زمان کنونی: 2024/11/06, 04:54 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 04:54 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک روز بارانی ...

نویسنده پیام
lily
...



ارسال‌ها: 1,175
تاریخ عضویت: Jun 2017
ارسال: #1
یک روز بارانی ...
آن روز وقتی به خانه برمیگشتم هوا بارانی بود خیلی سردم بود بالاخره به خانه رسیدم کلید رو از توی جیبم در اوردم و در را باز کردم گرمای خانه حس خیلی خوبی به من داد به طبقه ی بالا رفتم فقط اتاق من و کتابخانه طبقه ی بالاست وارد اتاقم شدم چراغ ها رو روشن کردم لباس های خیسم را عوض کردم کیفم را برداشتم و کتاب هایم را روی میز گذاشتم که شروع به درس خواندن کنم ولی ناگهان برق رفت اهی کشیدم و با خودم گفتم : ( همینو کم داشتم ) و چراغ قوه ای از کمد میزم برداشتم و درسم را شروع کردم ... احساس کردم صدایی از بیرون آمد فکر کردم پدر و مادرم برگشتن برای همین چراغ قوه ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم همه جا تاریک بود به سمت راه پله رفتم و گفتم : ( مامان ... بابا ... شما برگشتید ؟ ) جوابی نشنیدم صدایی از آشپزخانه آمد به طبقه پایین رفتم و داد زدم : ( مامان تویی ؟ ) و وارد آشپزخانه شدم شخصی که پشتش به من بود با صدایی عصبی خندید و گفت : ( من ... فکر ... نکنم )

شخصی که ظاهرا زن بود به سمت من برگشت و رو به من ایستاد کلاه شنلی که پوشیده بود و نور کم مانع از این میشد که صورتش رو به ببینم داد زدم : ( تو کی هستی؟ )
جواب داد : ( من روحم ... یک روح سرگردانم ... من بدن واقعیم رو گم کردم منظورم بدن انسانیم هست )
_شوخیت گرفته... الان اینجا چیکار میکنی توی خونه ی ما چیکار میکنی بگذریم از اینکه من باور نکردم تو روحی
_میخوای باور کنی میخوای نکنی فرقی به حال من نمیکنه من دارم دنبال یک جسم خوب برای خودم میگردم
روح با سرعت به پشت من رفت من به سمتش برگشتم شروع کرد به نگاه کردن من سپس دور تا دور من چرخید و گفت: ( ظاهرا یک دونه خوبش هم پیدا کردم )
با صدای جیغ مانندی گفتم: ( منظورت چیه ؟)
پاسخ داد : ( اگه آروم باشی راحتتر جا به جا میشیم )
و با سرعت دورم چرخید من هم آروم میچرخیدم و دنبالش میکردم ناگهان روح با سرعت به سمتم اومد و از من عبور کرد جیغ زدم و روی زمین افتادم و شروع به نفس نفس زدن کردم کسی اومد بالای سرم سرم رو بالا گرفتم و خودم رو دیدم بلند شدم و ایستادم همان صدای زنانه گفت : ( دیدی چقدر سریع جا به جا شدیم حالا این تویی که باید دنبال جسمی برای خودت بگردی )...
همه چیز ناپدید شد و من خودم را در خیابانی دیدم... حالا این من بودم که باید دنبال جسم برای خودم میگشتم... حالا من روح سرگردان بودم

پایان
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/11 08:12 PM، توسط Aisan.)
2017/06/07 03:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  یه روز آفتابی یه روز فراموش نشدنی!!! !Sultan 3 1,213 2019/09/25 12:40 PM
آخرین ارسال: !Sultan
documents داستان یه روز دختر خیلی بدشانس! donya killer 3 986 2017/01/20 04:01 PM
آخرین ارسال: donya killer
  (نوشته کوتاه)صبح روز رنگارنگ Aisan 12 3,595 2015/06/07 09:13 AM
آخرین ارسال: Aisan
documents اگه بدوني هر روز ساعت ... farshad 56 17,075 2013/10/19 02:49 PM
آخرین ارسال: pop star keira



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان