زمان کنونی: 2024/11/06, 02:53 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 02:53 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.75
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قسمت اول آنها.......(they are.....): او....

نویسنده پیام
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #1
documents قسمت اول آنها.......(they are.....): او....
سلام همگی.من یه داستان شرو کردم به اسم "آنها......"
تازه شروع کردم به نوشتن و اینجا براتون میزارم تا بخونین.
لصفا نظراتونو راجبش تو بخش نظراتش بنویسین.
قسمت دوم داستان:
رقص مرگ
شخصیتای اصلی داستانم:
تِرِسا کریستی

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اومطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تریسی آدامز
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

بلیک و بلین کارلسن

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اینجارو بعد از فصل هفت نگاه کنید:
محتوای مخفی (Click to View)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/06/08 01:50 PM، توسط !Melody.)
2014/08/22 04:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #2
RE: آنها.......(they are.....)
مقدمه:
من کریستی هستم.ترسا کریستی.دختری 14 ساله هستم که بگی نگی از زندگی که دارد راضی است.خوب،من هم مثل تمام 14 ساله ها مشکلات خودم را دارم و مثل همه ی آنها سعی میکنم با آنها کنار بیایم.البته کنار آمدن با این مشکلی که حالا یقه ام را گرفته کمی برایم مشکل است!چون این مشکل،زیاد عادی نیست.نه، این مشکل،مشکلی کاملا غیر عادیست!مثل اینکه زیاد از این کلمه استفاده کردم. "مشکل"
خوب،من تاحالا این مشکلم را به هیچ کسی نگفته ام.نمی دانم چرا! شاید هم میترسم.ولی، این خیلی طبیعی است،که کسی مثل من از همچین چیزی بترسد. من خیلی آرام هستم، زیاد هیجان زده نمی شوم و معمولا خونسرد هستم.ولی آن ها،خیلی کم هم که باشد، به زندگی ام هیجان بخشیدند. نمیدانم،شاید من، تنها کسی هستم که آنها را میبینم و شاید ،من، تنها کسی هستم که آنها،میبینند.
پیش تر فقط صدا بوند اما حالا دیگر،کم کم دارم آنها را میبینم.همه جا دنبالم هستند،کاری به کارم ندارند،حتی گاهی کمکم میکنند.ولی بیشتر اوقات، آزارم می دهند.
دیگر عادت کرده ام و من،کم کم دارم حس میکنم،که دارم با آنها دوست میشوم.............................
________________________________________________________________________________​____________
فصل اول:
وارد اتاقم می شوم،در را می بندم.
او کنار تختم ایستاده.می توانم حسش کنم.بی تفاوت به او از کنارش میگذرم و روی تختم دراز می کشم و دستهایم را زیر سرم می گذارم:یعنی تو واقعا هستی؟
نگاهش میکنم و لبخند میزنم.صدایش را می شنوم:من؟ما،همه جا هستیم.ما،شما را میبینیم ولی شما مارا نمی بینید.
باز هم مثل همیشه با من کتابی حرف میزند.این طرز حرف زدن،برایم مسخره است.اما نمی توانم این را به او بگویم.
شاید آنها همیشه اینگونه حرف می زنند.من فقط می توانم با یکی از آنها حرف بزنم،پس نمی دانم که آیا همه ی آنها اینطور کتابی حرف می زنند یا نه؟
یک روز این سوال را از او خواهم پرسید.ولی امروز،آن روز نیست.بلند میشوم و پاهایم را روی تخت جمع می کنم و به او خیره می شوم.سعی می کنم او را در ذهنم مجسم کنم، ولی فایده ای ندارد. کمی به او خیره می مانم تا شاید چیری بگوید،ولی او هیچ چیز نمی گوید. تا من حرفی نزنم هیچ حرفی نمی زند و فقط سکوت می کند.آهی می کشم:فکر کنم اگر صبح دوباره بیدار شوم تو را اینجا خواهم دید.
خودم هم از طرز حرف زدن خودم خنده ام می گیر.ولی او بی توجه به من پاسخ می دهد:می توانی مطمئن باشی.
چراغ ها را خاموش میکنم و روی تخت گرم و نرمم به خواب می روم......................
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/10/13 07:42 PM، توسط !Melody.)
2014/08/22 05:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #3
RE: آنها.......(they are.....)
__________________________________________________________________________
فصل دوم:
صبح شده و با تابش نور به صورتم بیدار می شوم.چشمانم را باز میکنم و چیزی را میبینم که بالای سرم ایستاده.لحظه ای شوکه میشوم ولی بعد بع یاد می آورم.دستی به سرم میکشم:
لعنتی!میتونم ازت خواهش کنم اینطوری ناگهانی ظاهر نشی!!
_من همینجا بودم.جای دیگری نرفته بودم.
شانه هایم را بالا می اندازم.دور و بر را نگاه میکنم:فقط تو اینجایی نه؟
_آری،فقط من وارد اتاقت میشوم.
_حالا چرا فقط تو؟
_این مرزی است که تو قرار داده ای.این خواسته ی توست.
