افسانه ی همزاد

[Manaka]

متوجه شدم که که پشت کمدم یه دستگیره هست و وقتی یه دستگیره باشه یعنی یه در اونجاست اما حالا چجوری باید کمدو جا به جا کنم اونم کمد به این سنگینی را!!
اوفففففف اگه جا به جاش کنم که تموم عالمو ادم متوج میشن داشتم به این چیزا فکر میکردم که یکهو متوجه چیزی شدم مادرو پدرم وقتی داشتن این کمو قرار میدادن حتم ایندرو دیدن اخر مادرم همیشه میگفت من عاشقه کمده توام هم رنگش قشنگه هم جاش خوبه هم قشنگو خوش حالته خودم اینجارو براش انتخاب کردم اما چرا طی 11 سال نفهمیده بودم یه در اونجاست؟
تصمیم گرفتم به مادرم بگم که کتاب زیر کمد رفته و مجبورم کمدو جابهجا کنم البته اگه قبول کنه!!اما این ریسک می ارزه به چیزی که پشت در انتظارمو میکشه تند تند از پله ها به پایین اومدم جوری که نزدیک بود با سر پرت بشم روی زمین وقتی داشتم به مادرم نزدیک میشدم دلهره اومد سراغم که چه سوالایی میپرسه بعد وقتی روبه روی مادرم واستادم تا اومدم حرفی بزنم مادرم گفت امیلی اتاقتو مرتب کردی؟
منم جواب دادم:مامان مگه قرار نشد بعد از ناهار اتاقمو مرتب کنم!بعد گفتم:مامان من کتابه موسیقیم افتاده زیره کمدم همون کتابه موسیقی که فردا باید برای خنم بزنم برای کلاس پیانو تازه خیلی هم کتابه سختو مهمیه باید کمدو جابه جا کنم گفتم که بدونین نگین این صداماله چیه!!همین طور که این حرفارو میزدم انگشتامو تا پایین میکشیدم اینطوری استرسمو خالی میکردم بعد مادرم گفت:امیلی این کار کاره تو نیست باید به بابات بگی اینکارو بکنه منم گفتم:نخیرم خودم میتونم و دویدم رفتم بالا اول کتابه موسیقیمو از توی کمده کتابام برداشتم عاشقه کمده کتابام بودم چون که بنفش بود منم عاشقه رنگه بنفش برای همین تختو پرده هام به همره فرشم بنفش بود فقط کمدم سفید بود وقتی کنار کمد وایستادم فهمیدم که چقدر کمدم بزرگه و شاید من نتونم جابه جاش کنم و امکانش هست ک روی من بیفته کمد ولی به خودم گفتم هیچ اتفاقی نمیفته امیلی یکم شجاع باش بعد کمدو با هردوتا دستام فشار دادم یکم اونور تر رفت اینقدر کردم که متوانستم قشنگ از روی تختم بپرم پشته کمد و برم داخله در اما اگه مادرم میومد تو چی؟؟برای همین دره اتاقمو قفل کردم کتابه موسیقیمو که از توی کمده کتابام برداشته بوم را روی تختم گذاشتم بعد دره پشت کمد را باز کردم.......
ادامه دارد......