ها برین ما الان میایم.
...............................
حرفی که بلیک زد ذهنم را به خودش مشغول کرده............
اگر میتوانستم،السا را بازگردانم......................................
ادامه دارد....................
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/26 04:14 PM، توسط !Melody.)
|
|
2014/09/17 12:45 PM |
|