زمان کنونی: 2024/11/06, 06:08 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 06:08 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #21
RE: نفس
فصل دوم - قسمت دهم
*******************
یک هفته گذشت ...
یک هفته که زندگی مان یکنواخت بود و صدر اخبارش مراسم هفتم مادربزرگ.طی این یک هفته، بابا دو سه باری برای هماهنگی کارهای مراسم به خانه مادربزرگ رفته بود.
روز هفتم هم که همان روز مراسم بود رسید و حامل حجم عظیمی از استرس و احساس غریبی شد برای من و شاید هم مامان و شاید هم بابا ...
مکان مراسم،حسینه بزرگی در نزدیکی خانه مادربزرگ بود و ساعت آغاز مراسم هم 3 بعدازظهر.

بابا برای آخرین کارها و هماهنگی ها از صبح از خانه بیرون زده بود.نزدیک ساعت 3 بود که برگشت تا غذایی بخورد و مارا به مراسم ببرد.
حسینه دو در ورودی بزرگ داشت که نزدیک به هم قرار داشتند؛یکی برای ورود خانم ها و دیگری برای ورود آقایان.جلوی در ورودی تعدادی دسته گل از طرف خانواده های مختلفی قرار گرفته بود و تعدادی را هم که روی یک وانت باری بود را چند مرد به سمت در ورودی منتقل می کردند.از ماشین پیاده شدیم.من و مامان به سمت در خانم ها و بابا هم به سمت در ورود آقایان حرکت کردیم.ناخودآگاه چشمانم به دنبال مهیار گشت.چشم که چرخاندم او را با همان تیپ ساده همیشگی اش جلوی در ورودی آقایان یافتم.فرهاد هم پیش مهیار ایستاده بود و با هم به مهمان ها خوش آمد می گفتند.بابا هم به سمت آن ها رفت و به آن ها پیوست.تا قبل از ورودم چشم از آنها برنداشتم و آن ها هم که با رسیدن بابا میدانستند من هم آمده اند هردو به سمت راه و در ورودی خانم ها نگاه کردند و با اشاره دست و سر به ما سلام کردند.

با اینکه اصلا دلم نمی خواست وارد آن جو شوم اما خب چاره ای هم نداشتم...
مراسم هفتم هم مثل همان روزی بود که مادربزرگ فوت کرد.فامیل های مادربزرگ در ابتدای ورودی روی صندلی نشسته بودند و به مهمان ها خوش آمد می گفتند و طبق معمول کسی برای ما جا باز نکرد یا کسی به ما تعارف نکرد که به عنوان میزبان برویم و کنار آن ها بنشینیم.یعنی حتی ما به اندازه چند دخترجوان که روی صندلی نشسته بودند هم ارزش و اهمیت نداشتیم! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه(پ.ن نویسنده : وعهههههه!وعههههه از دست این فامیل!وعههههههههههههههههه!​)مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

بعد از صندلی ها،عمه ها روی زمین نشسته بودند و جلوی آن ها یک عکس از جوانی مادربزرگ در قاب عکس منبت کاری شده و روی یک سفره ترمه زیبا قرار گرفته شده بود.جلو رفتیم و سلام کردیم و تسلیت گفتیم.عمه منصوره نسبت به قبل رفتار بهتری نشان داد و آدم وار با ما صحبت کرد ولی عمه اکرم انگار هنوز قصد رفتار آدم وارانه نداشت پس همان طور که نشسته بود سلام و احوال پرسی ساده ای انجام داد.

حسینیه هنوز خلوت بود،پس به آخر حسینیه رفتیم و جایی که هیچ کسی نبود نشستیم.یکی از دلایلی که باعث می شد دل بی قرارم کمی آرام گیرد،حضور خاله ها و دخترخاله ها و چند تن دیگر از فامیل های مامان بود که حدود ساعت 4 آمدند.برای راهنمایی آن ها به داخل حسینیه،به سمت در ورودی رفتم و وقتی رسیدند آن ها را به داخل راهنمایی کردم.در میان راه فرهاد را دیدم.جلو آمد و با همه سلام احوال پرسی کرد و به آن ها خوش آمد گفت.با اینکه فرهاد خیلی گرم استقبال کرده بود ولی عمه ها طبق معمول که کارشان گند زدن بود،گرمای استقبال فرهاد را از بین بردند.هرچه بود همه به سمت مامان رفتیم و کنار او نشستیم.همان لحظه صدای مداح که از اولین لحظه روی اعصابم بود نام خانوادگی فامیل های مامان و در آخر نام خانوادگی دختر خاله ام را اعلام کرد:
- خانم مهندس ارمیا رضاییان.قدم رنجه فرمودند و با حضور خود آرامش روح مادر در گذشته بودند
همه با این جمله خنده ای کردند که مامان مُهر تاییدی زد بر فکر همه ما:
+ اینا کارای مهراده ها ...
ارمیا هم با خنده تایید کرد:
- بله می دونم
در میان خانواده مادری می توانستم نشان بدهم که ما تنها نیستیم.من میتوانستم به چشم فامیل های پدر برسانم که من به غیر شما هم کس و کار دارم.

ساعت نزدیک به 5 بود که تلفنم زنگ خورد و نام «پریسا» روی صفحه به نمایش در آمد.آن روزی که مامان به بیمارستان رفته بود،یکی از هم اتاقی هایش دختری به نام پریسا داشت.مادر و دختر بسیار خونگرم و مهربان بودند،به همین خاطر از همان روز رابطه دوستانه ای بین ما شکل گرفت و من و پریسا که چندسالی از من بزرگ تر بود به دوستان خوبی برای هم تبدیل شدیم.آن ها که فهمیدند مادربزرگم فوت کرده با روی باز دعوت مارا برای مراسم هفتم پذیرفتند و حالا این تماس نشان می داد که به نزدیکی های حسینیه رسیده اند.از جایم بلند شدم و از حسینیه بیرون رفتم تا پریسا و مادرش را به داخل راهنمایی کنم.
جلوی حسینیه ایستاده بودم که پریسا و مادرش بعد از پیاده شدن از تاکسی به سمت حسینیه آمدند.جلوتر رفتم تا با آن ها سلام و احوال پرسی کنم.از آن جایی که مدتی بود پریسا را ندیده بودم،بلافاصله او را در آغوش گرفتم و از حضورش تشکر کردم.با مادرش هم دست و روبوسی کردم و آن ها را با روی باز به سمت در ورودی خانم ها هدایت کردم.در راه متوجه نگاه سنگین کسی شدم.سرم را که بالا آوردم مهیار را دیدم که با لبخند خاصی به من خیره شده بود.نگاهش کردم و لبخند زدم.لبخندش عمیق تر شد و همزمان با تکان دادن سرش چشمکی زد که باعث شد سرم را زیر بندازم و سریع تر به داخل سالن خانم ها بروم.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه(این انگار نه انگار که مامانش مرده!)مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمهیار اصلا به چهره اش غم راه نمی داد اما وجودش غوقا بود.این را می فهمیدم و با تمام وجود احساس می کردم ...

تا آخر مراسم مشغول گفت گو بودیم.می دانم که اگر دوستان و آشنا هایمان نبودند به هیچ وجه حاضر نمی شدم جو را تحمل کنم!مخصوصا که کسی مارا آدم هم حساب نمی کرد چه برسد به میزبان یا خانواده اصلی مرحومه!هرکسی می آمد با عمه ها و خواهر های مادربزرگ صحبت می کرد و ما فقط مثل یک مهمان ساده دیده می شدیم.
ساعت 5:30 مراسم تمام شد و همه بلافاصله حسینیه را ترک کردند.خداروشکر کردم که زود مراسم تمام شد.کمی که سالن خلوت شد همراه با خاله ها و دخترخاله ها و پریسا از حسینیه خارج شدیم.پریسا و مادرش از ما خداحافظی کردند و رفتند.خاله ها و دخترخاله هایم هم کمی بعد از تسلیت به بابا به سمت ماشین هایشان رفتند و به سمت خانه هایشان حرکت کردند.

من و مامان هم کنار حوض بزرگی که جلوی حسینیه بود نشستیم تا بابا آخرین کارها را رو به راه کند و بیاید.مامان با اینکه از هیچ کدام از این افراد دل خوشی نداشت ولی بازهم آمده بود و اشک ریخته بود.شاید اشک هایش برای درد ها و غم های خودش بود اما اگر من بودم هیچ وقت حاضر نمی شدم میان این خانواده قدم بگذارم چه برسد به اینکه خرمای مجلس را هم من درست کنم!

حسینیه تحویل داده شد و بابا و عموها به سمت ما آمدند.عمو فرهاد مثل همیشه با من و مامان خیلی گرم صحبت کرد اما مهیار سرسنگینی خاصی داشت که مانع آن می شد که مثل فرهاد گرم بگیرد...
بعد از کمی گفت گو درباره مراسم از آن ها خداحافظی کردیم.با فرهاد دست روبوسی کردم اما مهیار فقط دستم را با محبت فشرد و لبخند زد.
خوشحال بودم از اینکه تا حدود یک ماه دیگر لازم نیست زجر حضور میان آشناهای غریبه را تحمل کنم و از طرفی هم لحظه شماری می کردم برای دفعه دیگری که مهیار را ببینم...

***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:06 PM، توسط Aisan.)
2017/07/02 12:05 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #22
RE: نفس
فصل سوم - قسمت اول
******************
امامزاده و قبرستانی که مادربزرگ در آن دفن بود،در اصل در روستایی قرار داشت که دایی ارشد بابا -همان ها که آن روز مادرم را به خانه برده بودند تا من گریه نکنم- به دلیل داشتن مزارع کشاورزی و دام های بسیار زیاد،هنوز بعد از پدرش آنجا ساکن بود.مراسم چهلم هم در مسجد روبه روی خانه همان دایی برگزار شده بود.من هم برای دوری از فضای غمبار مجلس به خانه دایی و جو صمیمانه و خالص دخترهایش پناه برده بودم.

دایی«عباس»نام داشت و برخلاف خواهرها و برادرهای دیگرش،آنقدر مهربان و صاف و ساده بود که از همان روزهای اول ورود مادرم به جمع خانواده اش،با روی باز مارا پذیرفته بود.دایی 5فرزند دختر و 1فرزند پسر داشت و همین جمعیت زیاد،یکی از دلایلی علاقه ام به این خانواده بود!کوچکترین دختر 6 سال از من بزرگتر و فرزند آخر که همان تک پسر بود از من 3 سال کوچکتر بود.همه دخترها به جز دو دختر آخر متاهل بودند و سر و کار من هم بیشتر با همان دو تا بود که خواهر بزرگتر مهلا و خواهر کوچکتر محدثه نام داشت.مادر هم همیشه از بودن میان دخترهای دیگر لذت می برد ولی از همه بیشتر «اعظم» را دوست داشت.همان دختری که آن روز مادر را به خانه خودشان آورده بود و حالا خودش هم بعد از ازدواج درگیر خانواده شوهری مثل خانواده شوهرِ مادر من شده بود و بیشتر مادر را درک می کرد.

