زمان کنونی: 2024/11/06, 05:53 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:53 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #31
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت اول
*******************
- خدمت شما
مهیار پول را حساب کرد و هردو از ماشین پیاده شدیم.طبق عادتم به اطراف نگاه انداختم؛ خیابانِ یک طرفه ای که مقصد مورد نظر ما بود، یکی از قسمت های نسبتا «بالا شهر» به حساب می آمد. در دو طرف خیابان، بیدهای مجنون، جلوی مغازها جاخشک کرده و با قامت خمیده شان، از شاخ و برگهای بلند خود، سایه بانی درسته کرده بودند تا درخشش سرخ غروب آفتاب را کمتر کنند. همیشه عاشق بیدهای مجنون بودم! حس خوبی به من می دادند! ناخودآگاه لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم که مهیار صدایم زد:
- خانوم اگر بخواید همین جوری یه جا وایسید و از منظره درخت ها لذت ببرید، به هیچی نمی رسیم!
+ شمام فقط غر بزنا باشه؟!
- من کی غر زدم!؟
+ همین الان!
- من غر زدم!!!؟
+ بله!
- باشه تو خوبی اصن بیا بریم!
+ در این که من خوبم شکی نیست! 
- وعه! شما دهه هفتادیا گووووودزیلاین!
+ نخیر! دهه هشتادیا گودزیلان! ما خاصیم!
- ماشاء الله اعتماد به سقفم که دارید!
+ یه کاسه نون! یه کاسه ماست! رفاقت بی کم و کاست! خوراک ما هفتادیاس!
- عخی! میگفتن هفتادیا خلنا من باورم نمی شد! میدونی چرا؟
+ واااا خل یعنی چی؟
- چون بین نسل سوخته دهه شصت و گودزیلاهای دهه هشتاد گیر افتادن!
+ هار هار خندیدم!
- بیا بریم بچه دیر شد!
+ من بچه نیستم!
لپم را آرام کشید: هستی جوجه هستی!
سعی کردم اخم کنم اما خنده ام گرفته بود، پس شکست را قبول کردم و همراه عمویم به سمت مغازه ها حرکت کردم...
 
یکی دوتا از مغازه هارا پشت سر گذاشتیم و لباس هارا نگاه کردیم، اما هیچ یک مورد پسند مهیار نبود.همان طور که به مغازه ها نگاه میکرد، شش دانگ حواسش هم به من بود.برعکس بابا که دستم را میگیرد و شانه به شانه ام راه می آید؛ دستم را نگرفت اما یک قدم کوتاه عقب تر از من راه میرفت تا کسی به من برخورد نکند.خنده ام گرفته بود از این همه غیرتی بودن! بهتر است بگویم ذوق کرده بودم! کمی نیشم شل شد که ذوقم را کور کرد:
- هیس نخند!
اخم هایم در هم رفت! عمویم بود که بود! دستش امانت بودم که بودم! حق نداشت بگوید «نخند»! با حرص بند کیفم را چنگ زدم و اخم هایم را بیشتر در هم کشیدم.کمی که بیشتر پیش رفتیم مهیار صدایم زد:
- این چطوره؟
برگشتم و رد نگاهش را دنبال کردم و یک پیراهن آبی تیره با خط های افقی رنگی را دیدم.با همان چهره در هم خود، یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- فکر میکنم حداقل یه تا پیرهن با این طرح داری! یکم تنوع هم خوبه!
همان طور که ایستاده بود، نگاهم کرد و پاسخ نداد. نگاهم را از او گرفتم و بقیه لباس های آن مغازه را از نظر گذراندم. پیراهن ساده ای با رنگ سبز ارتشی که در یقه سه دکمه پارچه ای داشت، چشمم را گرفت. اشاره کردم:
+ این!
دستی به ته ریشش کشید و بعد از تامل کوتاهی، کنار در ایستاد تا من وارد شوم، خود نیز بعد از من وارد شد.
سلام کردیم و مهیار از فروشنده خواست تا پیراهنی که من گفته بودم را بیاورد.
- همین رو میخواستید دیگه؟
+ بله
- سایزتون XXX L هست. درسته؟
+ بله 
- بفرمایید پرو کنید 
+ ممنون
عمو وارد پرو شد. با اینکه حدودا سایزش را می دانستم اما باز هم تعجب کرده بودم!
همان طور که منتظر بودم، بقیه پیراهن و شلوار ها را هم از نظر می گذراندم. دوتا از پیراهن ها نظرم را جلب کرد که مهیار صدایم زد:
- خانومی...
+ بله؟
- چطوره؟
پیش رفتم و در را کمی بیشتر باز کردم.نگاهی انداختم و لبخند رضایت بر لب نشاندم:
- سلیقه م حرف نداره!
+ نخیر! این هیکل منه که حرف نداره!
یکی از ابروهایم را بالا دادم و لبم را کج و کوله کردم:
- خود خفن پندار!
خندید: خب حالا خوبه دیگه؟
+ عاولیه!
- اوکی الان میام
+ نه نه نه صبر کن!
قبل از اعتراضش به سمت فروشنده رفتم و دو پیراهن دیگری که مدنظرم بود را گرفتم و پیش مهیار برگشتم:
- اینم بپوش
+ بابا یه دونه بسه!
- خسیسم که هستی!
+ عمه ت خسیسه! نمیخوام همین بسه!
- می پوشی یا جیغ بزنم!
+ لا اله الا الله!
- حرف نباشه
+ آخـــ --
در را بستم و اجازه حرف زدن را به او ندادم. باز در مغازه چشم میچرخاندم که فروشنده گفت:
- لباس خوبی رو براشون برداشتید
کوتاه نگاهش کردم و کوتاه پاسخ دادم: بله ...
- ماشاء الله اندام درشت و رو فرمی دارن
+ ماشاء الله
- شلوار هم براشون دارم جنس خوب
+ میشه ببینم؟
- بله حتما!
خیلی سریع دوتا شلوار کرم و خاکی رنگ را هم انتخاب کردم و وقتی که مهیار میخواست در پرو را برای صدا زدنم باز کند، پیشش رفتم و شلوار ها را روی چوب لباسی چپاندم و گفتم اینارم بپوش تا با پیرهنت ببینم
- مشکــــ ---
در را بستم! صدای غر زدنش را از پشت در می شنیدم:
- ای خدا داداش مهراد چی میکشه از دست این!
+ شنیدم غرغرو!
- والا!
ریز خندیدم و روی صندلی منتظر نشستم.فروشنده باز سر حرف را باز کرد:
- تیشرت های اسپرت خوبی برای آقاتون دارم، بیارم ببینید؟!
با تعجب پرسیدم: آقامون!!؟؟
با دستش به پرو اشاره کرد: خب بله دیگه ... مگه همسرتون نیستن؟!
چشم هایم تا آخرین حد باز شد:
- نخیر!! در ضمن فکر نمی کنم شناسنامه افراد به شما ربطی داشته باشه!!
+ ببخشید قصد جسارت نداشتم!
- ولی جسارت کردید! شما فقط یه فروشنده اید همین!
+ شرمنده خانوم...-
با شنیده شدن «خانومی» گفتن عمو، حرف مرد قطع شد.بهتر! کاش صدایش برای همیشه قطع میشد! مردک فضول! در پرو را باز کردم:
- چطوره؟
+ وااااای چه جیگر شدی!!
- چشات درویش کن دختره!!
+ باشِد عامو! حالا خیلیم خوشگل نیستی!
- واقعا نیستم؟!
+ اوووومممم... هعی قابل تحملی!
- اصلا خفن تر از من اصلا هست!؟
+ واااای سوسک!
مهیار به سرعت از پرو بیرون دوید و نگران پرسید:
- یا حسین! کو !!!؟؟
جلوی دهانم را گرفته بودم و بی صدا می خندیدم.فروشنده هم با تعجب نگاهمان می کرد.مهیار در حالی که مثل بچه ها پابه پا میکرد، با لحن بامزه ای گفت:
- آقا ... خداوکیلی راست میگی!؟
و من پاسخم فقط خنده ای بود که سعی در کنترلش داشتم!
- به روح اعتقاد داری؟ تو روحت!
+ زشته قهرمان کشوری جودو از سوسک بترسه ها!
- به حسابت میرسم!
به داخل پرو برگشت و لباس هایش را عوض کرد. بعد از حساب کردن قیمت لباس ها، پول را پرداخت کرد و از مغازه خارج شدیم...

