افسانه ی همزاد

[Manaka]

فیلم که دانلودشد نشستیم دیدیم خیلی عجیب بود فیلم سه ساعت بود الینا وسطش هی خمیازه میکشید خوده منم همین طو بعد از فیلم هردومون به یک خواب عمیقی رفتیم البته بین خودمون بمون که من اینقدر لول خورده بودمو لگت زده بودم که الینای نگون بختو پرت کردم پایین البته چنان زد توی کمر من که موهای تنم سیخ شد چنان جیغی زدم که انگار جن دیدم بعد الینا که موهای طلاییش ژولیده بود یه پاچه ی شلوارش بالا رفته بد یکی پایین گفت تو که اینقدر لول میخوری نباید از کسی دعوت کنی بیاد بغلت بخوابه من موهامو مرتب کردم و گفتم خب حالا چته؟جواب داد چش نیست؟
_راستی فیلمه قشنگ بود؟
کدوم فیلم؟
_همون فیلم دیگه
_کدوم فیلم؟
_ااا همون فیلمی که دیشب دیدم
_اهان!
_مشالاه کم حافظه ای
_سیس
اداشو دراوردم سیس اونم جوابش این بود سوسیس من گفتم خیلی بامزه ای باباداشتم خواب خوب میدیدم خواب رویایی بود!الینا با مسخرگی گفت نکنه شاهزاده ی رویاییتو دیدی که سوار بر اسب سفید دنیالت میامدد آه ای عشق....
حرفشو قطع کردم میشه اینقدر مسخره بازی درنیاری؟
_نه
_اعصابمو خورد کردی برم موهامو درست کنم بیام
رفتم سمت اینهه شونه رو برداشتم و شروع کردم به شونه کردن موهام موهامو جمع کردم و دم اسبی کردم و تل قرمزمو زدم
الینا هم دستشو کرد توی کیفشو شونشو در اورد و موهای ژولیدشو شونه کرد بین خودمون باشه الینا یه کیف اضطراری داره که همین کیفه که توش همیشه یه دست لباس خونه ای و بیرونی + شونه+ هرچی لازم داشته باشه هست کلا دختر محتاطیه ولی من نیستم من کلا از بچگی بیکله بودم و هنوزم هستم اگه کنجکاو نبودم توی در پشت کمد میرفتم توی اتاق اون ادم بوگندو میرفتم و از یه عالمه راز سر در میاوردم؟خب معلومه که جواب منفیه
منو الینا هردومون پایین رفتیم و سر میز صبحونه نشستیم ایول مامان تخم مرغ و سوسیس درست کرده بود به چه بوی خوبی میداد مادر برای من و الینا تخم و مرغ و سوسیس گذاشت و نون هم گذاشت تا با نون بخوریم منم با ولع شروع کردم به تند تند خوردن جوری ه سرفم گرفت پدرم با خنده گفت:امیلی همش ماله خودته اینقدر تند نخور منم با ناراحتی گفتم خب گشنمه و شروع کردم به خوردن بد از تموم شدنش به مادرم گفتم منو امیلی میریم یرون و زود برمیگردیم!مادر پرسید دقیقا کجا میرین؟منم جواب دادم بابا میریم پارک و میایم و مادرم هم با سر تاید کرد من و الینا راه افتادیم اما من راه و عوض کردم الینا گفت کجا میری؟گفتم کتابخونه!گفت اونجا که خیلی دوره ازه باید از خیابون رد شیم من گفتم اولا که اصلا دور نیست دوما فقط از دوتا خیابون رد میشیم تو هم که دیگه نی نی کوچولو نیستی پس اینقدر غر نزن باز الینا با نگرانی گفت اما....من.....یکوچولو...میترسممن با عصبانیت سرش داد زدم تو خیلی غر میزنی خیلی هم ترسویی و انتقامجو الینا ناراحت شد و دیگه حرف نزد به کتابخونه که سیدیم.......
ادامه دارد.........