مراسم چهلم هم به چشم بهم زدنی آمد و گذشت.در این بین،رفت های بی آمدی،بین ما و خانه مادربزرگ بود که موجب تازه شدن دیدار هایمان می شد.
از بین حرف هایی که بابا برای مامان می زد چیزهایی دستگیرم شد-اصولا بابا جلوی من از خانواده اش صحبت نمی کرد- مثلا اینکه در مراسم چهلم،مهیار با همسر اعظم که داماد ارشد دایی عباس محسوب می شد،بد رفتاری کرده بود.در صورتی که آقا مهدی برای کمک به آن ها از صبح زود به مسجد رفته بود و در حالی که در آشپزخانه مشغول بوده،مهیار او را از آشپزخانه بیرون کرده بود.با شنیدن این حرف تعجب کردم،چرا که آقا مهدی مرد با شخصیت و بسیار خوبی بود اما خب بازهم همان علاقه مسخره ام باعث شد به خودم بقبولانم که «مهیار قصدی نداشته یا ماجرا این طور که بابا می گوید نیست!»
بابا در ادامه صحبت هایش درباره امشب که آخرین بازدیدش از خانواده تا به حال و برای حساب و کتاب بوده گفت:
- فقط خودشون چهارتا خونه بودن.انگار نه انگار که مامان مرده،هیچ کسی نمی ره بهشون سر بزنه...
حرف مهدی پیش اومد.به مهیار گفتم:«برای چی اینجوری کردی؟» شروع کرد به داد و بیداد که:«من اینجوری رفتار نکردم!»من هم صدام رو بردم بالا و گفتم:«صداتو بیار پایین درست حرف بزن خجالت بکش از بس با همه این جوری حرف زدی دیگه هیچ کس نمیاد سمت تون!»منصوره هم که مثلا میخواست ماست مالی کنه گفت:«نه داداش به خدا این تُن صداش اینجوریه.داد نمی زنه که..»منم گفتم:«بیخود کرده!برای هرکی تُن صداش بلنده حق نداره برای من صداش رو بلند کنه!فکر کردین من مثل بابام که هرجور دلتون خواست رفتار کنید؟»اصلا دیوونه شده بود!مشت می کوبید به دیوار!خواستم برم جلو گفت:«نیا داداش!نیا میزنمت!نیا جلو دستم در میره میخوره بهت شرمنده ت میشم!»با فرهاد دو تا دستاش رو گرفتیم،زورمون بهش نمی رسید،ماشاءالله هیکلی و خر زوره!به زور نشوندیمش.دهنش داشت کف می کرد.به زور می تونست حرف بزنه انگار فکش قفل کرده بود.می گفت:«من بی پدر بزرگ شدم!حالا هم مامان رفت!من چیکار کنم آخه؟»دلم براش سوخت.منصوره یه کم آب آورد پاشیدم به صورتش و به خوردش دادم.یکم که آروم تر شد باهاش رفتم بالا تو اتاقش.بهش گفتم:«آخه برای چی اینجوری می کنید؟تو که مثلا درس دین هم خوندی باید اینجوری رفتار کنی؟»سرش رو نمیاورد بالا نگام کنه:«شرمنده به خدا دست خودم نبود ... بعضی وقتا دیوونه می شم ... » یه آدامس از بغل دستش برداشت داد بهم،خندم گرفته بود.عین بچه تخس ها رفتار می کرد.بهش گفتم:«اصلا حواست به مشکات هست؟چپ میره راست میره از تو حرف می زنه.میگه عموم قدش بلنده هیکلیه،اون انقدر تو رو دوست داره اما تو اصلا سمتش نمی ری!اون روز هم آخر مراسم هفتم و مراسم چهلم خواست بیاد پیشت تو دیدیش ولی نیومدی پیشش.تو که میدونی اون غریبه بین بقیه ...»اول گفت:«خجالت می کشم ..»بعد خندید:«خیلی بزرگ شده!خانوم شده!چهره اش معصومه!»مهدی رو هم دوباره گفتم.تقصیر اون دوتا آب زیرکاه بوده!یکی از این دخترا،نمی دونم اکرم یا منصوره بهش گفتن:«این اومده داره تو کارا رو بهم میریزه» مهیار هم رفته بهش گفته:«داداش شما بفرما از صبح زحمت کشیدی ممنون دیگه کافیه» و از آشپزخونه آوردتش بیرون.خلاصه یکم باهام حرف زد وقتی آروم تر شد دیگه پایین نیومد و منم برگشتم پایین.فرهاد یواشکی اون دوتا گ:«مهیار خیلی ناراحته.اون روز هم توی بیمارستان با مامان دعواش شده بود و میگفت تقصیره توعه که ما از هم جدا شدیم.سر مامان داد می زد و میگفت به خاطر کارهای مامان شما از ما جدا شدین.حالا هم که شما اومدین مامان دیگه نیست»


عمو مهیار من ناراحت بود.دلش پر بوده که اینطور رفتار کرده.شک داشتم مهیار از عمد چنین کارهایی بکند.کاش من هم آنجا بودم تا ... نه نه! همان بهتر که درد کشیدنش را ندیدم..
حرف های بابا تلخ بود اما دلم از حرف هایی که عمو درباره من زده بود غنج رفت.با اینکه کوتاه بود اما خب از زبان کسی بود که واقعا دوستش داشتم!
یواش یواش دارم خیلی چیز هارا می فهمم.اینکه مادربزرگ در جدا شدن پدرم از خودشان نقش داشته.حال مهیار را درک می کردم.چون خود من هم مثل او بودم...
امید داشتم که بیماری مادربزرگ بهانه ای می شود که ما دوباره رابطه پیدا کنیم ولی مرگ مادربزرگ نا امیدم کرد.گرچه تا مدتی هنوز امکان این را میدادم که مرگ مادربزرگ هم میتواند باعث رفت و آمد هایمان شود اما بعد فهمیدم که این خانواده به تنهایی عادت کرده اند و رابطه ما فقط برای کارهای مراسم ترحیم مادرشان بود ...
حس این را دارم که هفته ها بی وقفه به دنبال آب دویده باشم اما وقتی به یک متری منبع آب می رسم با سراب روبه رو شوم!..

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:15 PM، توسط Aisan.)
2017/07/03 11:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #23
RE: نفس
فصل سوم - قسمت دوم
******************
مدرسه ها دوباره برگشتند.امسال با وجود اینکه سال آخر دبیرستان بود و باید خوشحال می بودم اما اصلا حوصله درس و مدرسه را نداشتم.نیم ترم اول و امتحانات ترم یک را هرطور بود گذراندم.افت تحصیلی خفیفی داشتم اما هرجور که بود نگذاشتم که شدید تر شود.حالا فقط 5 روز دیگر تا سال نو مانده بود.
ذهنم گاه و بیگاه درگیر ماجراهایی می شد که اخیرا رخ داده بود.داستان تلخ زندگی مامان و مرگ نابهنگام مادربزرگ از یک طرف و از طرف دیگر ناراحتی ام برای تنهایی های مهیار و فرهادشده بود خوره ذره ذره وجودم.
بعد از حضورم در مراسم های مادربزرگ و جو بدی که از هر طرف احاطه ام کرده بود،به اضطراب شدیدی دچار شدم.استرس و دلشوره ای که حالم را بد می کرد و یکی دوباری راهی بیمارستانم کرده بود.تلنگر کوچکی لازم بود که دچار دلشوره بشوم و لرزش بدن و عرق سرد در بدنم اوج بگیرد و تنها راه آرام کردنم،بیمارستان و یک مسکن قوی بود.آخرین بار هم که از دفعات قبل حالم بدتر شده بود،پزشک متخصصی نتیجه معاینه و آزمایش هایم را این طور به بابا گزارش داده بود:
- متاسفانه باید بگم که اضطراب و استرس دختر تون باعث وارد شدن حمله عصبی به ریه هاش شده.اگر با همین روند پیش بره،تا یک سال دیگه ریه سالم براش نمی مونه.درنتیجه باید از هر نوع استرس و هیجان و ناراحتی و ... دور باشه.هر ماه هم باید برای چکاپ بیاریدش اینجا تا اوضاعش رو زیر نظر داشته باشیم.این اسپری رو هم باید همیشه دنبال خودش داشته باشه و هر چند ساعت یکبار ازش استفاده کنه.درضمن توی این مدت ممکنه علائمی مثل خونریزی بینی و سرفه های شدید که ممکنه خونی باشن و حتی تشنج رو مشاهده بکنید.اصلا هول نکنید و سعی کنید و در اولین فرصت بیاریدش بیمارستان.