از مغازه که خارج شدیم، شروع کرد به غر زدن از اینکه مجبورش کردم بیش از حد لباس بخرد و او را ترساندم!
- وااااااای کلم رفت! غر نزن انقدر!
صدای زنگ تلفنم، مکالمه مان را قطع کرد. بابا بود که میگفت باید به خانه دایی بروم - همان دایی بابا که حسابی دوست شان داشتم- . 
- بابا بود، باید برم خونه دایی عباس اینا
+ حالا؟
- آره
+ تنها؟
- آره؟
+ عمرا بذارم بری!
- چرا؟
+ خودم می برمت
- نیازی نیســـ...
+ میخوای دوباره مثل اون روز بشه؟!
- باشه حالا چرا می زنی؟!
 جواب نداد. جلوی یک تاکسی دست بلند کرد. تاکسی که ایستاد، در را برایم باز کرد و بعد از نشستنم در را بست و خودش سوار شد. آدرس داد. بعد از حدود بیست دقیقه به مقصد رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم که مهیار گفت:
- ممنون که اومدی
+ قابلی نداشت!
- سلیقه ت قابل تحسینه!
+ مثل خودم!
- مثل خودت!
لبخند زدم و بعد از کمی مکث گفتم: ببخشید که هول هولکی برگشتیم، اگر می شد بیشتر می موندم
- نه دیگه کارم تموم شده بود باید برمیگشتیم خونه. خودمم حسابی کار دارم!
+ باشه... نمیای بریم تو؟
- نه! کار دارم
+ خیل خب...
- مراقب خوبی هاتون باشید
+ شماهم مراقب خودتون باشید و انقدر غر نزنید
خندید: برو تو..
در زدم و منتظر ماندم تا در باز شود.دم در برایش دست تکان دادم اما او همچنان منتظر بود تا داخل بروم، پس داخل رفتم و در را بستم. صدای باز و بسته شدن در ماشین و چرخش تایرهایش گواه از رفتنش بود...

نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم...
خیلی خوش گذشت!

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:33 PM، توسط Aisan.)
2017/08/30 08:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #32
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت دوم
*******************
«چرا گذاشتی بره؟»،«واقعا تنها رفتی باهاش!؟»،«پروانه جان، چرا گذاشتی بره؟». این ها اعتراض هایی بود که آن شب، وقتی به خانه دایی عباس رفتم، نصیبم شد. همه دخترهای دایی، متفق القول بودند که چرا مادرم اجازه داده بود با عمو مهیار تنها بیرون بروم، یا اینکه خودم چرا قبول کردم.
به شدت دلگیر می شدم که این گونه پشت سر عمویم حرف می زنند. اصلا درک نمی کنم چرا مردم به خود اجازه می دهند در زندگی دیگران دخالت کنند یا به جای ما تصمیم بگیرند؟! عمویم است، دلم میخواهد که با او به خرید بروم! نه ذهن و عمل ناپاکی دارد و نه تا به حال از او بدی دیده ام! مامان همیشه می گوید:«من به مهیار کاملا اعتماد دارم.» از بین خانواده پدری، عمو مهیار تنها کسی است که تا به حال به ما بدی نکرده. حتی فرهاد را هم به آن اندازه قبول ندارم. چرا که وقتی بچه تر بودم، مدتی آمد و مرا وابسته خود کرد اما بعد دوباره غیبش زد! اما مهیار از همان اول نبود، اما حالا که هست، واقعا هست. نه مثل فرهاد که مطیع خانواده اش هر از چندگاهی محو می شود! وقتی هم که دختردایی ها اینگونه صحبت میکردند با یک کلام به آن ها فهماندم که هرنوع توهین یا اعتراضی نسبت به مهیار برایم غیرقابل تحمل و بخشش است.
با وجود آنکه خانه دایی عباس برایم لذت بخش ترین مکان های زندگی ام بود، اما آن شب فقط با گوشی ام ور می رفتم و با مهیار اس ام اس بازی می کردم.

--- یک هفته بعد ---

دیروز برای چکاپ به بیمارستان رفته بودم. بعد از چندتا آزمایش، دکترم گفت که باید هرچه سریعتر در لیست پیوند ریه قرار بگیرم. بابا هم بدون معطلی، همان موقع فرم مورد نیاز را پر کرد و من در لیست قرار گرفتم. حدود 15 نفر جلوتر از من قرار دارند، این یعنی تا حدود سه-چهار ماه دیگر اگر عمل شدم که بهبود میابم وگرنه ...
با اینکه اصلا دوست نداشتم اما به توصیه پزشکم، یک سال مرخصی تحصیلی گرفتم تا اگر خوب شدم کنکور بدهم و وارد دانشگاه بشوم. 

دیشب که از بیمارستان برگشتیم، وقتی بابا برای خرید غذا از خانه بیرون رفته بود، خاله پریناز که از مامان چندسالی کوچک تر است، با مامان تماس گرفت. مامان با خنده عجیبی به حرف های خاله گوش میداد. کمی مکالمه شان طول کشید اما چیزی که عجیب بود لبخند های مامان بود. برای همین حس کنجکاوی ام تحریک شد. بعد از حدود بیست دقیقه، مامان تلفن را قطع کرد و به من خیره شد. چشم هایم را ریزه کرده، نگاهش کردم و یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- ننه... مشکوک میزنی!
لبخندش عمیق تر شد: خاله پریناز بود
- خب اینو که خودمم فهمیدم
+ خاله خیلی دوست داره
- خب ... این هم که یه چیز عادیه خاله بچه خواهرش رو دوست داشته باشه! 
+ برای همین زنگ زده بود دیگه!
- واااا ... برای اینکه بگه منو دوست داره؟!
+ و اینکه ...
- و اینکه چی؟
+ خاله تون اینا میخوان بیان خواستگاری
- بـــــــــــــــــــله!!!؟؟؟
+ بله!!
- خواستگاری کی؟!
+ من. خب تو دیگه!
- من؟!؟!؟! برای کی؟
+ امیر!
- مامان شوخیت گرفته؟!
+ نه!
- خب باید بگم که خیلی شوخی مسخره ایه!
+ به خدا راست میگم!
- مامان چی داری میگی!؟
+ به جان مامان راست میگم. میخوان بیان خواستگاری!
- مامان جان من که هنوز بچه م! 
+ گفتن صبر میکنیم
- اصلا تو میدونی امیر چقدر از من بزرگتره!؟
+ 5-6 سال
- نخیر عزیزم! 9-10 سال از من بزرگ تره!
+ ولی خیلی پسر خوبیه!
از جایم بلند شدم و با صدایی که اوج تعجب در آن موج میزدم گفتم: مامان تو واقعا حالت خوبه؟! من با امیر!! کسی که عین داداشمه!! غییییرممکنه!!
+ برای چی غیر ممکنه؟ هم سربازی رفته، هم سرکار میره، هم تحصیل کرده اس، هم خوشگل و خوشتیپه هم --
- بس کن مامان توروخدا! بعضی وقتا اصلا درکت نمی کنم! من به این وضعم اون وقت تو به این چیزا فکر میکنی؟!
+ مامان جان من مجبورت نمی کنم، خودت فکرات رو بکن اما عجله نکن. خوب فکر کن حتی اگر خواستی ما ترتیب می بینیم که بیشتر باهم حرف بزنید
نفسم را با صدا بیرون دادم و به اتاقم رفتم...
***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:34 PM، توسط Aisan.)
2017/09/03 10:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #33
RE: نفس
فصل چهارم  قسمت سوم
*******************
مامان ماجرای خواستگاری را به بابا گفته بود و بابا هم مخالفتی نکرده بود. فردای آن روز که خاله پریناز دوباره زنگ زد، قرار شد که آخر هفته قراری بگذاریم و برویم بیرون.
بچه که نیستم؛ می فهمم که این قرار یک تفریح ساده خانوادگی نیست و دارند جلف بازی های آشنایی را برای ما ترتیب می بینند! اما خب چه کاری از دستم بر می آمد؟
گذشت و آخر هفته رسید. ساعت شش عصر از خانه بیرون زدیم و به یکی از فضای سبزهای معروف شهر رفتیم. خاله پریناز و خانواده اش قبل از رسیدن ما، آمده بودند اما امیر نبود. تا آمدم خوشحال شوم از نبود پسرخاله، المیرا خواهر بزرگتر امیر با گفتنِ «امیر سرکاره تا نیم ساعت دیگه میرسه» باز بی حوصله ام کرد.

خاله پریناز و همسرش عمو عطا، سه فرزند داشتند به نام های المیرا، امیر و الهام. المیرا که دختر بزرگترشان بود، هم سن و سال عمو مهیار من بود و امیر و الهام، هرکدام با اختلاف 4 و 6 سال بعد از او به دنیا آمده بودند. المیرا را خیلی دوست داشتم چون از بچگی نقش پررنگ خواهر نداشته ام را برایم بازی می کرد و زمان هایی که مامان و بابا خانه نبودند، پیش من می ماند و حسابی سرگرمم می کرد. حسابی هم خوش چهره و خانم بود. الهام را هم دوست داشتم اما از آنجایی که کوچکترین نوه قبل از من بود، بعد از به دنیا آمدن من، همه توجه ها از او گرفته و به من پرداخته شد، به خاطر همین از همان بچگی نسبت به من حسادت داشت و از هر فرصتی برای اذیت کردن من استفاده می کرد! اما خب به مرور زمان این اوضاع بهتر شد و حالا که هردو بزرگتر شدیم، دیگر خیلی کم پیش می آید که باهم بحث کنیم. امیر را هم دوست داشتم چرا که او هم برایم مثل برادر بزرگتری که نداشتم بود اما خب از روزی که این ماجرا پیش آمد، حس عجیب و گند اخلاقی بدی نسبت به او پیدا کردم! چرایش را نمی دانم!

