ساکورا
ارسالها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
|
RE: نفرین شده
مصطفی به ارامی اب دهانش را قورت داد و گفت:
_خوب...حالا باید چی کار کنیم؟
ثریا خانم ساکت بود و با تردید به ما نگاه میکرد گویی میدانست چه کنیم یا پیشنهاد خوبی دارد اما دو دل بود من با لحن ملایمی گفتم
- ثریا خانم هرچی به ذهنتون میرسه بگین فوقشم نتونستیم عملیش کنیم زودتر میفهمین و دنبال یه راه حل دیگه میگردیم
- راستش این راهی که به ذهن من رسیده راه خوبیه اما افسوس...تا حالا به صاحب خونه های دیگه که گفتم هیچ کدوم حاضر نشدن انجامش بدن و میبینین که این اتفاقات همچنان ادامه داره!
-حالا شما بگین شاید ما قبول کردیم
- مریم خانم ،اقا مصطفی شما جای بچه های من هستین میدونین که اگه چیزی بگم فقط صلاحتونو میخوام... خواهش میکنم خودتون رو جای کسی که قراره اینجا رو ازتون بخره بذارین...میدونین تا حالا چند زن از ترسشون اینجا دیوونه شدن؟چندنفر سکته کردن؟چند نفر به راه شیطانیه ارتباط با ارواح کشیده شدن؟چه زندگی هایی از هم پاشیده شده؟بعضی از زنا اونقدر احمق بودن که واقعا گول روح خبیث اون مرد رو خوردن و زمانی که به دامش افتادن و زندگیشون رو باختن تازه میفهمیدن با یه روح سروکار داشتن نه انسان واقعی!
من به همه حرف های ثریا خانم با دقت گوش میکردم مو به تنم سیخ شده بود چهره زن ها و مردهایی که زندگیشون تحت تاثیر قرار گرفته بود از جلوی چشمام رد میشد یعنی ممکن بود ما هم به سرنوشت اونا دچار بشیم؟
- من بارها و بارها به ساکنین این خونه نفرین شده گفتم که باید اینجا رو ترک کنن وازشون خواهش کردم به کس دیگه ای نفروشنش اما...چی بگم ...پول از سرنوشت بدبختایی که اینجا میومدن براشون مهمتر بود حاضر بودن به قیمت خیلی کم بفروشنش اما حاضر نبودن خرابش کنن و متروکه نگهش دارن! از اینکه ادما به همدیگه رحم نمیکنن همیشه عذاب میکشم ... حالا من از شما خواهش میکنم التماستون میکنم نذارین این نفرین بیشتر از این عمر کنه هر ثانیه که میگذره به شدت عذاب میکشم هر وقت اتفاق بدی میوفته حسش میکنم اخه تنها کسی که از موضوع خبر داره منم انگار مسئولیت نگه داری از ساکنین اینجا به عهده منه!!! این برام خیلی سخته همش هم بخاطر وجدانمه نمیتونم دست رو دست بذارم...
در تمام مدتی که ثریا خانم حرف میزد مصطفی با نگاه تیزی به چشمانش خیره شده بود اما خود ثریا خانم اصلا به او توجه نمیکرد حس میکردم از نگاهش فرار میکند !
-الان میگین باید خونه رو تخلیه کنیم و همین جوری ولش کنیم؟پس...پس کجا زندگی کنیم؟از کجا پول یه خونه دیگه رو بیاریم؟نمیشه یه جوری این نفرین رو باطل کرد؟
- متاسفم...البته شما هم میتونین این خونه رو بفروشین و مثل بقیه چرخه نفرین رو قطع نکنین اما به این فکرکنین که چیزایی که اینجا برای شما پیش اومد درمقابل بقیه هیچی نبود چون مسئله رو پنهون نکردین به موقع دست به کار شدیم اما خانواده بعدی چی...درباره باطل کردن نفرین هم،مریم جان این نفرین یه طفل معصوم بود همچین نفرینی هرگز پاک نمیشه در حالی که اگر یه انسان بالغ این کارو کرده بود میشد جلوش رو گرفت و همه چیز رو تموم کرد.