خوب به یاد دارم مامان چطور گوله گوله اشک می ریخت،از چشم های بابا هم غم می بارید.من بچه سخت بودم و آن ها حق داشتند اینطور ناراحت و نگران تک دخترشان باشند.قبل از من خواهر و برادرهایم پیش از تولد مرده بودند و من با هزار نذر و نیاز زنده مانده بودم.بعد از سختی هایی که در نوزادی و کودکی از آن ها جان سالم به در برده بودم،حالا دوباره ...
افکارم را سرفه های پی در پی ام قطع کرد.به مقنعه ام چنگی زدم که مریم متوجهم شد:
- مش؟مشی؟مشکات؟خوبی؟دختر چته؟
+ خو ... خوبم ...
معلم چند بار به نشانه تذکر به تخته زد که مریم از جا بلند شد و گفت:
- خانم مشکات حالش خوب نیست.اجازه می دین ببرمش بیرون؟
+ خوبم..مریم..خو..خوبم..
سرفه های پی در پی ام مانع می شد که حرف را کامل بیان کنم.نفهمیدم که چطور مریم مرا به حیاط رساند و لیوانی آب به دستم داد:
- مشکات چته!؟تو این چند روز اصلا حالت رو به راه نیست!!
حالم بهتر شده بود.نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفتم:
+ خوبم نگران نباش
- دروغ میگی عین چی!
خنده ام گرفت:
+ دیوونه ای به خدا !
- دیوونه خودتی بیشعور!
+ پرنیا کجاس؟چرا امروز نیومده؟!
- عموش از ایتالیا اومده.برای همین نیومد.من درک نمی کنم این عموها چه موجوداتی هستن که شما ها خودتون رو می کشین براشون!من که عمو ندارم خداروشکر!
«عمو».قیافه فرهاد و مهیار درحالی که لبخند می زدند در میان پرده ذهنم واضح شد.نا خود آگاه لبخند زدم:
+ عمو داشتن ! خیلی حس خوبیه ...
- دیوونه این شماها بابا !
+ من برادر نداشتم که بتونم حسش کنم اما خوش به حال عمه هام که داداش هاشون فرهاد و مهیارن ...
مریم در حالی که یکی از دست هایش را زیر سرش و به صندلی چوبی حیاط ستون کرده و به من زل زده بود پرسید:
- تو چی عمو هات رو دوست داری؟
من هم همان طور که به آسمان ابری زمستان خیره بودم با حس نامعلوم درونم پاسخ دادم:
+ همه چیزشون رو!فرهاد یه مرد به تمام معناست،هرکاری ازش بخوام برام انجام میده،حتی اگر ساعت 3 نصفه شب هم بهش زنگ بزنم خودش رو میرسونه...
ناخودآگاه دستم به سمت گوشهایم رفت:
+ قبل از مرگ مامان بزرگ برام این گوشواره هارو خرید.معلوم بود که بلد نیست باید چه کادویی بخره!فرهاد زیادی مهربونه،با همه خوبه و هرجا یه رفیق داره!همه دوسش دارن!
مریم با شیطنت گفت:
- برو سر اصل مطلب!
+ اصل مطلب؟!
با همان لحن شیطنت آمیزش گفت:
- آقا مهیـــــــار!
لبخند از روی لبم پاک شد و اخم ظریفی بین ابروهایم نشست:
+ مهیار؛نقطه مقابل فرهاد،مغرور و مرموز!با اینکه دوسالی میشه دیدمش ولی هنوز خیلی کم ازش می دونم.حتی تا حالا یه بار هم اتاقش رو ندیدم!جدیدا خیلی بهتر از قبل باهاش ارتباط برقرار می کنم اما خب هنوز هم نمی تونم به راحتی داییم باهاش ارتباط برقرار کنم.هرشب به هم تا دیر وقت پیام میدیم،از این طریق تونستم خیلی چیزها ازش بفهمم مثل اینکه امسال دفعه دومه که بورسیه میشه و میتونه هرکشوری که دلش میخواد بره و ادامه تحصیل بده اما نمی ره.یا اینکه چند سالی هست که پشت سر هم مقام اول کشور توی سنگین وزن جودو شده یا اینکه رئیس جمهور ازش به عنوان نخبه کشوری دعوت کرده ولی نرفته.رابطه مون خیلی عمیق تر شده طوری که بعضی وقت ها عمو فرهاد زنگ میزنه و از من سراغش رو می گیره!ولی خب هنوز هم خیلی چیزها هست که نمی دونم و ترجیح میدم ازش چیزی نپرسم.حس میکنم اگر نیاز باشه خودش بهم میگه ...
به مریم نگاه کردم که چشم هایش از تعجب گشاد و دهانش باز مانده بود اما سعی داشت چهره جدی ای به خود بگیرد.خنده ام گرفت:
+ قیافه شو!!
با همان قیافه گفت:
- مشکات ..؟
+بله؟
- میشه من زن عموت بشم؟!
اخم کردم:
+ جرات داری یه بار دیگه بگو تا فکت رو بیارم پایین!
- آخه چرا؟!
غریدم : مریم !
- تو رو خدا!قول میدم زن عموی خوبی باشم!
+ اوووو نگا چه آبی از لب و لوچه ش راه افتاده !
- مشکات خواهش میکنم من رو به عنوان زن عموی عزیزت قبول کن!
+ گیریم که غیرممکن رو قبول کردم،چجوری میخوای خودتو به کسی مثل مهیار ثابت کنی؟!
- زدن مخ عموت با خودم!من کارم اینه!
+ به به!شما از این هنرها هم داشتی و ما نمی دونستیم!؟
- مشکات ناموسا من میخوام عموت رو ببینم!
+ نچ!دخترجون تو خماریش بمون!

از جایم بلند شدم و به سمت کلاس حرکت کردم.حرف های مریم با اینکه از روی شوخی بود اما مرا سخت به فکر فرو برد.اگر مهیار ازدواج می کرد من چه میکردم؟!
مطمئنا دیوانه می شدم!هروقت خواست به خواستگاری برود میروم و زیر آبش را جلوی عروس می زنم!حتی تصور مهیار کنار یک نفر به عنوان همسر حسادت درونم را شعله ور میکرد و مانند جانوری وجودم را میخورد!من تحمل دیدن این صحنه برای فرهاد را هم ندارم چه برسد به مهیار!عمراااا !
***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:16 PM، توسط Aisan.)
2017/07/04 03:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #24
RE: نفس
فصل سوم - قسمت چهارم
*********************
اگر مهیار ازدواج می کرد من چه میکردم؟!
مطمئنا دیوانه می شدم!..
هروقت خواست به خواستگاری برود میروم و زیر آبش را جلوی عروس می زنم!حتی تصور مهیار کنار یک نفر به عنوان همسر حسادت درونم را شعله ور میکند و مانند جانوری وجودم را میخورد!من تحمل دیدن این صحنه برای فرهاد را هم ندارم چه برسد به مهیار!عمراااا !
کمی عاقلانه تر به موضوع نگاه میکنم؛مهیار اگر ازدواج کند،از این تنهایی و سختی خارج می شود،سر و سامان میگیرد و خوشبخت می شود.خوشبختی مهیار یعنی بیشتر لبخند میزند.خب با این وجود حاضرم حسادت را به جان بخرم تا مهیار حتی برای یک لحظه بیشتر لبخند بزند.مهیار تنها کسی بود که حتی وقتی مادرش فوت کرده بود به من لبخند زد،پس این فکر من خودخواهی محض است ...
----- چهار روز بعد -----

امروز آخرین روز سال است.فردا هم حدود ساعت 4 صبح سال تحویل و آغاز سال جدید است.تا چند لحظه پیش به کمک مامان و بابا،خانه تکانی را تمام کردیم.بعد از دوش گرفتن،عصرانه مختصر و دلچسبی خوردیم.حالا لحظه ها را می شماریم و برنامه های تلوزیون را می بینیم تا شاید لحظه ها زود تر بگذرد و سال تحویل برسد!بعد از مدتی تلوزیون تماشا کردن،7بار صدای زنگ ساعت ایستاده و بزرگ گوشه خانه،نشان می دهد که ساعت 7 عصر است.امسال اولین سالی است که عمو و عمه ها بی مادر سال را تحویل می کنند.نباید بگذارم که عموها احساس تنهایی بکنند...


از جا بلند می شوم و تلفنم را از روی کابینت آشپزخانه بر میدارم تا برای مهیار پیامی بفرستم.قفل صفحه را که باز میکنم با دیدن نام مهیار روی صفحه لبخندی روی لبم می نشیند.پیامش را باز میکنم:
+ سلام علیکم و قلبی لدیکم(سلام بر شما و قلبم برای شما)
از ذوق لبخندی روی لبم می نشیند.در لا به لای همین پیامک ها مهیار را شناخته بودم.پاسخ میدهم:
- و علیک سلام!احوالات شما؟
دقایقی میگذرد که صدای زنگ پیامک بلند می شود:
+ الحمدالله.جات خیلی خالی بود...
چند روز پیش مهیار با من تماس گرفت و گفت که یکی از دوستانش که یک مجموعه فرهنگی دارد،سفر مشهد برای بچه های مجموعه تدارک دیده و از او خواسته به عنوان کمک با او به مشهد برود.مهیار هم از من خواسته بود تا با او بروم اما خب با اینکه شدیدا دوست داشتم که همراهش باشم اما به خاطر مدارس نمی توانستم:
- خب عمو جان بد موقع بود من که نمی تونستم بیام!به شما خوش گذشت؟
+ چون نیومدی من هم خیلی نموندم.فقط توی صحن یه نماز برای مادری خوندم حتی داخل حرم هم نرفتم ولی اتوبوس دخترا عاااالی بود!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اخم هایم در هم کشیده شد ولی همزمان خنده ای هم روی لب هایم آمد.می دانستم شوخی میکند:
- خجالت بکش!اصلا با اتوبوس دخترا رفتی چیکار؟
+ خب قرار بود تو هم بیای دیگه!میخواستی بیای که من میون اون همه فرشته تنها نباشم گرچه خیلی هم بد نبود!
- لا اله الا الله!خب چشاتو درویش میکردی!خجالتم خوب چیزیه والا!
+ تازه ...
- چی؟!
+ بهم پیشنهاد هم دادن!
در حالی که چشم هایم از حدقه بیرون زده بود خنده ام را کنترل کردم:
- خاااک به سرم از دست رفتی!پیشنهاد چی؟!
+شکلاتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
- عمو ... راستش رو بگو!
+ خب من که قبول نکردم!گفتم یه جوجه تو خونه داریم منتظر مونه!(منظورش از جوجه من بودم!)
- عمو ! بهت گفتم راستش رو بگو!
+ هیچی به جون بچه هام!فقط گفتن واااای چه عموی جیگر و ناز و خوشجلی!میای عموی ما شی؟منم گفتم نه نمیام نه نمیام خودم جوجه دارم!
- من تو رو ببینم ... میکشمت ...
+ فشار به خودت وارد نکن ... ما همین الانش مرده حساب می شیم...
- دور از جون ..+ مرگ حقه جوجه ...- بر منکرش لعنت اما الان اون هم برای تو خیلی زوده !+ خدا اگر عشقش بکشه همین الان ناکارم می کنه گرچه ناکار هم شدم ...- عمو میشه این جوری حرف نزنی؟دیوونه میشما
+ ببین خط داره شلوغ میشه باید برم حوصله ندارم
هیچ وقت نفهمیده بودم که چرا اختیار خط تلفنش را ندارد و از کجا رصد می شود.حالا هم میگفت باید خط را خاموش کند اما من تازه دلهره گرفته بودم
- عمو چیزی شده؟خواهش میکنم بگو
+ آدم رفتنیه بالاخره یه جایی باید بره...
- لامصب درست حرف بزن ببینم چی میگی!دارم از دلشوره میمیرم!
+ ...
- عمو چرا جواب نمی دی!توروخدا!جون مشی جواب بده!
+ ...
هروقت به جان خودم قسم میخوردم حتما جواب میداد اما از آخرین پیام 20 دقیقه گذشته بود ولی جوابی نیامد...


دلشوره ام هر لحظه بیشتر می شد.انواع و اقسام افکار به ذهنم حجوم می آوردند.بازهم چند باری پیام دادم اما بی فایده بود.حتی تایید ارسال پیام هم نمی آمد.زنگ زدم اما خط از دسترس خارج شده بود.فضای اتاقم - که چند دقیقه پیش به آن وارد شده بودم - دور سرم میچرخید.
بدنم شل شد،پاهایم سست شد و وزنم در بی وزنی فرو رفت تا پیکرم روی زمین سوقت کند.برای آنکه روی زمین نیفتم،دستم را دراز کردم تا صندلی کوچک گوشه اتاقم را بگیرم اما صندلی هم نتوانست وزنم را کنترل کند و همراه با من سقوط کرد.بلافاصله صدای پا و بعد جیغ مامان آمد.لحظه ای بعد مزه شور خون را در دهانم حس کردم.مانند فلج ها تلاش می کردم تا پیراهنم را چنگ بزنم تا شاید راه تنفسم بیشتر باز شود اما هر مقدار تقلا برای اکسیژن،نفس کشیدن را برایم سخت تر میکرد.حالا بابا هم بالای سرم بود.اسپری را وارد دهانم کرد و چند بار ماده را در دهانم اسپری کرد.اما انگار فایده ای نداشت چرا که توان بلعیدن آن ماده را به درون ریه هایم هم نداشتم.

