an Uchiha
ارسالها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
|
RE: گروه مخفي X.c
سلام بچه ها قبل از اينكه بخوام قسمت 4 رو شروع كنم بايد چنتا چيز بهتون بگم...خانوم مدير ♥TIFA♥ لطف كردن و پستهاي اضافي رو حذف كردن...نظراتتون براي من محترم و گرامي هست...ولي وقتي شما پست ميدين بينچپتر هاي داستان فاصله ميفته و كسايي كه براي اولين بار ميان تو تايپيك اذيت ميشن...شكافيه شما فقط دكمه ي تشكر رو بزنيد و من ميفهمم كه داستانم توسط شما خونده شده...همونم براي من كافيه!
يه چيز ديگه...اگه انتقاد يا پيشنهادي داشتيم فقط تو " پروفايل " من اعلام كنيد...حتي كسايي كه مي خوان وارد داستان بشن...و هركي كه خواست براي قسمت بعد راوي بشه هم تو پروفايل من اعلام كنه...
همين دوستان ممنون ازتون كه داستانمو ميخونيدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
----------------------------------------------------------------
قسمت4
راوي: مكابر
با كلافگي شقيقه مو ميفشردم و به كاري كه با سالومه كردم فكر مي كردم. تير همونطور كه سلاحشو تعمير مي كرد گفت
- بايد بري معذرت خواهي كني...اون دختر توي 14 سالگي شكست خورده و به تن از فاميلاش مردن...همين كه انقدر روحيه ي شادي داره و به روي خودش نمياره هم واسه ما كافيه...ديگه تو بدترش نكن
- خودم ميدونم كارم اشتباه بود ولي رفته بود رو اعصابم!
میفيونه از جاش بلند شد و پشت سرم ايستاد
- قراره من برم ماموربت استاد گفت همكارتو خودت انتخاب كن...مكابر تو باهام مياي؟
چشم غره اي بهش رفتمو گفتم
- به نظرت خيلي قبراق هستم كه بيام باهات ماموريت؟!
موفينه اخم كرد و رفت
پيش تايچيكو و گفت
- تو باهام مياي؟
تايچيكو خودشو عقب كشيد و گفت
- نه توروخدا تازه از ماموريت برگشتم!
موفينه كه حرصي شده بود داد زد
- اه نامردا يكيتون پاشيد باهام بيايد وگرنه به استاد شكايتتون ر ميكنم!
تير خندشو قورت داد. هميشه با حرص خوودن موفينه خنده اش مي گرفت.
- بيا، من باهات ميام...
تير و موفينه كه رفتن تايچيكو گفت
- قضيه ي سالومه چيه؟
- ديشب باهاش دعوا كردم.
پوزخندي زد و چيزي نگفت. رفتم سمت اتاق سالومه و بيدون در زدن رفتم تو...
- سالومه بيداري؟
يه نگاه خشن بهم انداخت و گفت
- الان حس اكشن بودنم گل كرده مي خواي لگدمالت كنم؟!
از شادبونش تعجب كردم. اين بشر ناراحتي نميشناخت...رفتم كنارش نشستم و گفتم
- من معذرت ميخوام واسه كار ديشبم...
- عيب نداره منم كار بدي كردم...
لبخند زدم و گفتم
- ناراحت نيستي؟
- نه باهات دوستم..بهم دست بده
دستشو گرفتم كه بهم شوك خفيفي بهم وارد شد...و همون موقع صداي خنده اش فضا رو پر كرد...قبل از اينكه بخوام سرش داد بزنم از جاش پريد و و كلاهمو از روسرم برداشت و در رفت...با حرص پاشدم و رفتم دنبالش كه سطل ابي روم خالي شد. سالومه فقط مي خنديد...نفس مو حبس كردم و گفتم
- تو ادم بشو نيستي!
****
با حوله داشتم خودم رو خشك مي كردم كه صداي اشنايي به گوشم رسيد... مكالمه ي سم و اقاي مدير بود...پشت ديوار قايم شدم و گوشامو تيز كردم...
سم - من مطمئنم كه نيروانا دختر خودمه...حرفاش كه يادم مياد...اون اتيش سوزي...درسته من اونو نجات دادم و خودم تو اون اتيش موندم ...
- من يه مدرك درستي مي خوام ازت!
- حرفاشو با حرفاي من من مقايسه كن!
مدير اهي كشيد و گفت
- چطور مي خواأي بهش بگي؟
- نميدونم خودمم گيج شدم!
با تعجب داشتم گوش مي كردم. نيروانا پدر داشت؟! اونم كي، سم؟! ...سم عموي من بود! ولي هيچكس نمی دونست...نمي خواستم باور كنم كه نيروانا دختر عموي من بود!
سعي كردم بي سر و صدا از اونجا خارج بشم...چطور بايد باور مي كردم؟!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/23 05:33 PM، توسط an Uchiha.)
|
|
2014/07/07 04:51 PM |
|