*Ariana*
ارسالها: 1,203
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 183.0
|
RE: دنیایی نو
فصل اول((ورود میزوکو))
تو مدرسه نشته بودم و برای زنگ سرویسیا لحظه شماری میکردم که بپرم بیرون....
اما بعدش یادم ومد که خانممون چون شیطونی کردیم می خواد نگهمون داره بعد بریمکلی از وقت رو تو کلاس موندیم تا خانم بلاخره اجازه ی رفتن به ما داد اوووووف امروز اصلا اونجوری که می خواستم پیش نرفت الآن باید دعوای رانندرو هم میشنیدم دلم می خواست نصفه شبی خانممون رو بکشمسوار سرویس شدم سه ردیف صندلی داشت و من چون آخرین نفر بودم باید ردیف سوم ته ته میشستم البته جای خوبی بود چون کنار هم کلاسیام میشستم
چند دقیقه بعد از اینکه راه افتادیم احساس کردم یکی داره دنبال ماشین میاد ولی وقتی سرم رو برگردوندم پشت سرم فقط انبوهی از ماشین ها بود
از بغلیم پرسیدم:تو احساس نمیکنی یکی دنبال ماشینه؟
_باز تو خل خلیت زد بالا
_دارم جدی صحبت می کنم احساس میکنم یکی داره دنبال ماشین با سرعت جت میاد
_اگه میگفتی احساس میکنم روح تو ماشینه بیشتر از این حرفت باورم میشد
_مگه من چی گفتم فقط گفتم یکی دنبال ماشینه اونم با سرعت جت
_آخه آدم که نمیتونه با سرعت جت بیاد مگه موشکه تازشم اگه بخواد بیاد دنبال ماشین جا میمونه آخر این انیمه ها مغز تورو پوک میکنن
دیگه بحث رو ادامه ندادم چون راننده سرویس با دادی شدید مارو ساکت کرد زهرمون ترکید بابا آروم ریلکس ریلکس ریلکس تر
من هنوز اون حس مبهم رو داشتم ولی خوب یه جورایی هم خوشحال بودم چون تا دم خونمون ول نکرد پس هدش من بودماما از این میترسیدم که دزی چیزی با موتور اومده می خواد منو بگیره فکر کنم پدرش در اومده کل تهران رو دنبال یه ون اومدهخوب آخه من آخرین نفر بودم وارد راهرو که شدماز پله های روبرویی بالا رفتم و رسیدم به آس**نس*ر همش چشمم به در بود که نکنه باز بشه مثل همیشه آس**نس*ر طبقه ی سوم بود منم داشتم از ترس ممسمردم که نکنه یکی بیاد تو
بلاخره آس**نس*ر رسید(خداروشکر داشت زهرم میترکید)سوار شدم و سریعتر با زور در آس**نس*ر رو بستم و طبقه ی چهارم رو فشار دادم آس**نس*ر هم آرم آروم اومد بالا بعد از آس**نس*ر اومدم بدون معطلی از در رفتم تو و بدون اینکه حتی کیفم رو پایین بزارم به در دو تا قفل زدم بعد رفتم تو اتقم در رو هم رو خودم قفل کردم بعد از اینکه لباسام رو در آووردم مامانم اومد با هم رفتیم ناهار خوردیم و بعد رفتیم چرت زدیم و بعد...
دیگه اصلا موضوع ظهر یادم رفتفردای اون روز 5شنبه بود منم از پنجشنبه ها خوشم میمد چون تو خونه تنها بودم و هر گند کاری می خواستم میتونستم بکنم شب بیخوابیم گرفته بودم هرچی قلت میزدم انگار نه انگار آخر سر رفتم تو آشپزخونه بعد این که یه چیزی خوردم منظره بیرون رو نگاه خیلی قشنگ بود روبرومون پر درخت بود...
_مظره قشنگیه
من:آره خیلی قشنگه(صبر کن ببینم این که نه صدای مامانم بود نه بابام پس کی بوده)
_چیه مگه تا حالا آدم ندیدی
_ت...ت...تو کی هستی من که درو چهارصد تا قفل زدم
اولش فکر کرد من تو آشپزخونه خوابم برده و دارم خواب میبینم اما وقتی یه وشگون از خودم گرفتم دیدم واقعیه واقعیه شک نکناون کسی کهبا من حرف زده بود
ناروتو اوزوماکی بود بعد هم یکی دیگه اومد فکر کردم این یکی دیگه مامانمه ولی این یکی هم ارزا اسکارلت بود خودمونیما چه خوب اسماشونو حفظ کردم ماشالا
ولی آخه مگه الآن وقت فکر کردن بهاین جور چیزا بود
ارزا:من ارزا اسکارلت هستم ایشون هم ناروتو اوزوماکی.
من:خودم میدونم
_چطور
_ شما هارو دیدم
_کجا
_هم تو کامپیوتر هم تو تلویزیون هم تو خواب
بی چاره ها با این حرفام گیج شده بودنددست منو گرفتن به دستمو ناروتو یه دستمو ارزا یکی داشت یه چیزی وارد میکرد یکی یه چیز دیگه با دقت که نگاه کردم دیدم ارزا داره جادو وارد میکنه ناروتو داره چاکرا وارد میکنه بعد که چشامو واز کردم دیدم که دیگه تو خونه نیستم حتی لباسم هم عوض شده بود و حالا من رسما تو دنیایی که آرزو شو داشتم بودم دنیای انیمه ها و در همین حال دنیایی نو
|
|
2014/07/12 03:47 PM |
|