با اینکه از خانواده پدری هیچ اثری در زندگی خود نداشتم، اما خانواده مادری هیچ چیزی برایم کم نگذاشتند. وقت هایی که با الهام دعوا میکردم، حتی اگر حق با الهام بود، خاله پریناز و عمو عطا طرف مرا می گرفتند و الهام را دعوا می کردند. یا مثلا دایی پیروزم گران قیمت ترین کادوهای ممکن را برای تولد هایم می خرید یا بیشتر از همه به من عیدی می داد.
خواهر و برادر نداشتم اما حضور دخترخاله و پسرخاله هایم آنقدر زیاد بود که حتی آن هارا «آجی یا داداش» میخواند و لحظه ای دلگیر نمی شدم که چرا تک فرزندم!
یا شوهر خاله هایم محبت هایشان کمتر از یک عموی واقعی نبود. برای همین به آن ها عمو می گفتم و هنوز هم میگویم!
خاله ها هم که هم نقش خاله را به عهده داشتند و هم نقشه عمه را!
پدربزرگ و مادربزرگ مادری هم که سنگ تمام میگذاشتند.
من از خانواده پدر بی نیاز بودم اما...

+ مشی من میخوام برم دستشویی. میای باهم بریم؟
الهام مرا از مرور زندگی ام بیرون کشید. صورتم را کج و کوله کردم:
- خب خودت برو دیگه من حال ندارم!
+ آجی... توروخدا...
- ای خدا... باشه... بریم...
+ میسی!
- اه اه! لوس!
از جا بلند شدم و همراهش رفتم. به نزدیکی های دستشویی که رسیدیم روی یکی از نیمکت ها نشستم و به الهام گفتم:
- من اینجا می شینم برو و زود بیا
+ عه مشی بیا بریم دیگه!
- بابا بو گند میاد من حالم بد میشه! برو و زود بیا
+ باشه پس نریا!
- خیل خب بابا نمی رم!
با دستش برایم بوس فرستاد و به سمت دستشویی رفت. خندیدم که صدای آشنایی گفت:
- صد بار نگفتم بیرون که میای نخند؟!
پشت سرم را نگاه کردم و قامت مهیار را دیدم. لبخندم پررنگ تر شد. با صدای جیغ خفه ای گفتم:
+ واااااای عموووو سلااااام!
اخم هایش را در هم فرو برد،انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و گفت: یواش تر بچه!
+ به من نگو بچه!
- من فرهاد نیستم بهت بگم برنج محسن!
+ بــــــــــــــــــــــــله!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟
- بس که درازی!!!
+ من کجام درازه!!؟؟
- پس کوچولویی!!
+ نخیر! شما زیادی گنده ای!
- بگو ماشاء الله
+ ایشششششش
دست هایم را به سینه زدم، اخم کرده و رویم را از او برگرداندم.دو قدمی جلو آمد و با صدایی که در آن خنده موج میزد گفت:
- چرا شما دخترا انقدر از این لفض«ایششش» استفاده میکنید؟!
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:
- چونکـــ --
-- اووووی یارو!
من و مهیار، هردو سرمان را به سمت کسی که حرفم را قطع کرده بود برگرداندیم. در کمال تعجب امیر را دیدم که به ما نزدیک می شد.
-- با توام!
مهیار آرام رو به من زمزمه کرد:
+ با منه؟!
امیر باز صدا زد: به من نگاه کن مردک!
ابروهایم بالا رفت که باز مهیار گفت: چقدر جدیدا گشت ارشادا خودشون جلف شدن!
خنده ام گرفت که این بار امیر مرا خطاب قرار داد: مشکات بیا این طرف!
مهیار ابروهایش را بالا داد و ادامه داد: چقدرم زود پسرخاله می شن!
-- مرتیکه عوضی مگه من با تو نیستم؟!
این بار مهیار رو به امیر جواب داد: درست حرف بزن!
-- مزاحم ناموس مردم شدی تازه انتظار درست حرف زدن هم داری!؟
+ حرف دهنتو بفهم بچه!
-- حالا نشونت میدم آشغالِ بی --
داد زدم: بس کن امیر!
هردو متعجب نگاهم کردند. امیر اعتراض کرد:
-- ایشون کی باشن که ازش دفاع می کنی؟
- به تو ربطی نداره!
-- خیلی هم ربط داره!
هنوز هیچ کاره است و انقدر پررو بازی در می آورد! مهیار به جای من جواب داد: صاحابشم، شما فضول کی باشی؟
-- باریکلا مشکات خانوم! مامان بابات هم خبر دارن که--
مهیار اجازه ادامه حرف زدن را به او نداد: حواست به حرفی که داره از دهنت میاد بیرون باشه! برو رد کارت تا نزدم فکتو بیارم پایین!
-- بیا ببینم مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟!
مهیار یک قدم به جلو برداشت که دستش را گرفتم تا متوقف شود. درگیری کاملا نابرابری بود و با یک ضربه مهیار، امیر درجا میخوابید!
+ عمو ... 
- مشکات برو اون ور من ببینم این چی قرقر میکنه!
+ عمو من همه چیز رو برات توضیح میدم اما خواهش میکنم آروم باش!
- من میخوام بدونم این چه خریه که نرسیده نخیسیده با تو این جوری حرف میزنه!
دستش را روی قلبم که به شدت میکوبید گذاشتم: حالم بد میشه ها...
لحظه ای سست شد: جوجه...
+ خب پس همین جا صبر کن...
پیش امیر رفتم و گفتم که مهیار عموی من است. با اینکه قانع نشد ولی با لحن قاطعم مجبورش کردم که برود. ناراحتی و خشم و تلخی در چشمانش موج میزد. خب مثلا غیرتی شده بود اما داشت تهمت نابه جایی میزد! به هرحال ردش کردم.

همان موقع الهام رسید و به مهیار نگاه انداخت. عمو را معرفی کردم:
- ایشون عمو مهیار منه، ایشون هم دخترخاله م هستن...
الهام پیش قدم شد: سلام خوب هستید؟ 
مهیار لبخند زد: سلام ممنون شما خوبید؟
الهام سری تکان داد: از آشنایی تون خوشبختم
مهیار هم تایید کرد: من هم همین طور
رو به الهام گفتم: آجی تو برو من هم میام. به مامانم هم بگو که پیش عمومم.
الهام «باشه» ای گفت و رفت.

 با مهیار روی یکی از نیمکت هایی که زیر یک درخت تنومند و قدیمی بود نشستیم. این قسمت از پارک حسابی خلوت بود. منتظر ماندم تا درباره امیر بپرسد اما تا من حرف نزدم، او هم چیزی نگفت. پس سر حرف را باز کردم:
- نمی خوای بدونی کی بود؟
+ کی؟
- همون پسره
+ چه اهمیتی داره؟
- واقعا نمی خوای بدونی؟
+ خیلی هم مهم نیست.
- باشه ... 
+ ...
- خب، نگفتی اینجا چیکار میکنی؟!
+ کلاس بودم. داشتم از کلاس برمیگشتم خونه
- چقدر خوب شد دیدمت
+ آره!
- چی؟
+ همین که گفتی!
- یعنی تو هم خوشحال شدی؟!
+ مگه میشه جوجه رو دید و خوشحال نبود؟!
- خب حالا این پلاستیک چیه دستت؟
+ آهان این راستی!
پلاستیک را باز کرد و روسری خوش رنگ و طرحی را از آن خارج کرد. روسری بلند و آبرنگی بود.
- واااای چه خوشگله!! مال کیه؟!
اطراف را نگاه کرد. وقتی از نبود کسی مطمئن شد، گره رو سری ام را باز کرد و در یک حرکت سریع جای روسری در دستش را با روسری من عوض کرد.
- مال منه!!؟؟
بی هیچ حرفی با روسری ور میرفت که آخر غرغر کنان و با حالت بچه گانه ای مشتهایش را روی پاهایش کوبید و گفت:
+ چجوری اینارو می بندن؟!
خندیدم: بلد نیستی!؟
با حالت پوکر فیس گفت: چه دلیلی داره بلد باشم؟!
باز خندیدم: خوبه دختر نداری!!
+ خب ندارم که بلد نیستم اما یاد میگیرم!!
- عه؟! نه بابا؟ خبریه؟!
+ عید نه همین حالا!
- چی؟
+ اااااه بابا ببند اینو ببینم!
- خب آینه ندارم!
دست به جیب شد و گوشی اش را بیرون کشید. دوربین جلوی گوشی را فعال کرد و رو به من گرفت و منتظر ماند. بی توجه به نگاه خیره اش روسری را روی سرم مرتب کردم و بستم.
- بفرما ...
با لبخند و نگاه پیروزمندانه ای گفت: بهت میاد!
لبخند زدم که اخم کرد: آقا از این مدلا که اینجوری میبندن بلد نیستی؟!
ابروهایم را بالا دادم: از کدوما!؟
با دستش حالت بستن روسری لبنانی را نشان داد و گفت: از اینا
- آهان ... منظورت مدل لبنانیه؟ خب گیره میخواد ندارم که...
دستش را داخل جیب کیفش برد و دو عدد گیره مدل دار روسری در آورد و رو به من گرفت:
+ بیا
- چقدر مجهز!
بی پاسخ منتظر نگاهم کرد و من باز مشغول شدم و روسری ام را با حجاب لبنانی بستم:
+ عااالیه!
- چی؟!
+ این مدلی خیلی بهت میاد!
- من همه مدلی بهم میاد!
+ میگم...
- بگو تا یادت نرفته!
+ میذاری یه بار موهاتو ببافم؟
- موهای منو؟
+ آره...
- خب چرا موهای عمه اکرم رو نمی بافی؟ اون که موهاش هم بلند تره هم پرپشت تر!
+ موهای اونو دوست ندارم
- موهای منو دوست داری؟
+ آره
- حالا مگه چندبار موهای منو دیدی که دوست داشته باشی؟
+ خب نمیخوای بگو نه دیگه انقدر نکیرمنکر پرسیدن نداره که!
- خب تقصیر خودته میخواستی زود مزدوج شی که دختر دار بشی یا موها عیالتو ببافی!
+ خب حالا که ندارم!
- باشه بابا حالا قَر نکن! 
+ پس قبوله؟
- جهنم و ضرر!
+ نه! مثل بچه آدم بگو!
- الان مثل بچه نهنگ گفتم؟!
+ خواهر من درست بگو!
- پووووووووووف... باشه قبوله!
لبخند زد: اینه!
- خب در بیارم روسری رو؟
+ نه صبر کن! ... بیا ...
دستش را بالا برد تا سلفی بگیرد.نزدیک تر به او نشستم، دستم را دور گردنش انداختم و لبخند زدم. چیلیک! عکس ذخیره شد ...
***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:34 PM، توسط Aisan.)
2017/09/04 12:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #34
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت چهارم
**********************
بعد از کمی گپ و گفت، مهیار عزم رفتن کرد. من هم برخلاف میلم با او خداحافظی کردم و به سمت "مثلا پیک نیک خانوادگی" مان راه افتادم.
اولین کسی که مرا دید، چشمان تیز بابا بود. با حالت بامزه خاص خودش لبخند زد و آغوش باز کرد تا کنار او بنشینم، که با این کارش بقیه هم متوجه حضور من شدند.
بی توجه به نگاه زیرزیرکی امیر، کنار بابا نشستم. خاله پریناز گفت:
- چه عجب تشریف آوردی! پیش عمو جون خوش گذشت؟
پاسخش را با لبخند ساختگی دادم. با اینکه میدانستم خاله قصدی از این حرفش ندارد اما ترجیح دادم سکوت کنم. نکته ای که همه متوجهش شده بودند، روسریم بود. من هم با آب و تاب خاصی گفتم که عمویم برایم کادو آورده!

همه کسانی که در این جمع حاضر بودند، میدانستند که این تفریح خانوادگی برای حرف زدن من و امیر با هم است، اما هیچ کسی به رو نمی آورد تا اینکه بعد از کمی پچ پچ بین مامان و خاله و بابا، بالاخره تصمیم بر این شد که نقشه شوم شان را رو کنند! مامان صدایم زد و شروع کرد به مقدمه چیدن که دلیل اصلی آمدن مان را بگوید. من هم که حوصله شنیدن این مقدمه را نداشتم با گفتن :«نیازی به ماست مالی نیست.خودم از اول میدونستم چخبره» راحتش کردم. با این حرف مامان راحت تر شد و جوری که بقیه هم صدایش را بشنوند گفت:
- مامان جان میری یه نوشابه بگیری؟
+ بله ...
وقتی کفش هایم را پوشیدم و اولین قدمم را برداشتم، المیرا تیر آخر را زد: امیر تو هم باهاش برو، شلوغه تنهاست.
اولین بار در عمرم چنین حسی نسبت به المیرا داشتم که رسما میخواستم خفه اش کنم! امیر هم با وجود این که انگار نرم تر شده بود، زیر لب چیزی گفت و همراهم آمد.

قدم هایم را سریع بر میداشتم، جوری که امیر هم مجبور میشد سریع گام بردارد! حالا اگر مهیار بود، این من بودم که باید به دنبال گام های بلند و استوارش می دویدم! دیگر عادت کرده بودم که معیار دیدم نسبت به افراد مهیار باشد. یعنی هرکسی را که میدیدم، با مهیار مقایسه میکردم و اگر ذره ای از مهیار کمتر بود، آن شخص را به چشم یک آدم نه چندان با ارزش می دیدم! میدانستم که این کار درست نیست اما خب به طور ناخودآگاه بود! جالب اینجاست که هیچ کسی از مهیار سرتر نبود، حتی فرهاد! دایی پیروز هم که از آن آدم های خفن دور و برم بود، تعداد خصوصیات مثبتش کمتر از مهیار بود اما خب در برخی زمینه ها بهتر به نظر میرسید، برای همین تنها کسی بود که نتوانسته بودم از بین او و عمویم یکی را بر دیگری برتری دهم!

- چرا انقدر تند راه میری؟
+ ...(نمیخواستم جواب دهممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
- مشکات!!
+ میخوام زود برگردم!!
- که چی بشه؟!
+ گشنمه!!
- غذا هنوز آماده نیست.
+ آماده میشه!!
- کو تا آماده شه!!
به دکه رسیدیم. دو عدد نوشابه بزرگ خریدم و راه برگشت را پیش گرفتم. دوباره صدایم زد:
- مشکات یه لحظه صبر کن!
+ ...
- مشکات!
در دایره المعارف شخصیتم، بی ادبی آن هم نسبت به بزرگتر، کمیاب بود! برای همین ایستادم و بدون کلمه ای حرف زدن، نگاهش کردم. طبق عادتم، مثل وقتی که  از کسی طلبکار باشم، ابروی راستم را بالا انداختم و کمی لب هایم را جمع کردم و خیره نگاهش کردم.
- بیا بشین باهات حرف دارم
+ اما من حرفی ندارم!
هیچ نگفت و با حالت خاص چشم های مشکی اش نگاهم کرد.دست هایش را در جیب های شلوار لی اش فرو برد و سرش را برای دیدن نقطه ای نامعلوم چرخاند.دلم برایش سوخت، پس رفتم و روی نیمکتی که کمی از ما فاصله داشت نشستم. امیر هم که از تصمیمم مطمئن شد، آمد و با فاصله کنارم نشست. در حالی که دست هایش را روی ران هایش ستون بدنش کرده بود، بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش بالاخره لب باز کرد:
- میخوام یه چیزی بگم ...
+ یه چیزی بگو که ندونم !
- خب گفتنش یکم سخته ...
+ می شنوم
- خب ...
+ خب؟
- این پیک نیک یه تفریح عادی نیست
+ یه چیزی بگو که ندونم !
- یعنی میدونی؟!
+ آره
- همه چیزو؟
+ تا اینکه همه چیز، چی باشه!
- چرا اینجوری حرف میزنی؟ چرا اینجوری رفتار میکنی؟!
+ تو که منو میخوای باید با همه چیزم بسازی! حتی این اخلاق گندم!
( حس کردم امیر سنگکوپ کرد! ولی سعی کرد به خود مسلط باشد!): - قبلا انقدر اخلاقت تند نبود!
+ حالا تند شده!
( شدیدا سعی داشت خودش را در مقابل سرکشی هایم کنترل کند. این را از نفسی که با شدت بیرون داد فهمیدم): - ببین من ... راستش ... خب ...
+ نه !
- چی نه؟!
+ جواب من نه ـــعه!
- چرا آخه ؟!
+ شماها این همه برنامه چیدید که این جواب رو از من بشنوید. در صورتی که نیازی نبود و می تونستید خیلی راحت تر جوابم رو بشنوید!
قبل از این که جوابی بدهد، از جایم بلند شدم و چند قدمی دور شدم. صدایش را بالا برد و پرسید:
- میخوام دلیلت رو بدونم!
در جایم ایستادم.چشم هایم را روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. به سمتش برگشتم و در فاصله یک قدمی اش ایستادم:
+ تو جای داداش منی! تاحالا دیدی که کسی از خواهرش خواستگاری کنه؟ من همیشه به تو به چشم یه برادر نگاه می کردم! یه برادر واقعی!
- این تصورات مال دوران بچگی مون بود! خواهر برادری نهایت حد محبت ما بهم بود! حالا که بزرگ شدیم، حد این محبت هم بیشتر شده! من اون بیشترین حد رو میخوام!
+ زیاده طلب نباش امیر!
- با کلمات بازی نکن مشکات! این دلیل تو برای من قانع کننده نیست! من نمی تونم یعنی نمی خوام که دختری غیر از تو توی زندگیم باشه!
+ بس کن! خواهش میکنم! این کار غیر ممکنه!
- خب چرا؟! از من خوشت نمیاد؟! هرچیزی رو که بخوای توی خودم عوض میکنم تا خوشت بیاد!! یه کار بهتر پیدا میکنم، خونه میخرم، ماشینم رو هم مدل بالا تر میکنم، دیگه چی میخوای؟
+ امیر بس کن!
داد زد : - آخه چــــــــــرا؟! چی میخوای دیگه؟! 
من زمزمه کردم: + اگه دلت رو قرص کنی به من، تنها می مونی...
بلندتر داد زد: چرا لامصب؟! کسی دیگه ای وسطه؟! اون یارو که ---
من هم به طبعیت از او صدایم را بالا بردم و کلامش را بریدم: من دارم میمیرم دیوونه! من نهایتا تا یکسال دیگه بیشتر زنده نیستم!  
وا رفت: چی...چی داری میگی؟
اما من همچنان داد میزدم: + همین که شنیدی! من دارم میمیرم! ریه هام مشکل پیدا کردن! از وقتی خانواده پدریم رو دیدم استرس گرفتم! شدت استرسم به ریه هام آسیب وارد کرد! همین یارویی که دیدی، اون یارو هم عموی منه،چرا حالیت نمیشه؟! من تشنجیم! غش میکنم! دهنم کف میکنه! از بینی و گوش و دهنم خون فواره میزنه! من دیگه نمیتونم بدوم! من دیگه درس هم نمیخونم! میدونی چرا؟ چون دکتر گفته بذارید از لحظات آخر عمرش لذت ببره! من دارم میمیرم احمق! میفهمی؟! دارم میمیرم! میخوای خودت رو بدبخت کنی؟! آره؟! چرا لال شدی؟! میخوای بدبخت شی؟!
- من... من... نمی دونستم!
+ آره! هیچ کس نمی دونه! حتی عموم هم نمیدونه! هیچ کسی جز من و بابا و مامان از این ماجرا خبر نداره! اما الان تو هم فهمیدی! حالا چی؟ میخوای خودت رو بدبخت کنی؟
- عمر دست خداست! من پیشت میمونم!
+ وااااای! تو یه دیوونه به تمام معنایی...
- مشکات  من --- 
مکث کرد و ادامه داد: از بینیت داره خون میاد...
پوزخندی زدم و با دستم اشک ها و خون بینی ام را پاک کردم. اسپری ام را از جیبم در آوردم و استفاده کردم...
+ برو بگو مشکات قبول نکرد. نه اصلا برو بگو نظرت عوض شده یا نمی دونم، اون چیزی که من میخواستم نیست!
- ولی ...
+ ولی نداره داداشی! بذار مدیونت نباشم ...

نوشابه هارا از روی زمین برداشتم و به سمت خانواده راه افتادم...
***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:35 PM، توسط Aisan.)
2017/09/13 11:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #35
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت پنجم
********************
یک هفته ای از ماجرای پیک نیک میگذرد. آن روز وقتی پیش خانواده مان برگشتیم، همه از چهره پَکَر امیر و صورت بی حوصله من، فهمیدند که بهتر است نتیجه کار را بعدا جویا شوند. امیر که حالا از بیماری من با خبر بود، این طور نشان میداد که بیماری من برایش اهمیتی ندارد و میخواهد هرطور که شده به من برسد. این حرف ها را در پیامک هایش میگفت. حتی اگر هم این حرف ها از ته دل بود، من قبول نمیکردم که یک زندگی دیگر را با خودم پایین بکشم. برای همین یک روز در جواب پیام هایش، والسلامِ نامه را با یک «نه» ی نوشتم و از او قول گرفتم که حتی به خاله پریناز هم درباره بیماری ام حرفی نزند.

این مهمان ناخوانده وجود من، تحفه ناقابلی بود از خانواده پدری ام! حالا میفهمیدم که وقتی مامان از «خرد شدن» حرف میزد چه میگفت؛ چرا که این تحفه را به مامان هم تقدیم کرده بودند! تفاوتش هم در مکان جایگذاری هدیه شان بود. برای مامان در قلبش و برای من در نفسم! این هدیه درویشی خانواده پدری، قلب مامان را ضعیف و شکسته کرده بود و نفس من را تنگ! دلم برای مامان میسوزد. مامان آن روزها تنها و ناچار به تحمل بود اما من مامان را دارم...

یکی دیگر از خصوصیات مثبت مهیار که باعث می شد از میان خانواده پدری، تنها کسی باشد که واقعا دوستش داشتم همین بود! مهیار تنها کسی بود که ظلمی را اعمال نکرده بود، نه به من و نه به مامان. یکبار که با مامان در همین رابطه صحبت میکردیم؛ از او پرسیدم:«مهیار هم اذیتت میکرد؟» مامان هم بعد از اینکه خوب خاطرات تلخ جوانی اش را مرور کرد گفت:«نه! اما یه کار خوب کرد.» پرسیدم:« چی؟» مامان هم گفت:«یه بار که از سر کار برگشتم، وضو گرفتم که نماز بخونم، برام جانماز تمیز آورد و جلوی پام پهن کرد.» خوشحال شده بودم. پسر16-17 ساله ای که به راحتی میتوانست تحت تاثیر کارهای مادر و خواهرهای بزرگترش بد باشد، بد نبود. همین یعنی اقتدار.
فرهاد هم آن روز ها حضور پررنگی نداشت چون در پایگاه نظامی در حال آموزش بود. نمیدانم اگر او هم مثل مهیار پیش خانواده میماند، همین طور رفتار میکرد؟ از فرهاد هم بدی بر نمی آید اما کم کاری چرا!

----- دو روز بعد -----
شوهرخاله بابا مرد. و فاجعه اینجا بود که بابا گفت چون برای مراسم مادربزرگ آمده بود، ما هم باید برای مراسم برویم!! پروردگارا!! من اصلا تحمل یک مراسم ختم و درنتیجه یک استرس دیگر را نداشتم!! اما حالا کار از کار گذشته و ما در راه رفتن به محل مراسم هستیم. کاش درخانه مانده بودم؛ اما خب این هم نمیشد چون تنها ماند برایم خطرناک است.چرا؟ چون اگر اتفاقی برایم افتاد کسی نیست که کمکم کند! ضعف در این حد؟ از خودم متنفرم...
- مامان جان چرا حرف نمیزنی؟
+ چی بگم؟
- دوست نداری بیای؟
چقدر خوب بود که مامان انقدر زود میفهمید چه مرگم است! جوابی ندادم که خودش دوباره گفت:
- میخوای بری خونه عمو اینا؟
چشم هایم گرد شد و شادی در کمرم فراوان! اما اصلا به روی خودم نیاوردم و با همان صدای ماتم زده قبلم گفتم:
- نمیدونم ...
+ یه زنگ بزن به عمو مهیار ببین خونه اس؟
با مهیار تماس گرفتم اما او مثل همیشه جواب نداد.دوباره تماس گرفتم و اینبار هم بی نتیجه بود.
- چی شد؟
+ جواب نمی ... عه! زنگ زد!
تماس را برقرار کردم:
- جوجه؟
+ سلام عمو
- سلام جوجه خانوم
+ کجایی؟
- با عمو فرهاد بیرونیم.چطور؟
+ مراسم نمیرید؟
- نه
+ خب من میخواستم بیام خونه تون که بابا مامان برن.
- خب بیا
+ نه دیگه حالا که بیرونید من--
- من تا پنج دقیقه دیگه خونم، فرهاد برگرد
+ عمو
- بدو بیا خداحافظ
و قطع کرد! ایول! دمش گرم! نتیجه را به بابا گفتم که او هم را را کج کرد و به سمت خانه مادربزرگ رفت.درست همزمان با عموها به مقصد رسیدیم.فرهاد داخل کوچه پیچید و من بعد از خداحافظی از مامان بابا از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه که حالا عموها آنجا بودند رفتم.در حیاط باز بود، وارد که شدم با مهیار مواجهه شدم. بی معطلی مرا در آغوش کشید و پرسید:
- پس بابا مامان؟
+ رفتن؟
- کجا؟
+ مراسم دیگه!
- نیومدن؟
+ نه منو ریختن پایین و رفتن
با این حرفم مهیار از خنده منفجر شد!پوکر فیس نگاهش کردم:
- به چی میخندی؟
+ ریختنت پایین؟
- خب آره دیگه یعنی پیاده م کردن !
همانطور که میخندید، دست دور شانه ام انداخت و مرا به سمت داخل خانه هدایت کرد.

کمی معذب بودم که کسی جز من و عموها در خانه نبود! همیشه آرزویم همین جمع بود اما حالا که در این موقعیت قرار گرفته بودم، کمی معذب بودم. مهیار و فرهاد هردو در آشپزخانه بودند و مشغول درست کردن غذا.هر از گاهی بیرون می آمدند و حرفی میزدند و دوباره برمیگشتند.از داخل آشپزخانه با من حرف میزدند.صحبت به ورزش های رزمی رسید که مهیار از خانه بیرون آمد و همانطور که ایستاده بود،شروع کرد به تعریف کردن یک خاطره:
- چیه این ورزشا که دود و خاک و اینچیزا میپاشن؟ خب مثل آدم وایسا مبارزه کن! یه رفیقام نینجا کار میکنه.یه بار با یه آب و تابی تعریف میکرد که نه خیلی باحاله و اینا! گفتم: مثلا چیش باحاله؟ گفت: مثلا خاک میپاشی و فرار میکنی! گفتم: خاک میپاشی و فرار میکنی؟انجام بده ببینم؟! دست کرد تو جیبش گرد سفید پاشید و دویید! گارد گرفتم زدم تو شکمش! بنده خدا افتاد دیگه نفسش در نمی اومد!
میخندید و با نمایش کامل تعریف میکرد. وقتی روی گارد ضربه پا ایستاد برای اولین بار حالت مبارزه رسمی اش را دیدم. عجیب نبود که وقتی با کسی درگیر میشد طرف را به قولی چپ و راست میکرد! با همین شوخ طبعی انقدر قشنگ گارد گرفت، وای به حال نوع واقعی اش!
من هم میخندیدم. اصلا مگر میشد نخندید؟! تصور ضایع شدن آن طرف و ضربه خونسردانه عمو بامزه هم بود!