-باید بش فکرکنیم ثریا خانم لطفا امشب پیش ما بمونین ممکنه به کمکتون نیاز پیدا کنیم
مصطفی اینو گفت و با لبخند خسته ای نگاهم کرد.
-باشه... میمونم.
ان شب یکی از اروم ترین شب های عمرم بود با ان همه مشغله فکری خیلی زود خوابمان برد! صبح زود با طلوع خورشید بیدار شدم مصطفی کنارم خوابیده بود دلم نمی امد بیدارش کنم ارامشی که در چهره مردانه اش بود من را هم ارام میکرد کمی بعد به سقف خیره شدم به رفتن از خانه ای که پول خریدش را به سختی جور کرده بودیم فکرمیکردم یعنی واقعا باید همه چیز را از اول شروع میکردیم؟تازه وضع بدتر هم میشد چون باید قسط وام مسکن و قرض هایمان را هم پرداخت میکردیم!آه ه ه چه کنم؟به مصطفی بگویم خانه را رها کنیم یا ما هم مثل بقیه ان را بفروشیم؟در ان صورت با عذاب وجدانم چه کنم؟گناه نفر بعدی چیست که باید گرفتار این خانه میشد؟کمی چشمهایم را بستم که بهتر فکرکنم چند دقیقه گذشت میخواستم چشمهایم را باز کنم که یک لحظه سرمای وحشتناکی تا مغز استخوانم رسید و بدنم مور مور شد بوی گند خون مانده به مشامم رسید حالم داشت بهم میخورد خیلی ترسیدم چشمانم را فوری باز کردم و ...
به جای مصطفی همان مرد غریبه بدون لباس کنارم دراز کشیده بود خون غلیظی از دهانش بیرون ریخته بودانگار چشمان بی روح و وحشتنانکش تا عمق وجودم را میدید نفسم در سینه حبس شد بدنم شروع به لرزیدن کرد مرد لبخند گشادی زد لابه لای دندانهایش هم پر از خون بود بدتر از ان این بود که بیشتر خون ها دلمه بسته و لخته شده بود بوی تعفنش خفه ام کرد یک لحظه با خودم گفتم"نه...مصطفی... چه اتفاقی برات افتاده؟یعنی دیر جنبیدیم؟اون تو رو تسخیر کرده؟تو به اون تبدیل شدی؟
فاصله مان کمتر از یک متر بود مرد بدون اینکه خودش را روی تشک بکشد شروع به نزدیک تر شدن کرد روی پهلو بود تکانش را حس نمیکردم خیلی صاف جلومیامد درست مثل لغزیدن بود!ناگهان با تمام توانم جیغ کشیدم دیگر نمیتوانستم ان همه ترس را در خودم نگه دارم بدنم خیس عرق شده بود چند بار پشت سر هم از ته دلم جیغ کشیدم ناگهان مصطفی را در چهار چوب در دیدم که حوله ای دور بدنش پیچیده بود خیسه خیس بود !نفسم بالا نمی امد مصطفی با عجله به سمتم امد و بغلم کرد رو زانوهایش نشسته بود و خیسی بدنش صورت و کمی از رو تختی را خیس کرد!
-تو...رفته بودی حموم؟او...اون اینجا بود بخدا اینجا بود ...
بی اختیار زیر گریه زدم ثریا خانم هم تازه امده بود او برای خرید نان گرم بیرون رفته بود و به خاطر فاصله زیاد تا نانوایی دیر کرده بود(مثل اینکه عادت به سحرخیزی داشت!)
تازه نفسم سرجایش امده بود مصطفی شانه هایم را ماساژ میداد ومی گفت" چیزی نیست من پیشتم نترس" چشمانم را بستم و دست مصطفی را فشار دادم ثریا خانم قضیه را فهمیده بود!
- باید هر چه زودتر یه کاری کنین شما نمیتونین تا ابد جفت هم دیگه باشین فکر کنم بازم پیداش شده بود درسته؟
-اره مثله اینکه بازم اومده بود من تازه رفته بودم دوش بگیرم دیدم مریم خوابه بیدارش نکردم یهو صدای جیغش در اومد!
- اما من اصلا نفهمیدم کی رفتی ،اصلا احساس نکردم...مصطفی،خیلی وحشتناک بود خیلی ترسیدم فکر کردم اون تویی
دوباره اشک هایم سرازیر شد ثریا خانم به شدت نگران بود مصطفی هم میخواست نگرانی و استرسش را پنهان کند اما به خوبی از چشمانش میخواندم تحت فشار است تازه متوجه شدم وضعیت مصطفی جلوی ثریا خانم مناسب نیست انگار خود ثریا خانم هم متوجه شد و فوری از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه صبحانه مختصری دور هم خوردیم ثریا خانم خودش را در اشپزخانه مشغول کرد هرچقدر اصرار کردم یک جا بشیند فایده نداشت من و مصطفی از فرصت استفاده کردیم و باهم درباره خانه صحبت کردیم هنوز نمیدانستیم چه باید بکنیم مصطفی از من هم نگران تر بود .
- مریم، من یه ساعت دیگه به مامانم اینا زنگ میزنم بشون میگم مشکل مالی جدی پیدا کردیم ومجبورم خونه رو بفروشم و تا وقتی بتونیم یه جا دیگه دست و پا کنیم میریم پیششون. خوبه؟
- به نظرم بد نیست اما اگه گیر دادن که مشکلمون چیه اون وقت چه جوابی بدیم؟
-ا... تا اون موقع میتونیم بپیچونیمشون یا میگم یه نفرو با ماشین دوستم زیر کردم ماه قبل یادته علی بیچاره چه بلایی سرش اومد واسه پول دیه هم ماشین هم خونش رو فروخت ؟راستش من از دیشب داشتم فکرمیکردم اخرش فقط همین راه به ذهنم رسید
-خوب...باشه هر چی تو بگی
وقتی کار ثریا خانم در اشپزخانه تمام شد تصمیممان را با او هم درمیان گذاشتیم قرار شد ساعت 9 مصطفی به خانواده اش زنگ بزند و خبر دهد که ما باز هم میخواهیم با انها زندگی کنیم ثریا خانم از شنیدن حرفهای مصطفی اشک شوق در چشمهایش جمع شد ما اولین کسانی بودیم که از پول خانه چشم پوشی میکردیم . من هم که دیگر تحمل بوی عرقم را نداشتم هرجور بود با ترسم مقابله کردم و برای دوش گرفتن اماده شدم ثریا خانم به مصطفی گفت که تمام مدت مراقبم باشد خودش هم برای چنددقیقه ای به خانه اش میرفت تا شماره یکی از اشناهایش را بیاورد که با ماشینش اسباب منزلمان را به خانه مادر شوهرم ببریم.
وقتی زیر دوش بودم چندین بار بوی خون را به خوبی حس کردم ،بین صدای جریان اب صدای نفسهای بلندی میشنیدم،چندبار هم اب کاملا سرد میشد اما بخاطر اینکه استرس ونگرانی مصطفی را بیشتر نکنم چیزی نمیگفتم در دلم پشت سر هم "بسم الله ،بسم الله" میگفتم. اما طبق معمول مصطفی متوجه لرزش ها و رنگ زرد صورتم شده بود هیچ وقت نمیتوانستم چیزی را از او پنهان کنم .
ساعت ها پشت سرهم میگذشت ثریا خانم گفت سر ظهر باید اماده باشیم وسایل زیادی نداشتیم و در همان چند ساعت بیشتر کارها را انجام دادیم قرار شد به کمک همان راننده وسایل سنگین را از خانه خارج کنیم تا ساعت 2 همه چیز طبق برنامه پیش رفت راننده مرد بسیار مهربانی بود و معلوم بود ثریا خانم را از سالها پیش میشناسد ثریا خانم خیلی پر انرژی بود از خوشحالی نمیتوانست سر جایش بنشیند
|
|
2014/05/03 01:48 PM |
|