چند لحظه بعد،همه جا تاریک و ساکت شد ...


***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:17 PM، توسط Aisan.)
2017/07/05 10:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #25
RE: نفس
فصل سوم - قسمت پنجم
*******************
درد شدیدی که در ناحیه قفسه سینه ام پیچیده بود،باعث شد چشمانم را باز کنم و خودم را روی تحت بزرگی پیدا کنم.سوزش بدی که روی دستم احساس میکردم،نشان دهنده سرمی بود که داخل پوستم جا گرفته بود.داخل اتاقی بودم که دیوارهای سفیدش تا یک سوم شان با قرنیزهای چوبی پوشیده شده بودند.پرده ها هم که به رنگ قرنیزها بودند،به خاطر باد کولر تکان می خوردند.اتاق تک تخته بود و هیچ بیماری جز من در اتاق حضور نداشت.هرطور که بود،از حالت دراز کش به نشسته تغییر حالت دادم و مامان را دیدم که پایین پایم،روی یک صندلی نشسته و در حالی که سرش را روی تخت گذاشته،به خواب رفته.صدایش زدم:
- مامان ..؟مادر جونم ..؟
چشمانش را بلافاصله باز کرد و با دیدن من از جایش بلند شد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود،دستش را روی صورتم گذاشت:
+ جان مادر ..؟خوبی مامان ..؟
لبخندی زدم تا نشان بدهم حالم خوب خوب است.نگاهی به سرم کردم که لحظات پایان عمرش را سپری می کرد.پرسیدم:
- ساعت چنده؟
به ساعت مچی روی دستش نگاه کرد:
+ 12:30
- چقدر وقته این جاییم؟
+ سه ساعت.سه ساعته که توی هر لحظه ش صدبار جون منو گرفتن
- چرا ؟ من که خوبم!
+ مردم مامان ... نمیدونم چیکار کنم که خوب شی...
سعی کردم بحث را عوض کنم:
- بابا کو؟
دستی به چشمانش کشید و گفت:
+ همین الان رفت بیرون تا یکم آبمیوه بخره.
- میشه بریم؟
+ مادر جانم عجله نداریم که صبر کن تا سرمت تموم شه بعد دکتر باید بیاد معاینه ت کنه اگر اجازه داد میریم
- آخراشه.میخوام سال تحویل خونه باشیم.توروخدا ...
+ صبر کن برم صداشون کنم...
از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با پرستاری برگشت.پرستار سرم را بست و سوزنش را از دستم خارج کرد.زمانی که مشغول چک کردن فشارم بود،بابا وارد اتاق شد و با دیدن من به سمتم اومد:
-- عه!بیدار شدی بابایی؟
به لبخندی برای پاسخش بسنده کردم.همان لحظه پرستار گفت که «حالم خوب است و میتوانم مرخص شوم».اما مامان که نگران بود خواست که دکتر هم بیاید و معاینه ام کند ولی پرستار به او اطمینان داد که نیازی به این کار نیست.


---چهار ساعت بعد-----

فقط چند دقیقه دیگر به تحویل شدن سال مانده.خانواده کوچکم دور هم جمع شده تا 18 امین سال جدید را باهم جشن بگیریم.بابا قرانی که در دست دارد را می بوسد و «بسم الله» ـی می گوید و بازش میکند.صفحه ای که به رویش گشوده شده را شمرده شمرده زمزمه میکند.مامان هم در حالی که به سفره هفت سین چشم دوخته زیر لب دعا میکند و اشک می ریزد.دعای «یا مقلب القلوب» که از تلوزیون شروع می شود،چشمانم را می بندم و دعا میکنم:
- خدایا ممنونم که خانواده خوبی بهم دادی.ممنونم که زندگی خوبی بهم دادی.خدایا بابت همه نعمت هات شکر.سلامت و طول عمر باعزت به مامان بابا بده.خدایا کینه های بین خانواده هارو از بین ببر.خدایا مراقب عمو ها و عمه ها مخصوصا مهیار باش...

با صدای شلیک توپ و آهنگ شاد سال نو چشمانم را باز میکنم.در حالی که با یاد آوری مهیار دوباره دلشوره در وجودم پا میگیرد،سعی میکنم آن را کنترل کنم.
با هم دست و روبوسی میکنیم و سال نو را به یکدیگر تبریک میگوییم.بابا دست به جیب می شود و به ما عیدی میدهد.صدای زنگ پیامک گوشی هایمان بلند می شود.
بعد از خوردن کمی میوه و آجیل و شیرینی هریک به سمت گوشی هایمان می رویم تا به دوستان و آشناها عید را تبریک بگوییم.

اولین پیامک را باز میکنم.تیمسار است:
- عیدت مبارک گل دختر
پاسخ میدهم:
+ عید شمام مبارک تیمسار

پیام دوم را باز میکنم که تلفنم زنگ میخورد و نام مریم رویش نمایان می شود:
- خنگول جونم عیدت مبارک!
مهلت حرف زدن نمی دهد این موجود بی فرهنگ!میخندم:
+ علیک سلام!تو نمیخوای تو سال جدید آدم شی؟
- عوض تبریک عیدته بیشعور؟نقصیره منه که برات اهمیت قائل میشم خااااک بر سرت!
+ عید تو هم مبارک اسگول خان!امیدوارم توی سال جدید خدا شفات بده!
- فعلا که تو تو الویتی!
بعد از چند دقیقه صحبت تلفن را قطع میکنم.ساعت حدود 5:30 صبح است.اولین نماز سال نو را میخوانیم و بچون فردا نوبت مامان است که به پرستاری مادربزرگم برود، هرسه برای خواب آماده می شویم.

درحالی که روی تخت دراز کشیده ام،به مهیار فکر میکنم.یعنی الان چه میکند؟فرهاد چطور؟آهی میکشم و در حالی که هنوز نشانه هایی از اضطراب در دل دارم به خواب میروم...

***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:17 PM، توسط Aisan.)
2017/07/07 01:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #26
RE: نفس
فصل سوم - قسمت ششم
***********************
چشم باز می کنم و به ساعت میخ شده به دیوار نگاه می اندازم.ساعت 8 صبح است.حتما مامان تا الان به خانه مادرش رفته.
نفس عمیقی میکشم که درد درون قفسه سینه ام،مرا یاد شب گذشته می اندازد.مثل برق از جا پریدم و به سمت سالن رفتم.بابا روی کاناپه خوابیده بود.با اینکه دلم نمی آمد صدایش بزنم اما مجبور بودم:
- بابا ... بابایی؟ بابا ...
چشم باز کرد و از جا بلند شد:
+ جان بابا؟
- میگم ... میشه بریم خونه مادربزرگ اینا؟!
+ هان؟!
- دلم برای مهیار شور میزنه...
+ چرا؟!مگه چیزی شده!؟
- پاشو تو راه بهت میگم
بابا و مامان میدانستند که دلشوره های من بی دلیل نیست،البته به خاطر اوضاع جسمی جدیدم هرکاری میکردند که استرسم اوج نگیرد،برای همین سریع آماده شدیم و به راه افتادیم.در راه برای بابا همه چیز را خیلی خلاصه تعریف کردم.با دقت گوش کرد تا حرف هایم تمام شود.او هم مثل من فکر میکرد.اینکه مهیار بیشتر از بقیه از مرگ مادربزرگ ضربه میبیند و نباید تنها باشد.در راه بابا از گل فروشی یک دسته گل خرید و دوباره به راه افتاد و با سرعت به خانه مادربزرگ رسید.آنقدر دلشوره داشتم که دست هایم یخ کرده و بی حس شده بود و قلبم لحظه ای به سینه ام امان نمی داد از بس که خود را به آن می کوبید.
بابا گفت:
- برو در بزن تا من ماشین رو پارک کنم و بیام.
پیاده شدم و به سمت خانه رفتم.در را کوبیدم و منتظر ماندم.وقتی خبری نشد دوباره در زدم.سه باره،چهار باره،پنج باره!فایده ای نداشت...
به سمت ماشین برگشتم و قبل از اینکه بابا پیاده شود،سوار ماشین شدم.
بابا پرسید: چی شد؟
- کسی در رو باز نمیکنه.
+ حتما رفتن سرخاک
- نمی دونم ...
+ به مهیار زنگ زدی؟
- آره جواب نمی ده...
+ صبر کن من به فرهاد زنگ میزنم
تماسی برقرار کرد و نتیجه اش را به من گفت:
+ میگه رفتن سر خاک مامان،اما مهیار خونه س
- وااای...
+ نگران نباش.گفت تو راهن دارن برمیگردن الان میرسن.

چند دقیقه ای گذشت که ماشین فرهاد در کوچه پدیدار شد.عمه ها و عمو فرهاد از ماشین پیاده شدند.سلام احوال پرسی کردیم و وارد خانه شدیم.خبری از مهیار نبود.
تمام وجودم چشم و گوش شده بود تا او را ببینم یا صدای پایش را بشنوم که بفهمم در خانه حضور دارد اما خبری از او نبود.بابا که از حالم با خبر بود پرسید:
+ مهیار کجاست؟
فرهاد جواب داد: با ما نیومد اما خونه س احتمالا
هه...واقعا که عجب خانواده ای!خبر ندارند برادرشان کجاست!
عمه منصوره تلفنش را به دست گرفت و گفت:
+ الان بهش میگم بیاد...
لحظات کشدار گذشتند.از شدت استرس عرق کرده بودم اما کل وجودم یخ بود.رنگ به رو نداشتم اما تمام حواسم به در ورودی سالن بود که بالاخره قامت بلند و چهارشانه مهیار در آن پدیدار شد.با دیدنش سریع از جایم بلند شدم.در حالی که یک دستش روی لپش بود وارد اتاق شد.دندان درد داشت و نمی توانست حرف بزند.من و بابا ایستادیم تا سلام احوال پرسی کنیم.اول به سمت بابا رفت و با همان لبخند خاص و همیشگی اش بابا را چند لحظه در آغوش نگه داشت و با صدای نامفهوم عرض ادب کرد.از بابا که جدا شد یک قدم عقب و رو به من ایستاد.لبخندش عمیق تر شد که چشمانش را پایین انداخت و سرش را کج کرد،بعد با قدم بلندی جلو آمد و با من دست داد و شانه اش را به شانه ام چسباند و دستش را چندباری پشتم کشید.با صدایی که از حرص و ترس و غم و شادی و انواع احساسات دیگر به زور از گلویم خارج میشد سلام کردم و سرجایم نشستم.او هم سر جای همیشگی اش یعنی پایین اُپن آشپزخانه و درست رو به روی من نشست.

بقیه گرم صحبت کردن بودند اما من و مهیار تمام حواس مان به خودمان بود-حداقل من که این طور احساس میکردم-مهیار سرش را پایین انداخته و در حال چک کردن تلفنش بود که ناگهان سرش را بالا آورد و به چشم های من -که از ابتدای ورودش به او خیره شده بودند- نگاه کرد.چهره اش ساکت بود،چشمانش را ریز کرد و حالت سوالی نگاهم کرد.اخم هایم را ظریف در هم کشیدم و آرام جوری که فقط خودش بشنود گفتم:
- چرا جوابم رو ندادی؟چرا در رو باز نکردی؟
سر تکان داد و ابروهایش را جوری کرد که خود را بیگناه نشان دهد.اما وقتی دید قانع نشدم به سختی زبان باز کرد و نامفهوم گفت:
+ حمام بودم به خدا !
دستهایم را که در هم گره خورده بود آنقدر محکم بهم میفشردم که عمه متوجهم شد:
+ عه عه!چرا دستات رو اینجوری میکنی؟!
همه نگاه هایشان به دستان من کشیده شد.بابا که متوجه حالم بود،با یک دست دستم را گرفت و گفت:
+ دیشب حالش خیلی بد بود...
و شروع کرد به توضیح حال من اما درباره بیمارستان و بیماری چیزی نگفت.به حرف های بابا گوش نمی دادم چون تمام حواسم پیش مهیار بود.او هم بعد از اینکه فهمید حال من بد بوده به من خیره شد.چاقوی داخل بشقابش را برداشت و روی شاهرگش گذاشت.ابروهایم بالا رفت که دوباره عمه با صدای گوش خراشش گفت:
+ عه مهیار؟!این کارا چیه شما دوتا امروز چتونه؟!
فقط من و مهیار میدانستیم که چه اتفاقی افتاده.مهیار با صدای عمه خندید و چاقو را زمین گذاشت و خودش را به سمت من کشید و سرش را چند لحظه کنار گوشم نگه داشت و بعد بوسه سبکی روی روسری ام نشاند و سریع عقب رفت.از این رفتارش متعجب شده بودم اما اجازه ندادم که این حالت در صورتم پدیدار شود.

کمی که گذشت آرام تر شدم.بعد از پذیرایی مفصل بابا گفت:
+ خب بابا بریم؟!
اصلا دلم نمیخواست آنجارا ترک کنم اما مجبور بودم.پس با نارضایتی سر تکان دادم:
- بریم ...
از جا بلند شدیم و به سمت در راه افتادیم.در داخل خانه با عمه ها خداحافظی کردیم و بعد مثل همیشه با فرهاد از خانه خارج شدیم.بابا و فرهاد جلوتر میرفتند و چون من ایستاده بودم تا با مهیار مفصل خداحافظی کنم،با آنها فاصله داشتم.
با او دست دادم و بعد پشت کردم تا بروم که صدایم کرد:
+ جوجه ...
خیلی وقت بود که اینطور صدایم میزد.برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد:
+ مراقب خودت و خوبی هات باش
سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.درد قفسه سینه امانم را بریده بود پس روسری قرمز رنگم را چنگ زدم و چشم هایم را روی هم فشار دادم.قبل از اینکه نفس بعدی را به ریه هایم وارد کنم دست های قدرتمند کسی دورم حلقه شد.از بوی خاص تنش فهمیدم که مهیار است.بغض رسوب کرده درون گلویم شکست و از چشمانم راه باز کرد.سرم را روی سینه اش گذاشتم و دست هایم را دور گردنش حلقه کردم.قلبم آنقدر سنگین میزد که نفسم تنگ شده بود،پس برای گرفتن اکسیژن عمیق نفس کشیدم اما نفسم به خاطر بغضی که داشتم لرزید.
یکی از دست های مهیار بالا آمد و سرم را نوازش کرد:
- جان مثل گُنگیشتا(گنجشک)نفس می کشی!
+ خیلی نامردی عمو!
نفس عمیقی کشید:
- میدونم ...
تاکید کردم:
+ بی معرفتی!
- میدونم ...
درحالی که صدایم میلرزید گفتم:
+ مردم و زنده شدم.داشتم دیوونه می شدم.حالم خوب نیست چرا اذیتم میکنی؟
- ببخشید ... شرمنده تم ...
گله هایم را به اشک هایم دادم تا راحت تر بیان شان کنند.وقتی سختی نفس کشیدنم را دید:
- منو ببخش نفسم...
+ ...
- نفس من...
+ ...
- می بخشی عمو رو آره؟!
هنوز هم در آغوش گرم عمویم بودم.بوی خوب تنش با بوی صابون،آرامش بخش بود.یقه پیراهن آستین بلند آبیش را چنگ زدم:
+ عمو ...
- جانم عزیز دلم ...
+ همیشه خوب باش تا من هم خوب باشم ...
جوابی نداد و سرم را بوسید و نوازش کرد.از او که جدا شدم شیطت آمیز لبخند زد و در حالی که به خانه های همسایه نگاه میکرد گفت:
- به خدا مَحرَممه.بچه داداشمه فکر بد نکنید!
چقدر این حالت از مهیار مغرور و سرسنگین عجیب بود!

خندیدم.مگر می شد وقتی مهیار میخندد،نخندید؟!

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:18 PM، توسط Aisan.)
2017/07/22 09:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #27
RE: نفس
فصل سوم - قسمت هفتم
********************
هنوز میان کوچه ایستاده بودیم.به ابتدای کوچه که نگاه کردم،بابا و فرهاد کنار هم به ما چشم دوخته بودند.بابا اشاره کرد که بروم اما فرهاد چیزی به او گفت که دوباره هردو راه رفته را برگشتند.وقتی به ما رسدند،بابا گفت:
- نمیخوای بیای؟
فرهاد به جای من پاسخ داد:
+ خب بذارید اینجا بمونه.
سرم را بالا کردم تا چهره بابا را برانداز کنم.پرسید:
- میخوای بمونی؟
شانه بالا انداختم که باز فرهاد جای من پاسخ داد:
+ میخوای چیه؟میمونه!مهیار برید تو 
به مهیار نگاه کردم که لبخند محوی بر لب داشت اما نمی خندید.با بابا خداحافظی کردم و به سمت خانه مادربزرگ برگشتم که بابا گفت:
- عصر میام دنبالت.
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم.

به داخل حیاط که برگشتم،وارد دستشویی شدم و در را بستم.روسری ام را شل کردم و آب یخ را باز کردم و صورتم را شستم.بدنم از داخل میسوخت اما یخ زده بودم.
به آینه نگاه انداختم که چهره رنگ پریده ام، از حال بد درونم گواهی داد.اولین بار است که تنها بین این جمع هستم؛ خب استرس هم دارد!برای یک لحظه پشیمان شدم که چرا همراه بابا برنگشتم!مامان اگر می فهمید، حتما ناراحت می شد که چرا بدون اجازه او اینجا ماندم...

افکارم را کنار زدم و روسری ام را روی سرم مرتب کردم و از دستشویی خارج شدم.مهیار داشت لباس ها را روی طناب آویزان میکرد. این ها کار مرد نیست، چرا یکی از عمه ها چنین کاری را انجام نمی دهد؟واقعا که ..!
- به چی نگاه می کنی؟
صدایش مرا از افکارم بیرون کشید:
+ ها؟
- میگم به چی نگاه میکنی؟
+ هیچی ...
خندید:
- برو تو
بی هیچ حرفی وارد سالن پذیرایی شدم.فرهاد و اکرم نبودند اما منصوره پای تلوزیون دراز کشیده بود و کانال ها را بالا و پایین میکرد.به جای اینکه او لباس هارا پهن کند و مهیار این جا دراز بکشد،مهیار لباس هارا روی بند آویزان میکرد و او اینجا دراز کشیده بود.
- عمه بشین عزیزم
بی هیچ حرفی نشستم.چند لحظه بعد مهیار هم درحالی که لپ تاپش را زیر بغل زده بود آمد و کنار من نشست.
تا حدود یکی دو ساعت با لپ تاپ مشغول بودیم.هر کلمه حرفش باعث می شد که بفهمم چقدر در برابر مهیار هیچم! از همه چیز اطلاعات داشت.به قول بابا از نیروی وارد بر بال مگسی که در حال پرواز است تا اطلاعات انرژی اتمی آمریکا! برخلاف هم سن و سال هایش که اوج و نهایت سرگرمی شان به روز کردن صفحه شبکه اجتماعی شان بود و ذهن شان درگیر مسائل ساده ای مثل فوتبال و گشت و گذار، مهیار واقعا لایق صفت «نخبه» بود.علاوه بر اینکه قدرت ذهن فوق العاده ای داشت، حالا که انقدر نزدیکش نشسته بودم می دیدم که قد و هیکلش هم قابل تحسین است. مثل بعضی پسرها خودش را با وزنه و تردمیل نکشته بود، بلکه استایل یک جودوکار را داشت. کمی چاق بود اما چاقیش ورزشکاری و دلنشین بود، این استایل در کنار چهارشانه بودن ژنتیکی قابل قبولش کرده بود. فرهاد هم قبل از آن سانحه درست مثل مهیار بود اما چون خون زیادی از دست داد، ضعیف تر شد. فرهاد همیشه میگوید:
- مهیار اگر عصبانی بشه غیرقابل کنترله.وسط دعوا من هم باید دعوا کنم هم حواسم باشه مهیار نزن طرفو ناقص کنه.اما دوتایی که باهم باشیم هیچ کس از پسمون برنمیاد!
 یکبار دیگر هم میگفت:
- گوشاش خیلی تیزه.یه بار که با مامان تو حیاط نشسته بود، یه صدایی مثل باز شدن چفت در اومد.بلند شد رفت پشت در حیاط وایساد.یکی درو باز کرده بود که بیاد تو خونه.صبر کرد یارو وقتی لا در رو باز کرد،مهیار بهش گفت:«به!سلام!»دزده هم تا اومده بود در بره مهیار یه گوشمالی حسابی بهش داد.همسایه ها اومده بودن التماس میکردن «آقا مهیار توروخدا ولش کن!بیجا کرد!غلط کرد!» مهیار هم گوشی و سیمکارت یارو رو شکوند و ولش کرد.
خودش هیچ وقت نمی گفت که چکاره است.بخش عظیمی از آنچه از مهیار میدانستم را فرهاد برایم گفته بود.در طول مدتی که حرف میزد حواسم به خودش بود تا حرف هایش.
- سال 63 چی شد اگه گفتی؟
+ هان؟!
- ببینم اصلا گوش میدی چی میگم؟
+ واااا پس دارم چیکار میکنم؟
- تو کـــ -..
و در همین لحظه فرهاد به عنوان فرشته نجات من وارد شد و با گفتن:«مهیار اینارو بگیر» مرا از خطر ضایع شدن نجات داد.
مهیار سریع از جا بلند شد و به سمت فرهاد رفت.سرچرخاندم و جعبه های بزرگ پیتزا و نوشابه و سالاد را دیدم که مهیار از فرهاد میگرفت و روی اپن میگذاشت.پس فرهاد رفته بود که غذا بخرد!..
 