دوباره که به آشپزخانه برگشت، گفت:
- آشپزی بلدی؟
فرهاد جواب داد: نه!
اصلا فرصت حرف زدن به من نمی دادند!
فرهاد ادامه داد: یَک املتی بهت بدیم که زنده از این خونه بیرون نری!
مهیار هم در تایید حرف برادر بزرگش قاه قاه خندید. یا خدا! عجب غلطی کردم! کاش با مامان بابا میرفتم! 
- آخخخ ...
صدای مهیار بود! فرهاد پرسید: چی شد؟ 
- سوختم...
فرهاد بی خیال خندید: دستت رو زدی به فلفلا؟ حقته! من که گفتم دست به فلفل زدی چشماتو نخارون! من میرم نون از یخچال زیرزمین بیارم. سفره رو پهن کن
دلم سوخت. فرهاد که از سالن بیرون رفت، مهیار دست هایش را شست و سفره را آورد. از جا بلند شدم و جلو رفتم و روبه رویش ایستادم:
- سوختی؟
+ طوری نیست
- هنوزم میسوزه؟
+ خوب میشه
دستم را بالا بردم و روی چشم هایش که سرخ شده بود گذاشتم.
+ چه عحب
- چی؟
+ دستات یخ نیست
- یخ؟
+ دستات همیشه یخ بود، الان دیگه نیست
- عادت کردم دیگه
+ به چی؟
-  به تو
+ چه ربطی داره؟
- هیچی ...
خواست سوال بعدی را بپرسد که دستم را برداشتم و خواستم که چشم هایش را باز کند.رطوبت چشم باعث میشد التهاب کمتر شود و همین طور بود. سرخی چشمانش کمتر شده بود.
وقتی خیره در چشم هایش نگاه کردم، فهمیدم که چشم های من به چه کسی رفته! وقتی چشم هایش بسته بود، اجزای صورتش را از نظر گذراندم. بخش هایی از ریشش، بور بود. مثل من که بخش هایی از موهایم بور میزد.
- ممنون
رشته افکارم را پاره کرد.جوابم فقط یک لبخند کمرنگ بود.

سفره را پهن کردم و عموها غذا را آوردند. مهیار خوشحال بود و این را می شد از چشمانش خواند! وقتی فرهاد ماهیتابه حاوی املت را می آورد، مهیار روی دو دستش ایستاد و بالانس زد.
خندیدم! این همه خوشحالی برای چه بود؟!
سر سفره نشستیم. اندازه چند قاشق از ماهیتابه وسط سفره برداشتم و داخل بشقاب خودم گذاشتم. فرهاد دوباره غذایم را کنترل کرد:
- همیییییییین؟
+ اگر بازم خواستم میخورم
- واااای مهیار این چجوری سیر میشه؟!
مهیار پاسخ داد: همینه که انقدر ضعیفه! والا ...
بی پاسخ مشغول شدم. انگار باز آن حس قدیمی سراغم آمده بود. غذا از گلویم پایین نمی رفت. با اینکه خیلی خوشمزه شده بود اما نمی توانستم بخورم. چند لقمه کوچک باعث شد حالت تهوع بگیرم و عقب بروم.باز فرهاد که سر غذایم غر زد
- چی شد؟
+ سیر شدم
- تو که همون چهار پنج تا قاشقم نخوردی!
+ خب سیر شدم!
مهیار پرسید: دوست نداشتی؟
+ نه! عالی بود اتفاقا
- تند بود؟
+ نه بابا تندیش که فقط نصیب چشمای شما شد!
- پس چرا نمیخوری؟
+ به جان خودم سیر شدم
- جونت رو نخور
+ چی؟
فرهاد تصحیح کرد: منظورش اینه که جونت رو قسم نخور
خندیدم: آهان! چشم!
فرهاد به مهیار گفت: نمیخوره دیگه
مهیار هم بی خجالت گفت: بده من میخورم
خندیدم! آدم تا چه حد میتواند شکمو باشد؟!

بساط غذا که کامل جمع شد، فرهاد پیشنهاد داد که گشتی در شهر بزنیم. با اینکه دلم نمیخواست اما اشتیاق مهیار را که دیدم قبول کردم.بنا بر این آماده شدیم و از خانه بیرون زدیم.
مهیار و فرهاد چرخ مهیار را روی باربند ماشین بستند و بعد از آن سوار ماشین شدیم.فرهاد پشت رول نشست و مهیار آمد عقب پیش من.
- کجا بریم؟
+ شهدا
- اوکی
در راه رفتن به گلزار شهدای شهر، در قسمتی از راه، مهیار با حرف هایی که مثل همیشه بوی تازگی میدادند، سرگرمم کرد.
- این هندزفری هارو دیدی؟
هندزفری عجیبی که بعدا فهمیدم مخصوص گوشی های اپل است را نشانم داد.
+ نه
- واااااای پسر انقدر خفنه! بذار تو گوشت!
یکی از هندزفری هارا در گوشم گذاشتم و دیگری را مهیار. یک آهنگ بیس دار پخش کرد. صدا به بهترین وضوح ممکن پخش میشد!
+ ایول! باحاله!
- خوشت اومد؟
+ آره عالیه!
- بیا
+ چی؟
- مال تو
سیم را از تلفنش جدا کرد و به دستم داد. خواستم قبول نکنم که نپذیرفت.در حالی که لبخند بر لب داشتم، به او گفتم:
- فلش زرده رو یادته؟!
+ فلش؟ کدوم فلش؟
- همون 8 گیگه که ضد آب بود.همون که به عنوان اولین عیدی بهم دادی
+ آهااااان! اونو میگی؟! مگه هنوز داریش؟!
- حتی از تو جلدش هم درش نیاوردم!!
+ اوووووو بزن بپوکونش! مهم اینه که عاشختم!
لبخند زدم. جوابی نداشتم که دربرابر مهربانی اش بدهم. فرهاد از جلو نالید:
- خدا شانس بده...

به پای مهیار نگاه کردم. فکری که در ذهن داشتم را سبک سنگین کردم.خجالت میکشیدم ولی خب فکر گذاشتن سر روی پای عمو وسوسه انگیز بود! بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بیخیال شدم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم....
اما کاش بیخیال نمی شدم.نمی دانستم شاید روزی، ساعتی، موقعی، آنقدر دلم برای عمو مهیار تنگ شود که حسرت بخورم ای کاش آن شب، سرم را روی پایش میگذاشتم...
***
ادامه دارد...
 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:35 PM، توسط Aisan.)
2017/09/15 02:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #36
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت ششم
**********************
قسمتی از گلزار شهدای شهر که بافت بسیار قدیمی ای داشت، از سبزه و چمن و درخت های زیبایی پوشیده شده بود. همیشه این قسمت را دوست داشتم و بیشتر اوقاتی که به سکوت نیاز داشتم، به اینجا می آمدم و روی یکی از نیمکت ها می نشستم و از ترکیب صدای باد و آواز پرنده ها و شرشر فواره های وسط حوضچه ها، آرام می شدم...
تصمیم بر آن شد که اول مزار شهدا را زیارت کنیم. وقتی که راه می رفتم، مهیار جلو و فرهاد پشت سرم راه می رفت. درست مثل دو بادیگارد(مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه) الحق و الانصاف که چیزی هم از اندام ورزیده یک بادیگار کم نداشتند!

وقتی فرهاد برای خرید چای و سر زدن به ماشینش رفت؛ مهیار مرا به قدیمی ترین قسمت گلزار برد که یکی از کهن ترین قبرستان های دنیای اسلام بود. بابا راست میگفت که مهیار همه چیز می دانست! نوع معماری ها و طرح های روی قبور را برایم توضیح میداد تا اینکه با رسیدن به یک محوطه ساکت شد. راهروی سنگفرش شده ای که دو طرفش را شمشادها و درختچه ها پوشانده بودند، راهی بود برای رسیدن به محوطه باز و حوضچه مانندی که مشخص بود مدت هاست متروک مانده.کنار حوضچه یک نیمکت چوبی رنگ و رو رفته بود که هدف نگاه مهیار به حساب می آمد.حس و حال خاصی داشت. انگار اینجا روزی سرشار بوده از زندگی و حالا چیزی جز برگ های افتاده از گیاهان اطراف ندارد.
- با مامان آخر هفته ها میومدیم اینجا...می نشستیم روی اون نیمکته تا خستگی در کنه...من میرفتم چایی میخریدم و میاوردم باهم میخوردیم...
به نیمکت خیره شده بود و این خاطرات را مرور میکرد.جلو رفتم و کنارش ایستادم.نمیدانستم چه باید بگویم یا چه کار کنم اما ساکت ماندن هم سخت بود:
+ عمو تو نباید ناراحت باشی...
- ...
+ مرگ حقه، هرکسی بالاخره میمیره تو نباید--
حرفم را با تحکم قطع کرد: ناراحت نیستم!
ساکت شدم. معلوم بود که این حقیقت دلش نیست اما به این شیوه ای که گفت ترجیح دادم ساکت بمانم.وقتی دیدم کاری نمی توانم انجام بدهم یا حرفی بزنم، رفتم و روی همان نیمکت نشستم، پایم را روی پای دیگرم انداختم و طبق عادت، دستم را به زیرچانه ام زدم.لحظه ای بعد عمو هم آمد و کنارم نشست:
- نمیدونم...
+ چی رو؟
- اینکه چطور باید عمو باشم. عمو بودن رو بلد نیستم...
+ من به دنیا اومدم که یاد بگیری!
- از اینکه من عموتم خوشحالی؟
+ بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی
- چرا؟ من که هیچ کاری برای تو نکردم...
+ اینکه به عنوان عمو دوستت دارم بده؟ میخوای نباشه؟
- نه ولی خب تاحالا تجربه ش رو نداشتم!
+ خب اون دیگه تقصیر خودته! باید زودتر میومدی!
- خب من چیکار کنم که زودتر به تورم نخوردی؟!
+ مگه ماهیگیریه؟!! تو میتونستی بیای ولی نیومدی!! عمو فرهاد هم یه جور دیگه!! اومد و وقتی بهش عادت کردم رفت و دیگه پیداش نشد!! شماها هیچ کدومتون نبودید!! شاید پدر و مادرم برام هیچی کم نذاشتن، شاید خاله و داییم و خانواده شون همیشه بودن تا احساس تنهایی نکنم اما سخت بود وقتی ازم میپرسیدن چندتا عمو و عمه داری یا اسم شون چیه ندونم چی باید جواب بدم!! من همیشه بیشتر از سنم میفهمیدم و ای کاش مثل بچه های دیگه نمی فهمیدم چرا که همین موضوع باعث میشد از حس غریبی که توی چهره پدر و مادرم وقتی ازشون درباره شماها میپرسیدم مطلع بشم!! همین زیاد فهمیدن باعث شد بفهمم که بابا اومده در خونه تون ولی شماها در رو باز نکردین!! شماها میتونستید باشید و همه کدورت هارو کنار بذارید به خاطر من!! تک نوه کل خانواده تون!! اما نکردید و حالا که سعی کردم قبول تون کنم ...
- برای همین میپرسم چرا دوستم داری
+ خب بالاخره عموی منی. عضوی از خانواده منی. من دوست ندارم اشتباهات شماهارو تکرار کنم...به علاوه تو کل فامیل تو تنها کسی هستی که بیشتر از بقیه نسبت بهش احساس نزدیکی میکنم چون از خیلی نظرها شبیه هستیم
- ...
+ تو چی؟
- من چی؟
+ تو منو دوست داری؟
- خب آدم هرکی رو که از گوشت و پوست خودش باشه دوست داره.
+ چرا دوسم داری؟
- مگه میشه کسی پاره تن خودش رو دوست نداشته باشه؟
+ بیا یه قولی بهم بدیم
- چی؟
+ هیچ وقت هیچ چیزی رو از هم قایم نکنیم. وقتایی که به کسی نیاز داریم که بهمون گوش بده، بهم حرفامونو بگیم. اصلا اصل مینویسم و برات میفرستم.
- اصل اول رو هیچ وقت فراموش نکن: خودت هم خوب میدونی که دوست دارم!
لبخند زدم. اولین بار بود که عمو به این صراحت با من حرف میزد اما من خودم قانون شکنی کردم و نگفتم که تاریکسال دیگر بیشتر دووام ندارم...

فرهاد که آمد و چای خوردیم، بابا تماس گرفت و همراه مامان آمدند جایی که نشسته بودیم. فرهاد و مهیار هم غیبت کردند که غذا نخوردم و من هم که چاره ای جز تسلیم بودن نداشتم، فقط خندیدم.
خداحافظی که کردیم، عمو مهیار دستش را دورم انداخت و روی سرم بوسه ای زد و با لبخند گفت: مراقب خوبی هاتون باشید.
با این جمله اش اضطراب میگرفتم.هربار حداحافظی با مهیار باعث دلهره ای میشد که ناشی از این فکر بود که نکند امید دیدار بعدی ای نباشد؟...

آن شب هم جزو خاطراتی بود که هرگز فراموش نمی کردم.بعدا آنطور که فرهاد برایم تعریف کرد، فهمیدم که برای مهیار هم شب خوبی بوده.چراکه قبل از آمدن من با عمه اکرم دعوا کرده بود و به خاطر یکسری مسائل دیگر هم حوصله و اعصاب نداشته.فرهاد میگفت: اونشب وقتی برگشتیم خونه، لباساش رو که عوض کرد، رفت دست و صورتش رو شست. صورتش رو که با حوله خشک میکرد، میخندید. پرسیدم چرا میخندی؟ گفت جوجه یه بوی خاصی داره! همیشه بو صابون بچه میده! حوله رو که تازه از رو بند لباسی برداشتم، بوی تمیزی میده.جوجه هم همین بو رو میده!
وقتی این حرف را از زبان فرهاد شنیدم، انگار در دلم قند میسابیدند! خوشحال بودم که چیزی هست که مرا به یادش بیندازد! اما چیزی را نه مهیار میدانست و نه فرهاد که به مهیار بگوید. آن هم اینکه من همه چیز را مهیار می بینم و همه جا اورا حس میکنم. هر مردی که ریش داشته باشد یا قدبلند و هیکلی باشد یا شلوار کرم رنگ یا پیراهن خط دار. هرکدام از این هارا که در کوچه خیابان میبینم، حس میکنم مهیار است. یا در هر عطر فروشی که میروم، با بوی نوعی اسپری اسپرت یاد عمویم میفتم. همه این ها دلتنگی ام را دلیل زیادتر شدند اما هیچ کسی از دل من خبر ندارد...

تمام این هارا پذیرفته ام چراکه عمو داشتن، حتی کمش، لذت بخش است!...
***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:35 PM، توسط Aisan.)
2017/09/17 10:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #37
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت آخر
*********************
من در سکوت تاریکی زندان تنهایی ام؛ تبعید شده ام به آینده ای نامعلوم. آینده ای که مرا در سیاهی خود خواهد بلعید و من فقط نظاره گر خواهم بود...
بدون آنکه نظرت را بخواهند، مجبورت میکنند به زندگی نامعلومی که تک و توک اتفاقات آن به دلخواه تو خواهد بود. اما تمام بقیه اش گلوله سربی داغی است که بر تنت فرود می آید. بعضی انسان ها با مهمانی رفتن و یادگیری موسیقی یا ورزش سر خودشان کلاه میگذراند و بعضی دیگر، مانند من، نمی توانند. ما با وضوح کامل زندگی را می بینیم که ریسمانش از دست مان در میرود اما از آن جایی که دلیلی برای نگه داشتنش نداریم، هیچ تلاشی نمی کنیم تا نگهش داریم. آن وقت حال و روزمان می شود زندگی غمبار و کسل کننده ای که مثل یک فیلم سینمایی فقط میتوانیم تماشایش کنیم. بدبختی آنجاست که چون پول بلیط داده ایم نمی توانیم سالن را ترک کنیم! پس می نشینیم و به اجبار چشم می دوزیم به پرده و یک وقت آن وسط ها خوابمان میبرد. من الان دقیقا وسط همین خواب عذاب آوری هستم که از تماشای یک فیلم کسل کننده حاصل شده. دختر پر شور و نشاط دیروز که شعارش جنگیدن با تمام سختی ها بود، حالا کز می کند گوشه اتاقی که انگار میدان جنگ است، بدون روشن کردن چراغی، هدفون را روی گوش میگذارد و با بلندترین صدای ممکن آهنگ راک گوش میکند. موسیقی خشنی که روزی حتی حاضر نبود یک لحظه آن را تحمل کند! میان آن بی فکری و کر شدن در موسیقی خشن راک، برای چندمین بار چشم میچرخاند روی کلماتی که روی صفحه تلفن نقش بسته:

حاضر غایب شنیده ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
نه به دل قرار و صبری
نه به چشم خسته خوابی
شده دل ز غصه خونی
زفراغ نالم اما
ندهد کسم جوابی
نگر ای سپهر گردون
چه کنی دل مرا خون
نفسی ز آه مانده
چو حباب روی آبی
نه نسیم سرد آبی
نه شرار آفتابی
نه ستاره سرشکی
نه مهی نه ماهتابی
منم آسمان ابری
به امید آن نگارم
که برافکند نقابی


آنچه بیشتر دلش را می فشارد، نام کسی است که نویسنده این پیام است

این آخرین مکالمه صمیمانه من و عمو مهیار بود. آخرین مکالمه ای که من او را با چهره مهربانش لمس کردم. بعد از آن شد یک آدم دیگر! یک غریبه! کسی که دیگر نمی شد لا به لای حرف هایش لبخند را حس کرد. تمام حرف هایش توام بود با یک اخم خاص و سر سنگینی عجیبی که تحملش برایم غیر ممکن بود. از آن روز این فقط من بودم که تماس میگرفتم و وقتی جوابی نمیگرفتم، از سر دلتنگی دست به دامن پیامک میشدم که پاسخ آن هم یک جواب غریب و مختصر بود...

از آن روز حدود پنج ماه میگذرد و آخرین مکالمه ما مربوط می شود به چهار ماه پیش. از آن پس دیگر مهیار تماسی نگرفت، من هم هنوز آنقدر غرور دارم که روی علایقم چشم ببندم. جالب اینجاست که حتی از فرهاد هم دیگر خبری ندارم. البته به این رفتار فرهاد عادت داشتم اما خب بالاخره شاید علاقه ام به او کمتر از مهیار است ولی خب هرچه باشد دوستش دارم. نکند اتفاقی افتاده یا باهم دعوایشان شده؟ نکند مهیار باز دردسری درست کرده؟نکند... ؟ چقدر من ساده ام که بعد از این همه وقت و این همه تلخی هنوز هم به فکر شان هستم!

قرار بود این داستان بیشتر از این چیزها ادامه داشته باشد. قرار بود این داستان توصیف لحظاتی باشد که با اسم مهیار گره خورده بود؛ از اول تا آخرش. اما قلبم دیگر طاقت این همه تلخی را ندارد. دلم دیگر تاب سنگینی این حجم از تنهایی را ندارد. نفسم، و نفسم دیگر کشش این همه دو رویی و دروغ و بی اهمیتی اطرافیان را ندارم.
پس تمام لحظات کسل کننده این مدت از زندگی ام را که با حضور جسم یا فکر مهیار شیرین می شد، خلاصه کردم در همین چند صفحه کاغذ.

هر خطی که بیشتر می نویسم، درد دلم را بیشتر میکند. حالا من مانند همان روزی که بدنیا آمدم، روی تخت سفیدی دراز کشیده ام. آن روز در انتظار زندگی و امروز در انتظار مرگ. هرکس برای زندگی وقتی دارد. یکی کم و یکی زیاد. زمان من هم مقدر شده بود که به ۲۰ سال نرسد. من هم هیچ اعتراضی ندارم چرا که این کوتاه شدن زندگی برای من، یادگار خانواده ایست که نبودند و حالا هم نیستند. از قدیم گفته اند هرچه از دوست رسد نیکوست.

قرار نبود این داستان، انقدر تلخ تمام شود. قرار بود مثال بیشتر داستان ها پایان خوشی داشته باشد اما خب جزو آن حداقلی شد که تلخ تمام می شوند. تلخی اش هم آنجایی است که رسیدن به جدایی ختم شد. درست مثل دو خط متقاطع که در نقطه ای بهم می رسند اما بعد آنچنان از هم دور می شوند که انگار نه انگار وصالی هم بوده. مثل الان که آنقدر از مهیار دورم که گاهی تنها راه یاد آوری چهره اش می شود مرور عکس هایش...


مرگ آن جایی نیست که تن بی جانت را درون تاریکی زمین بگذارند. مرگ آنجایی است که ذره ذره از نبود کسی که دلت به وجودش گره خورده آب شوی.
ختم ماجرای من هم همین است. قبل از اینکه بیماری جسمم را از پا در آورد، روحم از پایان یک وصل ذره ذره خواهد مرد. و در این لحظات تمام فکر من این است؛ اگر خبر مرگم را بشنوند، لحظه ای فکر میکنند که ای کاش....
زیادی تلخ شد! اما کلام آخرم به توست! ای کسی که این داستان را خواندی، اگر جایی روزی زمانی یک موقع مهیار مرا دیدی به او بگو:
آخر موهایم را نبافتی...

پایان
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:36 PM، توسط Aisan.)
2017/11/02 08:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #38
RE: نفس
داستان نفس تموم شد ...
اما با توجه به درخواست بعضی دوستای عزیزم، یه سری اسپشیالی مینویسم در ادامه داستان.
این اسپشالی ها یا مکمل های داستان، نکاتی هستن که میتونن تعیین کننده باشن و هرکدوم مربوط به یه قسمتی از داستانن و صرفا به ترتیب نیستن...

امیدوارم مورد پسند تون باشهتصویر: richedit/smileys/YahooIM/54.gif
2017/12/13 07:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #39
RE: نفس
مکمل 1 ... سالگرد مادربزرگ
**********************
از ماشین پیاده می شویم و به سمت محوطه امامزاده حرکت میکنیم. باز آن استرس لعنتی جانم را می لرزاند. آن حس عجیبی که تا مغز استخوانم را می شکافد...
امروز اولین سالگرد مادربزرگ است.خوشحال از دیدن مهیار و غمگین از حضور در این مراسم؛ با این حس تردید به حیاط امامزاده پا میگذارم.
چشم هایم مهیار را طلب میکنند و همچون تشنه ای که به دنبال آب میگردد، قامت بلندش را جستجو میکند. دیری نمیگذرد که پیراهن آسمانی رنگش چشمم را جذب میکند.
به سمت ما می آید و سلام میکند و شمعدانی هایی که دست باباست را از او میگیرد و سریعا به سمت داخل امامزاده بر میگردد. آنچنان ذوقم کور میشود که وا میروم! خود را لعنت میکنم از این حس وابستگی! حتی مهلت سلام کردن هم به من داده نشد!
مدتی پیش که مادربزرگ دوستم مرده بود، اگر کسی اورا می دید نمی توانست بفهمد کسی از بستگانش مرده، از بس که غرق در درس و زندگی خودش بود.اما من! آنقدر ضعیف بودم که ...

وارد قسمت زنانه شدیم. فضا همان فضای مراسم هفته و چهلم بود. همه همانقدر آشنا و ما همانقدر غریبه برای آنها...
نیم ساعتی که نشستم نتوانستم جو آنجا را تحمل کنم.گوش هایم هم خسته از شنیدن صدای مداح بودند.از کنار مامان بلند شدم و بیرون رفتم.نفسم به شماره افتاده بود و سرم گیج میرفت.چقدر ضعیف شدم! آرام آرام به سمت در ورودی مردانه حرکت کردم تا کلید ماشین را از بابا بگیرم و در سکوتش غرق شوم. برای ورود به قسمت مردانه که ورودی اصلی امامزاده بود، باید از چند پله بالا میرفتم اما همان پایین پله ها کنار یک درخت ایستادم تا بابا بیاید اما جز دایی عباس و عموها کسی آنجا نبود. طبق عادتم به مهیار نگاه کردم و نگاه خیره او را روی خودم یافتم که با لبخند خفیفی مزین شده بود! خودمانیم اما فاز عموهم معلوم نیست!( نویسنده: همون ماذا فاذا یا سیدی خودمونمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه) با اشاره از او خواستم که بابا را صدا کند و از آنجایی که شیطنتش گل کرده بود، خود را به کوچه علی چپ زد و با اشاره به خودش گفت:«میخوای من بیام؟» اشاره کردم:«نه» چند ثانیه ای به همین منوال گذشت که وقتی کلافگی ام را دید، بابا را صدا زد. بابا آمد دم در و از همان جا پرسید که چکار دارم و وقتی گفتم که حالم بد است، سوییچ را به دستم داد و دوباره داخل رفت.

سوییچ را گرفتم و به سمت پارکینگ حرکت کردم اما میان راه، مسیرم را تغییر دادم و به سمت مزار مادربزرگ حرکت کردم.مزارش آرام و خلوت بود. دقیقا آنچه من میخواستم.رفتم و روی یکی از سکوهای ایوان امامزاده نشستم. همه چیز در چند ثانیه از جلوی چشمانم گذشت. کاش مادربزرگ بود. آن وقت شاید زندگی از دست رفته مان را باز می ساختیم.

در افکار خود بودم که دستی از پشت دور شانه هایم حلقه شد. این بوی خوب کسی جز عمو مهیار نمی توانست باشد.
- سلام!
آمد و روبه رویم ایستاد.پیشانی اش را روی پیشانی ام گذاشت و دست هایش را روی شانه هایم گذاشت:
+ جوجه ... چرا تنها نشستی؟
نفس عمیقی کشیدم و به تقلید از خودش، دستانم را روی شانه هایش گذاشتم:
- حالم خوب نیست
+ درد و بلات نفسم... چته؟
دستم را روی قفسه سینه اش گذاشتم و گفتم:
- درد میکنه... نفسم درد میکنه
+ بمیرم جوجه ...
- اونجوری که بدتر میشه...
سرم را روی سینه اش گذاشت و در آغوشم گرفت و همان طور که سرم را نوازش میکرد گفت:
+ خوب میشی... باید خوب بشی...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:37 PM، توسط Aisan.)
2017/12/13 07:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
!Web Prince
RIP

*


ارسال‌ها: 6,293
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 2083.0
ارسال: #40
RE: نفس
این فعلا اینجا باشه فکر کنم حالا حالاها لازم بشه
 
2020/08/17 01:01 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان