افسانه ی همزاد

[Manaka]

روز بعدش وقتی سر میز صبحانه حتضر شدم داشتم به خوابی که دیشب دیده بودم فکر میکردم اینقدر به این افسانه فکر کرده بودم که خواب دیده بودم همزاده خودم دقیقا جلوم وایستاده و مامانو بابام فکر میکردن اون منم خیلی بد بود بعد یهو مادرم گفت امیلی؟؟چیه توی فکری؟؟منم گفتم:ام....من.....هیچی همین طوری.. و لیوان شیرمو سر کشیدم با خودم گفتم بزار برم توی ایترنت شاید چیزه به درد بخوری راجبه این مساله پیدا کنم اما هیچ که هیچ چرتو پرت برام اورد چی میشد انتظار داشت؟اخه کی این افسانه ها را باور میکه؟؟اما توی اون برگه نوشته بود که اون همزادشو دیده بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم سعی کردم خودمو متقائد کنم که اون نامه چرتو پرته و اون کسی که اوننامه را گذاشته.........وایسا اصلا چرا لایه کتاب ورقه را گذاشته چه هدفی از این کارش داشته؟وای داره سرم از این فکر و خیال ها میپکه باید چیکار کنم؟؟؟بعد با خودم گفتم اخ چقدر من خنگم!!اخه کی ذهنشو به خاطره یه افسانه میریزه به هم؟؟ بعد با خودم گفتم بهتره که برم یکم رمان بخونم اما هیچی نمیفهمیدم از بسکی فکرم مشغول بود گفتم حالا میرم سر اینترنت تا یکم ااز فکرو خیل دربیام و همینطورم شد بهتر شدم بعد مامانم اومد توی اتاقم و گفت:امیلییییی!!این چه وضعشه؟؟بدو اتاقتو مرتب کن تا نیم ساعت دیگه اتاقت مرتبه مرتب باشه ها منم گفتم اوف باشه و کامپیوترو خاموش کردم از کلمه ی اتاقتو مرتب کن متنفرم ایش خدای من داشتم اتاقمو مرتب میکردم که یک نامه تو اتاقم پیدا کردم روش نوشته بود..........
ادامه دارد...