سفره را پهن کردم و مشغول شدیم.من که عاشق پیتزا بودم،فقط سه تکه از برش پیتزا را خوردم و در جعبه را بستم.فرهاد که مسئول چک کردن میزان غذاخوردن من بود با تعجب گفت:
- پس بخور!
+ سیر شدم!
- سیر شدی؟چیزی نخوردی که!
+ من سر غذا خوردن تعارف ندارم.واقعا سیر شدم دست شما دردنکنه
فرهاد رو به منصوره گفت: آجی این هیچی نخوردا
مهیار درحالی که لقمه پیتزا را میجوید و قارچ سوخاری ای را از بشقاب اکرم کِش میرفت به جایش جواب داد:
- جوجه س دیگه همین قد بسشه!
اکرم که متوجه دست مهیار شده بود، زبان به اعتراض باز کرد اما قبل از اینکه قارچش را مهیار پس بگیرد، مهیار آن را گوشه دیگر لپش قرار داد و خبیثانه خندید.اکرم مدام غر میزد:
- الهی بترکی! کوفتت بشه اون لقمه از گلوت پایین نره! غول بی شاخ و دم! خفه بشی من جیگرم حال بیاد! 
اما غرغرهایش بی فایده بود چون مهیار با چند جرعه نوشابه قارچ و پیتزای دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید:
+ هااااای! چقدر چسیبد! خخخخخ
خنده ام گرفته بود و بیشتر کیف میکردم که اکرم را عصبانی میدیدم! آرام میخندیدم.منصوره که از غر زدن های اکرم به ستوه آمده بود به مهیار گفت:
- وای آجی خب چرا اذیتش میکنی؟مال خودتو بخور که انقدر این غر نزنه.
فرهاد رو به من خندید:
- یاد بگیر! این جوری غذا میخورن!
خندیدم.از ته دل....
***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:19 PM، توسط Aisan.)
2017/07/27 02:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #28
RE: نفس
پ.ن: یه تیکه از این قسمت، آهنگ داره.اگر دوست دارید بیشتر با داستان انس بگیرید، آهنگ رو دانلود کنید.(مهدی یراحی-نفس)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
فصل سوم - قسمت هشتم
**********************
- «خوشمزه ترین پیتزای عمرم رو خوردم ولی...»
این آخرین پیامک مهیار بود که روی صفحه تلفنم نقش بسته بود.برای چندمین بار روی تک تک حروفش چشم چرخاندم و با ذره ذره وجودم حسش کردم.حس غریب مهیار را، که کلمات پیامک به دوش می کشیدند، به خوبی درک میکردم.حسی بود میان خوشی و ناخوشی، شادی و غم، امید و ناامیدی.من نویسنده بودم و باری که کلمات با خود حمل میکردند را به وضوح حس میکردم.دنیای بزرگی از ناگفته ها میان آن «ولی» و سه نقطه ادامه اش بود؛ دنیایی از دلتنگی و تنهایی. همان چیزی که من از آن زجر می کشیدم، مهیار را هم زجر می داد.

یک ساعتی می شد که از خانه مادربزرگ برگشته بودم،آفتاب کم کم غروب میکرد.مامان هم که از خانه مادرش برگشت، حسابی شاکی شد که چرا تنها و بدون نظر او به خانه مادربزرگ رفته بودم. شدت ناراضی بودنش را وقتی حس کردم که دیدم لب هایش را بهم می فشارد. همیشه موقع ناراحتی این کار را میکرد. دلیل ناراحتی اش را درک نمی کردم؛ نمی فهمیدم چرا انقدر حساس است؟ نمی فهمیدم چرا حالا که اوضاع روابط خانوادگی مان با آن ها بهتر شده نمی گذارد با خانواده پدری ارتباط برقرار کنم؟ چند دقیقه ای که غر زد، به اتاقم رفتم و هدفونم را روی گوش هایم گذاشتم. لیست موزیک هارا چند باری بالا پایین کردم، آهنگی را پخش کردم و چشم هایم را بستم:

خیس می شم با تو هرشب، زیر بارونی که نیست
دستتو محکم گرفتم، تو خیابونی که نیست
باشم و عاشق نباشم، کار آسونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
من خدایی با تو اینجا، از تو میسازم که نیست
باید هرشب روی رازی، پرده بندازم که نیست
تو منو به بند کشیدی، توی زندونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
این همه تصویر زیبا، تو زمستونی که نیست
با جنون هرشب من، جز تو مهمونی که نیست
نامه هامو پاره کردم، وقتی میخونی که نیست
هرچی اینجا با تو ساختم، خوب میدونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
غرق می شم تو سیاهِ، موج موهایی که نیست
دور تو میگردم اینجا، دور میدونی که نیست
تو یه روزی بر میگردی، از خیابونی که نیست
عاشقم می شی دوباره، عاشق اونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
​عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
«نفس - مهدی یراحی»


------یک هفته بعد-------

کوله ام را روی دوشم جابه جا کردم و تلفنم را روی گوشم گذاشتم.بعد از سه بوق، بابا جواب داد:
- سلام بابا
+ سلام بابایی کجایی؟
- من تو راهم بابا جان تا سه ربع ساعت دیگه میرسم
+ بابا مگه نگفتم پنج و نیم دم ایستگاه باش
- بابا جان ترافیکه!خیلی شلوغه!
+ خب حالا من چیکار کنم تو این گرما؟
- الان کجایی؟
+ تو همون ایستگاه سر میدون وایسادم
- خب میتونی بری خونه مامان بزرگ اینا؟
+ برم اونجا؟
- آره
+ تنها؟
- آره
+ اشکالی نداره؟
- دیگه چاره ای نیست.چند دقیقه بیشتر نمی مونی، خودم رو میرسونم
+ باشه
- بلدی که راه رو؟
+ آره بابا، چیزی نیست که یه خیابون راهه
- باشه بابا جان پس مراقب خودت باش
+ چشم بابایی
- بابا از خیابون رد میشی مراقب باش، تو پیاده رو یه وقت موتور رد میشه حواست رو جمع کن
+ چشم بابا جان چشم
- تاکید نکنم دیگه؟حواست جمع هست دیگه؟
+ بله بابا جان بله بله!
- پس زود برو، وقتی هم رسیدی زنگم بزن
+ چشم، کاری نداری؟
- نه بابا مراقب خودت باش
+ چشم خداحافظ
- خداحافظ

تلفن را قطع کردم، هندزفری هایم را درگوشم گذاشتم و از لیست آهنگ ها یکی را انتخاب کردم.بعد از جاسازی تلفن در جیب شلوارم، کوله و شالم را مرتب کردم و به سمت خانه مادربزرگ حرکت کردم.وقتی بابا گفت که به خانه مادربزرگ بروم، انگار دنیا را به من داده بودند! فقط در راه دعادعا میکردم که مهیار خانه باشد.
دو طرف خیابان اصلی پر بود از مغازه های کوچک و بزرگ کیف و کفش فروشی.مغازه های پر زرق و برقی که باعث تجمع مردم می شد و حرکت از بین آن جمعیت و دیدن شور و شوق مردم برای خرید، لذت بخش بود.چند صد متری را که طی کردم و از خیابان گذشتم، به خیابان فرعی ای که کوچه مادربزرگ در آن بود رسیدم.خیابان فرعی نسبت به خیابان اصلی خیلی باریک تر و خلوت تر بود، برای همین هندزفری ها را از گوشم خارج کردم و همراه با تلفنم داخل جیب کوله ام انداختم.فقط باید چند کوچه فرعی دیگر را پشت سر میگذاشتم تا به کوچه مورد نظرم برسم.در دلم غوقایی بود، آنقدر که پاهایم به جای سرعت گرفتن، کندتر پیش می رفتند.چند لحظه ای ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.این نفس لعنتی حتی اجازه خوشحال شدن هم به من نمی داد.قلبم که کمی آرام گرفت، دوباره به راه افتادم که یک موتور با سرعت و فاصله بسیار کم از کنارم عبور کرد.نفس در سینه ام حبس شد و با صدای قهقهه دو پسری که روی موتور نشسته بودند، خارج شد.یک دستم را روی سینه ام گذاشتم تا قلبم دوباره آرام بگیرد و دست دیگرم را به دیوار گرفتم.نالیدم:
- روانی عوضی
دوباره به راه افتادم.فقط دوسه کوچه دیگر به کوچه مانده بود که صدای وحشیانه غرش موتور از پشت پیچ خیابان فرعی و پشت سرم به گوشم رسید.ضربان قلبم دوباره شدت گرفت.شالم را چنگ زدم و روی سرم محکمش کردم، بندهای کوله ام را در دست گرفتم و قدم هایم را تندتر و تندتر کردم.صدای موتور که نزدیک تر شد، برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.همان دو پسر بودند.پاهایم خود به خود سرعت گرفت و قدم های سریعم به دویدن تبدیل شد.هر لحظه به سرعت پاهایم اضافه می شد.فقط یک کوچه دیگر مانده بود.صدای قهقهه پسرها و هو کشیدن شان ضربان قلبم را افزایش میداد، طوری که هر لحظه امکان می دادم قلبم از جایش کنده شود و بیرون بزند. دست به دامان خدا شدم:
- خدایا ... خدایا ... کمکم کن ... خدایا دست شون بهم نخوره ... خدایا ...
به سر کوچه که رسیدم، پسرها هم رسیدند.احساس کردم که یکی شان دست دراز کرد تا شالم را بکشد.دستم را روی شالم گذاشتم و با احساس دست پسر روی سرم، با تمام وجود جیغ کشیدم.مقاومت دست من و حالتی که شال را دور گردنم بسته بودم، با قدرت دست پسر مقاومت کرد و مرا به عقب کشید.برای اینکه شالم از سرم نیفتد، مقاومت نکردم و به دنبال کشش دست پسر به سمت او کشیده شدم.تعادلم که بهم خورد، زیر دست پسر گیر افتادم.قسمتی از شال که دور گردنم پیچیده بودم، به خرخره ام فشار می آورد و پسرهم با تمام توانش نگهم داشته بود که تکان نخورم.برای تنفس به تقلا افتاده بودم.هیچ کاری نمی توانستم بکنم جز اینکه به شال و دست پسر چنگ بیندازم اما هیچ کدام فایده نداشت.اشک در چشمانم حلقه زده بود و خون از بینی ام به لبم راه پیدا میکرد.نگاهم ملتمسانه به خانه مادربزرگ دوخته شده بود، هنوز در دل دعامیکردم بلکه خدا صدایم را بشنود.
- کیان ولش کن!از بینیش داره خون میاد
+ نه بابا ببین چه جیگریه!جا داره برا تیغ زدن!
- کیان بیخیال شو داری خفه ش میکنی!
+ نترس بابا این دخترا صدتا جون دارن!بذار کوله شو در بیارم حداقل یه چیزی گیرمون بیاد!
- کیان ...
+ دو دقه خفه میگیری یا نه؟!
پسر کمی مرا از خودش فاصله داد و دستش را به سمت کوله ام برد ولی لحظه ای مکث کرد و بعد دستش را به موهایم انداخت و آن هارا چنگ زد.درد در تمام سرم پیچید اما جانی برای جیغ کشیدن نداشتم و فقط توانستم بیشتر اشک بریزم.
- عوضی چه موهایی داره!
+ کیان یالا!
- رضا زر نزن ببینم!
+ لامصب یکی داره میاد!ولش کن!
- اه گندش بزنن!چه وقت بیرون رفتنه؟صبر کن الان کوله ش رو در میارم.
امید در دلم جرقه زد!چشم به در خانه مادربزرگ دوختم و فرهاد را دیدم که روی سوییچ ماشینش دنبال دکمه باز کردن در میگشت، پشت سرش هم مهیار در خانه را می بست.معجزه همین بود!پسر که لحظه ای شالم را برای در آوردن کوله ام شل کرده بود، راهی هم برای تنفسم باز کرد.با همان نفس کم داد زدم:
- مهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار!
هردو سر چرخاندند و مرا در چنگ آن عوضی ها دیدند.فرهاد داد زد:
- ولش کن کثافت!
مهیار کلید خانه را رها کرد و با تمام سرعت به سمت من دوید.غرش موتور و صدای پسر در گوشم پیچید:
- ولش کن کیان!
و بلافاصله گاز داد.هنوز دست پسر به شالم بود برای همین همراه با آن ها کشیده شدم و سرعت شان را کم کردم.مهیار رسید و با تمام قدرت خود را به موتور کوباند.قبل از اینکه من هم همراه آن دو روی زمین پرتاب شوم کسی دستم را گرفت و کنارم کشید تا روی زمین بنشینم، نگاه انداختم و فرهاد را دیدم که بعد از نشاندن من به کمک مهیار رفت اما قبل از اینکه برسد، یکی از آن ها موتور را راه انداخت و رویش نشست.فرهاد به سمت ماشینش که در کوچه فرعی و خارج از کوچه خودشان پارک شده بود رفت، سریع پشت رول نشست و استارت زد و به دنبال پسر رفت.وقتی گلویم از زیر فشار خارج شد دیگر حتی توان نفس گرفتن نداشتم.مهیار همان پسری را که شالم را نگه داشته بود، از جا بلند کرد و با قدرت به دیوار کوباند:
- چه غلطی کردی مرتیکه آشغال؟! چه **** خوردی بی شرف؟! به ناموس من دست زدی؟! شالش رو کشیدی؟!
پسر جوانی 22-23 ساله ای بود که به خاطر ضربات مهیار از بینی و دهانش خون راه افتاده بود.مهیار هرلحظه بلند تر فریاد میزد و گلوی پسر را بیشتر میفشرد.می دیدم که چشم های پسر به عقب میرود، واقعا داشت خفه میشد:
- کثافت چه غلطی کردی؟! تنها گیر آوردی به سرت زد چه غلطی بکنی مرتیکه؟!
یادم آمد که فرهاد و بابا گفته بودند مهیار موقع عصبانیت غیرقابل کنترل است.دست به دیوار گرفتم و به سختی از جا بلند شدم.نفس کشیدنم مثل کسانی شده بود که مجروح شیمیایی اند.هرطور که بود خودم را به مهیار رساندم.سرم گیج رفت، برای اینکه نیفتم به پیراهن مهیار چنگ زدم اما انگشت هایم آنقدر بی جان بودند که نتوانستند کاری بکنند، پس به روی زمین سقوط کردم...
مهیار به سمتم برگشت و با دیدن من پسر را رها کرد.همسایه ها بیرون ریخته بودند.مهیار پسر را به یکی از مردها سپرد و به سمت من آمد.کنارم زانو زد و مرا روی دو دستش بلند کرد و به سمت خانه برد.چشم هایم به چهره اخموی مهیار بود.بی جان خنده ای کردم که نگاهم کرد.در چشم هایش نگرانی موج میزد اما لبخند کوچک تلخی زد:
- به چی میخندی پدرسوخته؟
دیگر توان نفس کشیدن نداشتم چه برسد به حرف زدن.اسپریم داخل کوله ام بود و نمی دانستم کوله کجاست.به خانه که رسیدیم مهیار مرا روی پتویی که داخل حیاط پهن بود گذاشت و به داخل خانه رفت و بعد از چند لحظه با دستمال و پارچ آبی برگشت و کنارم نشست.دستمال را با آب تر کرد و خون های روی لب ها و صورتم را پاک کرد.فقط نگاهش میکردم و توان حرف زدن هم نداشتم و به سختی نفس میکشیدم.با صدای آرامی گفت:
- زنگ زدم آمبولانس بیاد.نگران نباش دیگه جات امنه
لبخند زدم که اخم کرد:
- بینی و گوشات داره خون ریزی میکنه!چته مشکات؟به سرت ضربه خورد؟
سرم را به معنای «نه» تکان دادم که با نگرانی پرسید:
- گوشات هم داره خون میاد!چه خاکی به سرم کنم!چرا اینجوری نفس میکشی؟چت شده که من نمی دونم!؟
دستم را بالا بردم و چند لحظه روی ریش هایش و بعد پشت گردنش گذاشتم.سرش را خم کرد و گوشش را به لبم نزدیک کرد:
- جانم؟
+ خو...بم
- نیستی.از گوشات داره خون میاد
+ نتر...س عمو بر...م دکتر...خوب...میشم...
چشم های نگرانش را به چشم هایم دوخت:
- خودم میکشمت اگه چیزیت باشه!
خندیدم اما نفسم با همان خنده گرفت.سرفه کردم.شدت خون ریزی بینی و گوشم شدت یافت.چیزی که نباید می شد، شد!دستم را دور مچ مهیار محکم کردم، بدنم شروع به لرزش کرد.
- یا ابالفضل! چرا داری میلرزی؟!جوجه ... جوجه!
لرزش بدنم بیشتر شد، چشم هایم به عقب رفت و باز مثل همیشه همه چیز و همه جا تاریک شد...

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:19 PM، توسط Aisan.)
2017/08/19 11:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #29
RE: نفس
فصل سوم - قسمت نهم
*******************
از وقتی بچه بودم، تنها دلیلی که باعث بیداری ام در شب می شد، تشنگی بود.تشنه که می شدم؛ نفسم سخت می شد و بدنم بی حس. آنجا بود که بابا را صدا می زدم و از او میخواستم برایم آب بیاورد.بابا هم با وجودی که کار سختی بود، بدون کوچک ترین اعتراضی برایم آب میاورد.
حالا هم همان احساس را دارم.نفسم به سختی بالا می آید و دست و پایم بی حس است.مثل بچگی می نالم و آب طلب میکنم.اما این جا متفاوت است با خانه. اینجا بوی الکل می آید اما خانه مان همیشه مملو از بوی خوب نرم کننده است!نرم کننده هایی که مامان برای شست شوی لباس استفاده میکند. اینجا تختش به راحتی و لطافت تخت خودم نیست. اینجا زیادی سفید است و خبری از رنگ روغنی یاسی دیوارهایم نیست.

راستی چه شد؟ من کجا هستم؟ دوباره بیمارستان؟ دوباره تشنج؟ دوباره اختلال تنفسی؟ دوباره پزشک؟ آخرین بار کجا بودم؟
هنوز توان باز کردن چشم هایم را ندارم که دست مهربانی روی پیشانی سردم می نشیند.ذهنم با گرمای دست متمرکز می شود و به یاد می آورد تمام اتفاقاتی که رخ داد.تک تک صحنه های آن اتفاق، مثل پلان های شکست خورده یک فیلم در ذهنم نمایش داده می شود.باز نفسم می سوزد و من تقلا می کنم برای اسیر کردن مقداری هوا.دست هایم لرزشش خفیفی می گیرد.هنوز لرزش اوج نگرفته که همان دست گرم، دست های یخم را درون گرمایشان حصار میکند و نجواگرانه آرامم میکند:
- نه مادر... نه... 
آرام میشوم.مگر می شود دست مهربان مادر باشد و درد دیگری در دنیا داشت؟

تصمیم داشتم چشم هایم را باز کنم اما با صدای باز و بسته شدن در، از تصمیمم صرف نظر میکنم.کسی داخل می شود که مامان با لحن مضطربی از او می پرسد:
- چی شد مهراد؟
پس باباست.پاسخ می دهد: بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش.فرهاد بردش بیرون
- چی میگه؟
+ داد و بیداد الکی. گیر داده به این دکتره که تو چراهیچ کاری نمی کنی و این حرفا
- نمیخواستم مامانت اینا بفهمن...
+ دیگه شده...
صدای مادر بغض دار می شود: اگه تو اون روز به موقع می رفتی دنبالش حالا بدبخت نشده بودیم! حالا مجبور نبودیم دنبال ریه براش بگردیم که پیوند بزنن! حالا آواره بیمارستانا نبودیم! حالا نشسته بودیم تو خونه مون! ای خدا...
بابا آهی میکشد که چند تقه به در میخورد و کسی به جمع ما اضافه می شود.بابا از آن شخص می پرسد:
- هان؟چی شد؟
صدای فرهاد را تشخیص می دهم:
- چی بگم والا.امروز دوتا کلاس داره، هرچی بهش میگم برو دوباره بیا، حرف گوش نمی ده.از بخش بیرونش کردن، رفته رو صندلی حیاط نشسته.
+ یه جوری بفرستش بره...
- نمی ره داداش. می شناسیش که. افتاده رو اون دنده ش.مشکات هنوز خوابه؟
مادر جواب میدهد: دستش لرزید فکر میکنم حالا دیگه بیدار بشه. شما چیکار کردین؟
- اون دوتا رو که انداختن زندان، یه دوماه تو زندانن بعد میان بیرون.
+ فقط دو ماه؟!
- آره، مهیار یکی شون رو که زده، طرف شکایت کرده.ماهم مجبور شدیم در عوض اینکه اون شکایت نکنه، تخفیف بدیم برای طول زندانش.
+ این پست فطرتا که پس فردا اومدن بیرون دوباره میرن سراغ کاراشون. اون وقت از آقا مهیار هم شکایت کردن؟
- چی بگم زن داداش...
+ شما به آقا مهیار بگید بیاد اینجا.گناهه زیر آفتاب.

 چند دقیقه ای میگذرد و حرف های عادی بین آن سه رد و بدل می شود.چشم هایم را آرام باز میکنم و با اولین تکانی که میخورم، نگاه هر سه به سمت من جلب می شود.
مامان با شادی می گوید: وای خدارو شکر بیدار شدی مامانم!
لبخند می زنم: سلام...
فرهاد با خنده می گوید: سلام به روی ماهت تنبل خانوم!من به مهیار بگم بیاد
بابا جلو می آید: خوبی بابا؟
سر تکان می دهم: بله خوبم
همان لحظه در باز می شود و عمو هایم از در وارد می شوند.لبخندم عمیق تر می شود و در سلام کردن پیشی می گیرم:
- سلام!
+ جوجه ...
می خندم! به غم و اضطرابی که در چهره مهیار است میخندم! به دستش اشاره می کنم:
- چی خریدی برام؟
پیش می آید و محتوای داخل کیسه را بیرون می آورد و روی میز کنار تخت می چیند.چند عدد کمپوت و یک سُک سُک! میخندم:
- چی درباره من فکر کردی واقعا!؟
+ بس که جوجه ای!
بازهم میخندم.نگاهم میکند:
+ کردنت تو قفس به چی میخندی؟ باید بیای بیرون! میکشمت اگه این تو بمونی!
با شوخی میگویم: فعلا که خوش میگذره، فقط پذیرایی میکنن!
اخم میکند: بیخود که خوش میگذره! همین امروز پا میشی میای بیرون! اصلا از این لباسای مسخره که تنته خوشم نمیاد!
- باس باج بدی!
+ بله... باید باج بدیم... برای وجودتون... برای داشتن تون... باید باج بدیم و می دیم...

***
ادامه دارد...


 

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:20 PM، توسط Aisan.)
2017/08/23 03:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #30
RE: نفس
فصل سوم - قسمت دهم
*******************
یک ماهی از آن اتفاق می گذشت.دکتر معالجم گفته بود که به زودی ریه هایم را از دست می دهم و مجبورم در لیست انتظارِ پیوند ریه باشم تا هرچه سریع تر عمل شوم.
مامان و بابا خیلی سعی کردند که کسی متوجه این قضیه نشود، مخصوصا خانواده پدری، اما خب عموهایم با دیدن آن حالم، تقریبا از ماجرا با خبر شده بودند اما هنوز کامل از قضیه پیوند ریه با خبر نبودند...

اولین هفته اردیبهشت می گذشت و چون من سال چهارم بودم، دو ماه مطالعه آزاد برای کنکور داشتم.آنقدر به درس ها مسلط بودم که این دو ماه را به دوره و تست زنی می گذراندم.در این مدت هم چون عموها با خبر بودند که برای کنکور آماده می شوم، زیاد تماس نمی گرفتند.
یک روز که حسابی دلم گرفته بود و دیگر حوصله ای برای درس خواندن نداشتم، دست به تلفنم بردم تا برای مهیار یا فرهاد پیامی بفرستم.خب مسلم بود که اول برای مهیار می نوشتم.قبل از اینکه چیزی بنویسم، پیامی از طرف مهیار دریافت شد:
- سلام جوجه، میخوام لباس بخرم، میای باهم بریم؟
نیشم تا بنا گوشم باز شد. عجب تلپاتی قوی ای! عجب موقعیت خوبی! سریع تایپ کردم:
+ سلام عمو! کی میخوای بری؟
- تا دو ساعت دیگه که تا قبل غروب اونجا باشیم.میای؟
از اتاقم خارج شدم و پیش مامان که در آشپزخانه مشغول پختن شام بود رفتم:
+ مامانی! عمو مهیار میخواد بره پیرهن شلوار بخره، میذاری برم باهاش؟
پیازداغ هارا بهم زد و گفت:
- کی میخواد بره؟
+ تا دو ساعت دیگه 
- از بابات بپرس.
+ تو اجازه میدی؟توروخدا مامان...
- باشه ولی حواست رو جمع خودت کن.نری ناقص برگردی!
دستم را دور گردنش حلقه کرم و بوسه محکمی روی گونه اش نشاندم و با لحن لاتی گفتم:
+ نوووووکرتم ننه!
خندید: وظیفه ته!
پیش بابا رفتم و رضایت او را هم گرفتم.با خوشحالی تلفن را در دست گرفتم و به عمو خبر دادم، که قرار شد تا یک ساعت دیگر بیاید دنبالم.

به سرعت به حمام رفتم و دوش گرفتم.بعد از خشکاندن موهایم، به مشکل همیشگی برخوردم: « حالا چی بپوووشم!!!؟؟؟؟ ». بعد از له کردن اعصاب مامان و بابا سر اینکه چه لباسی بپوشم، با نگاه انداختن به ساعت و بیست دقیقه باقی مانده، بالاخره تصمیمم را گرفتم. یک مانتوی قرمز تیره ساده که روی سینه اش پولک های سیاه و ریز بود را با شلوار و روسری مشکی ست کردم و تلفنم را داخل کیف پولم گذاشتم. در حال خالی کردن شیشه عطر بودم که تلفنم به صدا در آمد. حتما عمو بود! برای بار آخر همه چیز را چک کردم و با خداحافظی سریعی از ساختمان خارج شدم.

از آس**نس*ر خارج شدم و به حیاط ساختمان رفتم که عمو مهیار را در حال قفل کردن دوچرخه اش دیدم.پیش رفتم:
- سلام عمو
نگاهم کرد و لبخند:
+ سلام خانوم.
- بریم؟
+ بذار چرخم رو قفل کنم که ساختمون تون رو نبرن!
- ساختمون مارو نبرن یا بنز شما رو؟!
+ مسخره میکنی پدر سوخته؟!
- به اخوی ارشد توهین نمودی؟!
+ ما بیجا بنماییم! بدو بریم که دیر شد
به سمت ایستگاه اتوبوسی که دویست- سیصد متری با خانه فاصله داشت راه افتادیم.عمو شلوار کرم رنگ به پا و پیراهن تیره تری با خط های افقی رنگی به تن داشت. مشخص بود که تازه اصلاح کرده چون هنوز ته ریش هایش مثل آخرین دفعه بلند نشده بود. مثل همیشه ساده اما مرتب!
به ایستگاه که رسیدیم با تعجب گفت:
- عه! ما که باید بریم اون طرف خیابون!
+ خب آره دیگه!
- پس چرا نگفتی!!؟؟
+ فکر کردم می دونی:/
- از دست تو:/
+ خب از عابر پیاده می ریم اون طرف!
- باشه برو بریم.
از پل عابر رد شدیم و در ایستگاه آن سمت خیابان ایستادیم.عمو مشغول چک کردن تابلوی اتوبوس ها شد که باز صدایش در آمد:
- مشکاااااااات!
+ بلههههه؟!
- این ایستگاه که اون خطی که ما میخوایم نداره!
+ خب مگه کجا میخوای بری؟!
- خیابون امیرکبیر(ساختگی)
+ عه؟!:/ خب چرا زودتر نگفتی!
- وای وای وای از دست تو!
+ خب به من چه! عجب آدمیه ها!
تلفنش را از جیبش خارج کرد و گفت:
- شماره آژانس که داری ان شاء الله
+ بله دارم!
شماره را از تلفنم برایش خواندم تا تماس بگیرد.
- الو سلام...
+...
- خسته نباشید خانوم
+ ...
- یه ماشین میخواستم
+ ...
- بله همین الان لطفا
+...
- به  آدرس ****************
+...
- خیابون امیرکبیر
+...
- بله بله...
+...
- فقط یه مورد؛ من سر ایستگاه اتوبوس این خیابون ایستادم.سرویس رو بفرستید اینجا
+ ...
- بله ممنونم
+...
- نخیر اشتراک ندارم
+ ...
در یک آن قیافه مهیار به مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه تغییر یافت.بعد از مکث طولانی ای گفت:
- آقای کیانفر خانوم، من آقای کیانفر هستم، نه خانوم کیانفر!
+...
- ممنون خدانگهدار!
از شدت خنده سرخ شده بودم اما حسابی خودم را کنترل کرده بودم.لپ هایم باد کرده بود که با نگاه خیره ناگهانی مهیار به من، منفجر شد!:
- خانوم کیانفر؟؟؟!!!... واااااای خداااااا !! واقعا فکر کرد خانومی؟!!!؟؟ .... واااااااای واااااااای وااااااااای دلم!!
+ هرهر ... به خودت بخند!
- باشه خانومی نمی خندم!
+ وسط خیابون اینجوری نخند زشته
نگاهش کردم، اخم ظریفی بین ابروهایش نشسته بود و جدی حرف می زد. آرام آرام خودم را جمع و جور کردم و آرام گرفتم. چقدر به مردانگی اش برخورده بود! اما تیکه فوق العاده ای بود!
« خانوم کیانفر» آن هم برای مهیار! گوشه لبم پرید که باز بخندم اما به زور با دستم، لبهایم را نگه داشتم. چند دقیقه که گذشت تلفن مهیار زنگ خورد:
- بله؟
+ ...
- خانوم گفتم توی همین ایستگاه ایستادم!
+ ...
- ای بابا... یعنی باید برم اون طرف خیابون؟!
+ ...
- باشه ممنون
تلفن را قطع کرد و راه افتاد.پرسیدم:
- کجا؟!
+ اون طرف خیابون؟
- یعنی دوباره باید از عابر رد شیم؟!
+ تنبل بازی در نیاریا
- اووووف باشه...
+ اروپا، سیستم تاکسیرانی هوشمند دارن. امتحان می دن راننده تاکسیا شون که اگر طرف کور بود چجوری برن سراغش، اون وقت من کجا آدرس دادم، یارو داره میاد تو اون باند...
از پل که بالا رفتیم مهیار به پایین اشاره کرد:
- اونهاش اومد
و بدون اینکه از دست هایش استفاده کند بلند سوت زد.با صدای سوتش تاکسی ایستاد.سرعتش را کمی زیاد تر کرد.مجبور بودم بدوم تا به او برسم!حسابی نفسم اذیت شده بود اما به رو نیاوردم.از پل پایین رفته و به سوار تاکسی شدیم.عمو جلو نشست و من عقب. روسری ام را شل کردم و شیشه را پایین کشیدم تا کمی خنک شوم و نفس بکشم.مهیار آدرس داد و منتظر شدیم که به مقصد برسیم.

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:33 PM، توسط Aisan.)
2017/08/25 01:30 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان