brayan cryford
ارسالها: 247
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 122.0
|
RE: انجمن نویسندگان انیم پارک
من هیچکدوم از ایده های اصلیم رو توی هیچ سایتی نمیذارم.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
------------------------
ادامه داستان:
فلش بک
فاوست در خانه ی اشرافی خود بود.
نگران و مضطرب تند تند در حال راه رفتن بود.
یک پالتوی بلند قهوه ای رنگ پوشیده بود با چکمه های براق قهوه ای رنگ.
یک عینک دایره ای شکل هم بر چشم گذاشته بود.
یک انگشتر یاقوت هم در انگشت دست چپش قرار داشت.
مدتی بود که ازدواج کرده بود.
چلچراغ هایی بزرگ بر سقف بود که نور زرد رنگی بر محیط می افکند.
در عمارت باز شد.
فاوست با چشمان نگرانش به در چشم دوخت.
دو مرد از ان بیرون امدند.
کت و شلواری مشکی با یک پیراهن سفید ، و کراواتی مشکی بر تن داشتند.
با کفش های واکس خورده و موهایی که به دقت شانه کردنه بودند.
اون دو مرد جزوه گاردهای فاوست بودند که بعد ها روحشان توسط فاوست تسخیر شد.
یکی از ان دو مرد گفت:سرورم متاسفم پیداشون نکردم.
شعله های خشم در چشمان فاوست فروزان شد.
با عصبانیت فریاد زد:شما لیزا رو پیدا نکردین......؟
مرد ها جواب دادن:متاسفیم نتونستیم همسرتون رو پیدا کنیم.
فاوست نگاه تندی به انها کرد و از عمارت بیرون رفت
***
ساعت 3 شب بود.
فاوست در حیاط جنگل گونه ی عمارت ایستاده بود.
بی نهایت عصبانی بود...
چیزی در هوا لرزید و حول یک محور خاص به حرکت در امد.
قد و قامتی خمیده از لایه ی ایجاد شده از هوا بیرون امد.
یک ردا به تن کرده بود و باشلقش را نیز بر سر.
مو های بلند سفید رنگش از باشلق بیرون ریخته بود.
سایه ای چهره اش را پوشانده بود.
کمری خمیده داشت و دستانی چروکیده داشت.
فاوست با چشمانی گشاد شده به او نگریست.
پیر مرد گفت:نیازی نیست از من بترسی ...
فاوست چند قدم عقب رفت و گفت:تو کی هستی...؟
پیرمرد:من اسم های متفاوتی دارم،شیطان،ابلیس،لوسیفر،دیو،اهریمن و هر چیزه دیگری.
فاوست با لحنی که ترس در ان موج میزد گفت:چی میخوای؟
لوسیفر گفت: همسرت توسط خدای مرگ دزدیده شده.
او الان در دنیای زیزین در حال عذاب کشیدن است.
فاوست گفت:هر کاری باشه انجام میدم تا نجات پیدا کنه بگو چطوری نجاتش بدم؟
لوسیفر دستان فاوست را گرفت و کف دو دست او را بوسید.
فاوست فریادی کشید و دستان او با حالتی دیوانه وار حرکت کردند.
دندان های ریز کف دست او را پاره کردند و ارام ارام بیرون امدند.
حالا یک دهن کف هر دست فاوست بود.
از دستانش خون میچکید.
لوسیفر گفت:این دهان ها قدرت خوردن روح را به تو میدهند.
باید روح های زیادی جمع اوری کنی و انها را به من دهی تا من انرا به خدای مرگ پیشکش کنم.
و از او بخواهم لیزا را به تو پس دهد...
------------------------
ادامه بدید فقط داستان به نکات حساسش رسیده خوب بنویسیدیش.
با تشکر....
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/05 10:31 AM، توسط brayan cryford.)
|
|
2014/07/05 10:28 AM |
|