_که اینطور.
از اتاقم خارج می شوم.شانس آورده ام که برادرم امروز خانه نیست.در واقع یک هفته است که رفته مسافرت.پس من در طبقه ی دوم خانه مان تنها هستم.
البته از نظر وجود انسان.............من هیچ جا تنها نیستم.
همینطور که اطراف خانه میگردم با او حرف میزنم:خوبه که امروز تنهام نه؟
_کی میخواهی به خانواده ات بگویی؟
_میدونی اگه بهشون بگم چی میگن. میگن تو دیوانه شده ای!!!!
_ولی این ممکن است برای آنها خطرناک باشد.
به طرفش برمیگردم:منظورت چیه؟
سکوت میکند و هیچ چیز نمی گوید.
آماده رفتن به مدرسه هستم.دم در آشپزخانه ایستاده ام و اورا نگاه میکنم.
_تو می توانی مرا ببینی؟
_نه کاملا.بیشتر حست میکنم.البته وقتی به اونجایی که تو واییستادی نگاه میکنم پشت سرت رو یه جور دیگه میبینم.مثل اینکه یه شیشه برجسته جلوم واییستاده.
_که اینطور.
_ببینم تو قراره همه جا دنبالم باشی؟
_اگر بخواهی من نمی آیم ولی نمیتوانم جلوی بقیه را بگیرم.
_آری.
_یکیشون کنار تو.
_درست است.
_و یکیشونم جلوی اتاقمه.
_آری.
_خوب پس راهی نیست که بتونم از دست شما خلاص شم.

ادامه دارد...........................
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/23 07:31 PM، توسط !Melody.)
2014/08/23 07:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #4
RE: آنها.......(they are.....)
فصل سوم:
طبقه ی پایین میروم.مادرم مثل همیشه پایین پله ها ایستاده و منتظر من است تا تغذیه ام را دستم بدهد و با من از خانه خارج شود.به طرف در می روم و ناگهان او را دم در می بینم ومی ایستم.مادرم از پشت به من برخورد میکند:چرا واییستادی خترم؟
_ اِ هیچی،یه لحظه فکر کردم کتابم مونده خونه بعد یادم افتاد تو کیفمه!
چه دروغ افتضاحی!!!مادرم هم لحظه ای به تعجب به من نگاه میکند ولی وقت آنرا ندارد که دلیل این کارم را بپرسد.برای همین است که کسی نفهمیده من با چه مشکلی سر و کار دارم.خانواده من همیشه مشغول هستند.برای همین هر کداممان مستقل هستیم.پدرم رئیس یک شرکت است و خیلی کم می توانم او را ببینم،مادرم هم یک سازمان خیریه دارد که
صبح زود می رود و شب بر میگردد و برادرم،او هنوز کار نمی کند تازگی ها یک مغازه ی مکانیکی باز کرده که بعد از اینکه از مسافرت بازگشت با دوستش مشغول به کار شوند. برادرم
عاشق ماشی ها است.من هم دختر خوب خانه هستم که همیشه در تخیلاتش سیر می کند.البته این حرف خانواده ام است نه من.
بالاخره دوچرخه ام را بر می دارم و به راه می افتم.او هم دنبالم می آید.
با تمام سرعت می رانم:تو چطور به من می رسی؟
_ این کار سختی نیست.
_دالان چندتاتون دنبالمه؟
_ تو چه فکری می کنی؟
_ من دارم 5 تاتون رو حس می کنم.
_ آری ما 5 نفر هستیم.
ساعتم را نگاه می کنم،دیر کرده ام. با سرعت تمام به طرف مدرسه می روم که:کریس
می ایستم.او تریسی آدامز است دختر ورزشکار مدرسه.آنقدر مدال و جام دارد که حتی نمی داند بعضی از آنها را کجا گذاشته!!!
کنارم می آید.دار دقیقا به طرف او می آید سعی میکنم به تریسی بگویم که بایستد که یادم می افتد او را فقط من میبینم.تریسی با تعجب به من نگاه میکند:کریس! تو حالت خوبه؟
_ اوه، تریس، یادم رفته بود ،دوباره!
_ این روزها خیلی هواس پرت شدی.
تریسی مرا کریس طا میزند چون اسمم به نظرش خیلی بلند است و نمی توان آنرا خلاصه کرد.اوهم فامیلیم را خلاصه کرده.من هم اورا تریس صدا میزنم!
تریس سر راه حرف میزند و من هم سعی میکنم که به او توجه کنم ولی او هواسم را پرت میکند.از خیابان که می گذریم.یک خیابان بزرگ دوطرفه که هر روز باید از آن بگذریم که ناگهان وسط راه یکی از آنها جلویم سبز میشود.
خیلی سریع می ایستم.........
تریس فریاد میزند:کریس! مواظب باش!!!!
****************************************
تنها چیزی که به یاد دارم فریادی بود که تریس زد و بعد تاریکی!!!!!
درد پایم و سرم باعث می شود بیدار شوم و مادرم را بالای سرم میبینم.نگران بالای سرم ایستاده اشک میریزد که متوجه میشود بیدار شده ام.
او هم جلوی تخت ایستاده،با چهره ای عصبی به او خیره میشوم.
_ دخترم حالت خوبه؟
_ مامان،اون. تو نمیبینیش؟
به او اشاره می کنم.نمی دانم چرا این حرف را زدم.مادرم نگاهی به جایی که او ایستاده نگاه میکند:کی؟
_ هیچکی.
پرستار مادرم را صدا می زند و من و تریس در اتاق تنها میمانیم.
تریس به من خیره شده:کریس،نمی خوای بهم بگی چه مرگته؟
تریس وقتی نگران است عصبی می شود و این هم باعث می شود کمی بد اخلاق شود.سرم را تکان می دهم:نمی دونم.باید مطمئن شم.
او را نگاه میکنم.او هم می فهمد که دارم باهاش حرف میزنم:هنوز در وجود ما شک داری؟فکر میکنی ما در تخیلات تو هستیم؟نه، اینطور نیست. ثابت خواهم کرد.
دستش را بلند میکند و به گلدان روی میز میزند و گلدان می افتد.
تریس از جایش میپرد:ای...این دیگه چی بود؟
تریس ترسیده و به گلدان روی زمین خیره شده.یکی از پرستارها وارد اتاق می شود:اینجا چه خبره؟
_ اون گلدون یهو افتاد زمین و ............
_ چی داری میگی؟
پا در میانی میکنم:خیلی متاسفم.یه لحظه عصبی شدم و پرتابش کردم.
پرستار با تعجب سری تکان میدهد:خوب الانه که مرخص شی.بعد اینکه رفتی نظافتچی میاد تمیزش میکنه.
_ ممنون.
تریس با تعجب به من نگاه میکند:کریس! اینجا چه خبره؟
_ چیه انتظار داری پرستاره باور کنه گلدون خود به خود افتاد؟
_ خوب نه ولی.........
لبخند میزنم.مادرم وارد اتاق می شود:خوب دیگه دخترم،وقتشه که بریم.
_ وقت رفتن است ترسا کریستی.
او را نگاه می کنم.کمی دیگر برایم واضح میشود.حالا دیگر مثل یک سایه است.سایه ای سیاه و تاریک، که کم کم مرا هم در بر میگیرد و به طرف تاریکی میکشاند...............
ادامه دارد........................
2014/08/24 03:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #5
RE: آنها.......(they are.....)
فصل چهارم:
چند روز بعد من، تریسی و او به مدرسه می رویم.وقتی وارد کلاس می شویم بچه ها با دیدن حال و روز من _ پای شکسته و سر باندپیچی شده _ شگفت زده می شوند.دو نفر از آنها کنارمان می آیند. بریانا و لارا. دخترهای فضول کلاس.بریانا سرم را نگاه میکن:خیلی درد داره نه؟
لارا هلش می دهد:اونو بیخیال امروز دو تاپسر خوشتیپ اومدن کلاسمون و جای شما نشستن.
_ خیلی خوب ما ازشون میخوایم که بلند شن.
به طرف آن دو پسر موطلای بلند قد و خوشتیپ می رویم.تریس اعلام حظور می کند:اهم.ببخشید انگار شما جای ما نشستین.
دو پسر باهم به طرف ما بر میگردند و با چشمهای آبی و براقشان مارا نگاه میکنند.ولی قبل از اینکه ما دونفر را ببینند به پشت سر من خیره میشوند جایی که او ایستاده!!!
یکی از پسر ها کمی با عینکش ور میرود:متاسفم.اگه به ما می گفتن اینجا جای دوتا خانومه بلند میشدیم.
لبخند میزند:اوه، من بلیک هستم.بلیک کارلسن و این هم برادرم است، بلین کارلسن.
بلین با قیافه سردش به ما نگاه میکند.مثل اینکه منتظر است ماهم خودمان را معرفی کنیم.پس حالا نوبت من است:من ترسا کریستی هستم و این هم دوستم است..............
_ تریسی آدامز.
تریس هرگز اجازه نمی دهد کس دیگری او را معرفی کند!
_ خوشبختم خوب بلین بیا بریم.بلین از جلو میرود و وقتی بلیک از پشت سرمان رد میشود او را دور میزند و کنار برادرش میرود!
طول مدرسه او دنبالم است و ماهم برای اینکه بلیک و بلین در مدرسه کلاسهای خو را بیابند به آنها کمک می کنیم.در این مدت که گرم صحبت بودیم خیلی چیزها راجع به آنها می فهمیم.مثلا آنها دوقلو هستند، خیلی زیاد خانه عوض میکنند و از شهر دیگری آمده اند. بلیک پسر نابغه مدرسه قبلی خود بوده و بلین هم پسر محبوب مدرسه.با چهره هایی که دارند این زیاد هم کار سختی نیست. موهای طلایی،چهره رنگ پریده، چشم های آبی.
در راه خروج از مدرسه او از جبوی ما رد می شود و جلوی در می ایستد:امیدوارم دوستت امروز تنهایت بگذار.
فکر نمیکنم این اتفاق بیفتد.تریس خیلی وفادار است و امکان ندارد مرا تنها بگذارد.می خواهم او هم این را بفهمد:امروزم باهام میای خونه؟
_ آره،نمیتونم تنهات بزارم.
لبخند پیروزمندانه ای می زنم و به او نگاه میکنم.همانطور که به طرف درها میرویم ناگهان یکی از آنها بسته می شود و به تریس برخورد میکند!!!
تریس زمین میخورد و دستش را روی سرش میگذارد.مثل اینکه خون می آید.او را میبینم که کنار در ایستاده و تریس را نگاه میکند.بلیک و بلین کنارمان می آیند:چی شد؟
_در یهو بسته شد و خورد بهش.
بلیک لحظه ای به فکر فرو میرود.بلند میشود وقتی سرم را بلند میکنم او را میبینم که پشت سر بلیک ایستاده.
_بهتره برم دکتر صدا کنم.
برمیگردد و دوباره او را دور میزند! او هم با نگاه هایش دنبالش میکند.
بلین از دست تریس می گیرد:بزار کمکت کنم.
بلندش میکند و کنار دیوار می ایستیم. او هم جلویمان ایستاده. بلیک با پزشک مدرسه می آید.آقای هانس(پزشک مدرسه) نگاهی به تریس می اندازد:زیاد بد نیست ولی شاید یکی دوتا بخیه بخواد.خدای من چرا در به او گندگی باید به اون محکمی به سرت بخوره؟
خیلی دلم میخواهد میتوانستم بگویم که مشکل چیست.بگویم که کمک کنند ولی این کار غیر ممکن است.
باید راهی بیابم اگر نتوانم از شر آنها خلاص شوم زندگی ام نابود خواهد شد.........................
ادامه دارد...........................
2014/08/26 02:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #6
RE: آنها.......(they are.....)
فصل پنجم:
همانطور که او میخواست تریسی با من نمی آید و من هم یک تاکسی میگیرم.من در ماشین مینشینم ولی او کنار پنجره میماند و طول راه را همانجاست.هدفون گوشیم را در می آورم تا راننده فکر کند دارم با تلفن حرف میزنم:تو داری چه غلطی میکنی؟چرا اونکارو کردی؟
_ تو باید تنها میبودی.
_ میتونستی ازم بخوای تا بهش بگم نیاد.میدونی که بعد از اون روز فقط تریسی بود که پیشم موند.
_ اینطوری بهتر است.
_ نه اینطوری خیلی بده.تازه،من الانشم تنها نمیمونم.دارم میرم پیش مامان و تو نمیتونی هیچ کاری بکنی.
_ واقعا؟
ناگهان سرعت ماشین بیشتر می شود.مثل اینکه راننده کنترل را از دست دادهوماشین دیوانه واز حرکت میکند.دستانم را روی سرم میگذارم:بس کن.نگرش دار.
فریاد میزنم:گفتم بس کن!
ماشین میایستد.راننده به صندلی اش چسبیده و نفس نفس میزند. اشک در چشمانم جمع میشود:چی از جونم میخواین؟
_ میخواهیم با تو تنها باشیم.
راننده بر میگردد:شما حالتون خوبه؟
مثل اینکه چیزی نفهمیده:بله من خوبم.
_ متاسفم نمیدونم چرا اینطوری شد.واقعا متاسفم.
دلم میخواهد به او بگویم این منم که باید متاسف باشم. همه اش تخسیر من است ولی نمیتوانم:خواهش میکنم.نگران نباشید.
اِم.ببخشید میتونم یه چیزی از شما بخوام؟
_ بله
_ میشه منو یه جای دیگه ببرین میخوام مسیر عوض کنم.
_ بله حتما کجا ببرمتون؟
آدرس خانه را به راننده میدهم و او هم مرا به خانه میبرد.
خوشبختانه همیشه در کیفم کلید خانه را دارم.به مادرم زنگ میزنم و خبر میدهم که در خانه هستم.سعی میکنم از پله ها بالا بروم.او هم پشت سرم است.تعادلم را از دست میدهم و به طرف عقب سر میخورم و او مرا میگیرد!
این اولین باری است که او را لمس میکنم.حسی درونم را فرا میگیرد و لحظه ای چشمانم سیاهی میرود که ناگهان مرا هل میدهد:نباید به ما زیاد دست بزنی.
از نرده ها میگیرم:ممنون.فکر کنم...!
چون اگر آنها نبودند الان دیگر لازم نبود که او مرا بگیرد.
روی مبل راحتی ام ولو میشوم:خوب حالا که تنها موندیم بهم بگو،چی از جونم میخوای؟
_ ما تو را میخواهیم.
_ خدای من شماها واقعا دیوونه این.اصلا بگو ببینم تو با چه حقی اون بلا رو سر تریس اوردی؟بلایی که سرم آوردین بس نبود؟
_ او خیلی دوروبرت بود و تنهایت نمیگذاشت.
_ چرا دست از سرم برنمیدارید؟
_ دیگر امکان پذیر نیست تو به ما وابسته ای و ما به تو.حالا تو را هیچ جا تنها نخواهیم گذاشت.یکی از ما به تو وابسته است و آن من هستم.
_ چرا حالا تو؟
_ باید اینطور باشد.
_ نه تو حق نداری همچین کاری بکنی.تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
_ مواظب باش چه میگویی ترسا کریستی.
_ اسم منو مثل اون صدا نکن.
سکوت میکند.سکوتی وحشتناک.ترسا، چرا اینطوری شدی؟چرا اینقدر عصبی شدی؟آروم باش.
نفسی عمیق میکشم:خوب ،حالا دیگه آرومم.ببین.نمیدونم شماها کی و چی میخواین .فقط ازتون میخوام دیگه از این کارا نکنید.اگه میخواین تنها باشم بهم بگین. مفهومه؟
_هر طور .......که ترسا.........بخواهد.
جالا کمی بیشتر واضح میشود.مثل یک دود سیاه است که دو نقطه ای سرخ درخشان بالای آن است.
شاید نباید آنروز با آنها دوست میشدم..................
نمیدانم...........حس میکنم کم کم.............دارم از آنها............میترسم.................
ادامه دارد.................................
 
2014/09/02 01:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #7
RE: آنها.......(they are.....)
بچه ها توجه کنید از این فصل به بعد دوتا او خواهیم داشت.اونایی که اینطوری نوشته شدن همون او قبلی هستن و اونیکیا هم اونیکی هستن...........
________________________________________________________________________________​_______________________________________________
فصل ششم:
همه ی ما گاهی اشتباهاتی میکنیم و بیشتر اشتباهاتمان قابل جبران هستند ولی جبران بعضی از آنها غیر ممکن است.درست مثل اشتباه من _دوست شدن با موجوداتی که حتی
نمیدانم چه هستند.
بزرگترین اشتباهم همان روز اولی بود که آنها را حس کردم.همان صبح بارانی که پنجره های اتاقم شکستند و من هراسان از خواب بیدار شدم و همان بار اولی که حس کردم چیزی وارد
اتاقم شده و همان بار اولی که او را از دست دادم.................
با خودم فکر میکنم اگز همان روز خانواده ام فکر نمیکردند که اختلال روانی من موجب شده صدای آنها را بشنوم ، حالا چه حال و روزی داشتم.شاید بهتر بودم و شاید بدتر................
اگر فقط آنروز با آنها دوست نمی شدم.............
_ کریستی، خانم کریستی ، ترسا کریستی
به خودم می آیم.خانم بِلَک مثل همیشه با چهره ی لاغر و سفیدش مرا نگاه میکند و سرش را تکان میدهد.سرم را پایین می اندازم.تریس مرا نگاه میکند و آرام پچ پچ میکند:کریس.خانم
بلک میگه جواب مسئله چی میشه؟
به مسئله ی ریاضی روی تخته نگاه میکنم.از همان مسئله هایی که هفته ای یک بار روی تخته نوشته می شود و بدشانس ترین فرد کلاس هستید اگر قرار باشد شما ان را حل کنید!!!
تخته را نگاه میکنم: ام، من...........
_ خانم کریستی میشه لطفا بیاید سر تخته و به بچه ها نشون بدین مسئله چطور حل میشه؟
_ بلند شو ترسا کریستی.
او کنار تخته ایستاده و با من حرف میزند:نگران نباش.ما کمکت میکنیم!
جلو می روم گچ را به دستم می گیرم و او را حس میکنم که...................که........به درون من خطور کرده و به سرعت روی تخته اعداد را پشت سر هم مینویسد!
پلک هایم سنگین میشوند، چشمانم کم کم سیاهی میروند، درست وقتی که حس میکنم دارم از هوش میروم او رهایم میکند.گچ از دستم می افتد و به طرف ته کلاس سفید رنگ میرود
و جلوی پای دوقلو ها می ایستد. که با چهره ای نگران و عصبی به من خیره شده اند.
وبا به صدا در آمدن زنگ تمام بچه ها بیرون میریزند جز، تریسی و دوقلوها........
معلم وسایلش را جمع میکند و با عجله از کلاس خارج میشود.
تریس کنارم می آید:کریس.......
_ هر وقت اون دوقلوهارو میبینم به یادش می افتم.
_ کم مونده نه؟
_ یه هفته، یه هفته مونده تا اون روز نحس
_ اتفاقی افتاده؟
تریس به طرف دوقلو ها بر میگردد: میشه کمی تنهامون بزارین لطفا.
رو به من می کند:بیا بریم کریس.امروز خودم باهات میام خونه.
با سرم تایید میکنم.
​وارد اتاقم می شوم و روی تختم و تکیه به دیوار مینشینم.او در گوشه ی دیگر اتاقم ایستاده .همانجایی که خالی خالی است.همان گوشه ای که جز قاب عکس روی دیوار هیچ چیزی آنجا نیست.جز همان قاب عکسی که در آن دو دختر ایستاده اند.
همان دختر هایی که یکی من هستم و دیگری.................
او امروز خیلی ساکت است. هیچ کاری نمی کند و فقط کنارم می ایستد.درست مثل من که کل روز را روی تختم می نشینم، به گوشه ی دیگر اتاق خیره میشوم و مدام اشک میریزم و مدام گریه میکنم.
تا اینکه خوابم.......میبرد...............................
ادامه دارد....................
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/09/02 07:51 PM، توسط !Melody.)
2014/09/02 07:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #8
RE: آنها.......(they are.....)
دوستان یه چندتا نکته:
1.لطفا نظراتونو تو بخش نظراتش بنویسین.
2.هر شخصیتی که اضافه میشه عکسشو تو پست اول میزارم پس یه سری به اونجام بزنید.
________________________________________________________________________________​______________________
فصل هفتم:
در یک اتاق تاریک هستم،تنها ایستاده ام و در گوشه ای دیگر همان کسی ایستاده که همیشه کنارم بود.......باز همان لبخند زیبایش را بر لب دارد.
چه رویای زیبایی!بیدارم نکنید!این رویا،خیلی زیباست!!
رفته رفته از من دورتر میشود و من..........رفتن او را تماشا میکنم،او همچنان لبخند میزند.....................
کسی دارد سرم را نوازش میکند و بیدارم می کند.مادرم روی تختم نشسته و با چشمان به رنگ آسمانش مرا نگاه میکند:دخترم،بیدار شدی؟
_ مامان!
مادرم هم مثل او لبخند میزند.چرا این روزها هرجا را نگاه میکنم او را به یاد می آورم؟
مادرم رفته است.او داخل اتاق است و مرا نگاه میکند.
_ میتونم ازت بخوام این هفته راحتم بزاری؟
او بدون هیچ حرفی از اتاق خارج میشود.باور نکردنی است!
اینبار این من هستم که دنبالش می افتم:صبر کن!
می ایستد:چه شده؟مگر نگفتی بروم؟
_ نه خواهش میکنم میخوام باهات حرف بزنم......می خوام یه چیزی ازت بپرسم ولی باید راستشو بگی.
سکوت میکند.
_ اون شماهارو میدید؟
_ در مورد چه حرف می زنی؟
_ چرا شماها بعد از مرگش سراغم اومدین؟
_ پاسخ سوال هایت را به زودی خواهی یافت.
_ این به زودی کی هست؟
_ قول میدهم روز عزاداری همه چیز را خواهی فهمید.
زنگ خانه به صدا در می آید.زود پایین میروم و مادرم را میبینم که به تریس میگوید که من امروز به مدرسه نمیروم.
ولی جلو میروم:مامان،من حالم خوبه.خواهش میکنم بزار امروز باهاش برم.اون تنها کسیه که پیشش راحت حس میکنم.
_ ولی عزیزم......
_ مامان خواهش میکنم.
مادرم وقت این را ندارد که با من بحث کند:باشه ولی اگه چیزی شد حتما خبرم کن.
_ نگران نباشید خانم کریستی تا وقتی من باهاشم هیچ اتفاقی نمیفته.
_ میدونم عزیزم ولی خوب اتفاقه میفته(به سرم اشاره میکند)
_مامان!!!!
_بریم کریس،خانم کریستی فعلا.
سر راه مدرسه:
_ واسه حرف مامان معذرت میخوام.
_ اشکالی نداره خوب راست میگه.
لبخند میزند،از همان لبخند هایی که او میزد.تریس هم میفهمد:دوباره مثل اون لبخند زدم نه؟
_ دیگه عادت کردم،حالا فقط یه چیز نگرانم میکنه............
_ چی؟
نمیتوانم به او بگویم که مشکلم با آنها است.
_هی ترسا،تریسی.
این صدای بلیک است که از پشت سرمان می آید.برمی گردیم.کنارمان می آیند.بلیک اطراف را نگاه میکند و تعجب میکند.
_ چیزی شده؟
_ آه،نه نه.دارین میرین مدرسه؟
_ آره.
_ خوب پس مام میتونیم با شما بیایم؟
تریس مرا نگاه میکند:من که نمیدونم.
_ اشکالی نداره میتونید بیاید.
شاید فکر کنید چرا خبری از او نیست.دلیلش این است که او اصلا اینجا نیست!با من نیامده.گفت دم در مدرسه منتظر است تا من برسم.
بلیک هی سعی میکند چیزی بگوید ولی نمیتواند تا اینکه بلین به جای او حرف میزند: دیروز وقتی اونطور رفتین نگران شدیم.
چه لحن سردی دارد!هیچ احساسی در حرفهایش نیست.درست مثل او حرف میزند!
تریس سعی میکند بحث را عوض کند:راستی کریس،پات خوب شده؟
_ آره دکتر گفت تا اونروز میتونم گچشو باز کنم.
دو برادر می ایستند.به طرف آنها بر میگردیم:چی شد؟چرا واییستادین؟
بلیک کمی با عینکش ور میرود:راستش...
تند تند حرف میزند: دیروزم همین حرفو زدی گفتی اونروز..............مگه اونروز...........یعنی منظورتون از اونروز چیه؟
می خندم:همین؟خوب آره باید بهتون میگفتم.بیاین سر راه توضیح میدم.
برگ های طلایی و سرخ یکی یکی از روی درختان میافتند و باد آنها را میرقصاند.زیر پایمان خرد میشوند و صدای خوشایندی به وجود می آورند.
خش..........خش........خش..........با اینکه وسط پاییز هستیم ولی من گرمای خورشید را با تمام وجودم حس میکنم.به یاد دارم آنروز هم همچین روزی بود...............
با او زیر درخت حیاط دراز کشیده بودیم و آسمان را نگاه میکردیم.او مثل همیشه لبخند میزد.و من هم نگرانش بودم.
_ میدونی مامان اینا میگن نگرانتن.
_ چرا میگه چی شده؟
_ میگن دوستای خیالی تو میتونه دردسر ساز باشه.میخوان برات دکتر بگیرن.
_ ترسا همه ی ما دوستای خیالی داریم.
من برگشتم و سرم را روی دستانم گذاشتم:آره ولی السا میدونی که دوستای خیالی واسه بچه هاست و ما دیگه بزرگ شدیم.
_ از بزرگ شدن بدم میاد.
او هم برگشت و به من خیره شد:کاش ماهم یه دوست خیالی بودیم.که هر کاری که میخوایم بکنیم.منم میخوام یکی از اونا باشم...................
صدای خش خش برگ ها باعث میشود سکوت کنیم و حرفی نزنیم.......
تریس چشمانش را میبندد:چه صدای دلنشینی.
_ اونم این صدارو خیلی دوست داشت.
تریس آه میکشد:خدای من باید چیکار کنم که فراموشش کنی؟
_ نمیتونی.
_ خوب اگه نمیتونم اونوقت به دوقلو ها بگو،دارن از فضولی میترکن.
میخندیم:شاید باورتون نشه ولی من یه خواهر داشتم............
اون درست مثل من بود،موهای سفید و چشمهای سرخ.............
ولی خیلیم باهم فرق داشتیم.با اینکه اون دوقیقه از من کوچیکتر بود،همیشه طرفداریمو میکرد،...............همیشه.............لبخند میزد............
لبخندی که بهم آرامش میداد...........اون همیشه و همه جا کنارم بود...........تا اینکه یه سال پیش.........از دستش دادم.............بعد از اون حادثه همه ی دوستامون تنهام گذاشتن و فقط تریسی بود که کنارم موند...........ار اون وقت تریس مثل خواهرمه.............
بلیک سرش را پایین می اندازد:از دست دادن یه خواهر دوقلو،باید خیلی سخت باشه.من و بلین بیشتر از هر کس دیگه ای میتونیم درکت کنیم.
تریس دستش را روی شانه ام میگذارد:فکر کنم دیگه کافی باشه.
_ ترسا..........
بلیک صدایم میکند.به طرفش برمیگردم،چهره ای جدی به خود گرفته:اگه میتونستی برش گردونی چی؟اگه.........اگه یه راهی بهت میدادن تا بتونب برش گردونی این کارو میکردی؟
سرم را تکان میدهم:السا کریستی خیلی وقته که مرده،مرده ها دوباره زنده نمیشن بلیک،هرچقدر هم که بخوایم ...........این امکان نداره.
تریس پا در میانی میکند:اینقدر بسه دیگه،رسیدیم حیاط مدرسه،بهتره زودتر یریم سر کلاسامون.
_شما ها برین ما الان میایم.
...............................
حرفی که بلیک زد ذهنم را به خودش مشغول کرده............
اگر میتوانستم،السا را بازگردانم......................................
ادامه دارد....................
 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/26 04:14 PM، توسط !Melody.)
2014/09/17 12:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #9
RE: آنها.......(they are.....)
فصل هشتم:
ما انسان ها شخصیت های متفاوتی داریم.بعضی ساده و آرام هستیم،مثل من.بعضی شکاک و وفادار هستیم،مثل تریس.بعضی مرموز اما دوستانه هستیم،مثل برادر های کارلسن و بعضی،خیال پراز و مهربان،مثل السا...................
وقتی وارد کلاس می شویم معلم هنوز نرسیده بود،بچه ها در گوش هم پچ پچ می کنند و حرف میزنند.همه گوش به گوش یکدیگر میگویند تا اینکه یکی از بچه ها پیشمان می آید:بچه ها میدونستین تو مدرسه قبلی کارلسن ها یه پسر غیبش میزنه بعد جسدشو پیدا میکنن؟
_ آره،درست بعد از اون اتفاق بود که اومدن اینجا.
تریس عصبی میشود:چرا شایعه هایی مثل اینا رو باور می کنید و بین مردم پخش میکنید؟خوشتون میاد پشت سر بچه ها حرف در بیارین؟
تریس از این کارها متنفر است:دروغ،غیبت،شایعه پرا کنی و خیانت و ...................
_ خوب اینبار داره راستشو میگه.
بر می گردیم و برادر های کارلسن را میبینیم که پشت سرمان ایستاده اند.هر دوئه آنها خیلی ناراحت و عصبی هستند.سعی میکنم اوضاع را بهتر کنم ولی:او راست میگوید.دلیلش را بپرس.
معلم وارد کلاس میشود و بچه ها هر کدام سر جای خود مینشینند.طول کلاس آنها را نگاه میکنم و بلاخره زنگ میخورد.
بیرون می رویم و در حیاط قدر میزنیم.سعی میکنم طوری بحث را باز کنم ولی بلین قبل از من سخن میگوید:اون پسر،دوست ما بود.
بلیک ادامه میدهد:پسر خیلی خوبی بود.آروم و بی سر وصدا.هیچ کسی باهاش دشمنی نداشت ولی........
یه روز نیومد مدرسه و وقتی به خونشون زنگ زدن گفتن که خونه هم نیست.نبالش گشتن،یه روز،دو روز،یه هفته گذشت و بالاخره جسدشو پیدا کردن.
_ وضعش خیلی خراب بود.دست و پاهاش صورتش پر خون بود.انگار با یه چیزی در گیر شده بود.ولی معلوم نبود با چی.
_ هنوزم معلوم نیس کی کشتتش.
پا در میانی میکنم:نگران نباشید هیچکی حرف اونا رو باور نداره،چون همیشه شایعه درست میکنن.
_ممنون که کمکمون میکنید.
به طرف او بر میگردم.بی صدا نگاهمان میکند.
_ بهتره دیگه بریم الانه که معلم بیاد.
به راه میافتیم و دم در.......او دوباره به من دست میزند.
دستش را روی شانه ام حس میکنم و می ایستم.دستش را بر میدارد:حرفهایشان را باور داری؟
_ منظورت چیه؟
بلیک بر میگردد:ترسا،چرا واییستادی چیزی شده؟
_ نه،نه،الان میام.
بلیک لبخند میزند لبخندی شبیه لبخند پیروزی............
*****************************
قبل از اینکه کلید را وارد قفل در کنم در باز میشود.به کسی که پشت در ایستاده خیره شده ام.یادم رفته بود امروز قرار است بر گردد.
مثل همیشه دستان عضلانی اش را باز کرده تا مرا در آغوش بگیرد.لبخند جذاب همیشگی اش را بر لب دارد.به طرفش می روم . بغلش میکنم:خوش اومدی.
_ برگشتم تا پیش خواهر عزیزم باشم.
در را می بندد.مثل همیشه کیفم را از من میگیرد و به طبقه بالا میبرد و مثل همیشه.........می لنگد!
هانتِر کریستی.برادر 26 ساله ام.در همان روز حادثه راننده ی ماشینی بود که السا را به مرگ و او را به لنگ محکوم کرد.نمی دانم چرا آنروز با آنها نرفتم ولی اگر من هم آنجا بودم مطمئنا جان سالم به در نمی بردم.خانواده ما از دور خیلی شاد و خوشحال به نظر می آید ولی هیچ کس نمیداند چه مشکلاتی پشت دیوار خانه مان پنهان است.و همه آن مشکلات از زمانی شروع شد که خیال بافی های السا به واقعیت پیوستند.
مثل همیشه روی مبل راحتی طبقه بالا می نشینم  و هانتر برایم شکلات داغ می آورد.لیوان را از او میگیرم:ممنون.........آم......امروز قراره تریسی بیاد،راستش یادم نبود قراره برگردی...
_ اشکالی نداره،خوبه که اونم....
لحظه ای می ایستد.مثل اینکه چیزی به خاطر می آورد:کِی قراره بیاد؟
_الانه که برسه.
هانتر دستپاچه می شود و دوان دوان پایین میرود.صدایش میزنم ولی او میرود.دنبالش می افتم.
_ اَ اَ  اَ اَ.
صدای جیغ می آید،تریس!
با عجله پایین میروم:هانتر.....
سه چسر تریسی را گرفته اند و اذیتش میکنند.تریس یکی از آنها را زمین می زند_ او کاراته باز خوبی است_ خودم را دم در می رسانم و دم پله ها عصایم از دستم می افتد و زمین میخورم.هانتر به طرف تریس میرود، آنها تریس را رها میکنند و لی اینبار با هانتر در گیر میشوند.تریس کنارم می آید:باید کاری بکنیم.
گوشی ام را در می آورم:الو........پلیس.....
فریاد میزنم:دارن برادرمو میکشن زودتر خودتونو برسونین.
صدایم توجهشان را به خود جلب می کند.هانتر را رها میکنند:فکر کنم درستو گرفتی.
و میروند.با نفرت تمام به آنها نگاه میکنم و یکی از آنها به من چشمک میزند! لعنتی، فقط یه قدرتی لازم دارم تا همشونو بفرستم جهنم!!
سوار ماشین میشوند.چشمان او برق میزند،برق عصبانیت.او هم دنبالشان می رود! ولی برای چه؟!!
هانتر بلن میشود و کنارم می آید:تو حالت خوبه.تریسی،به تو که آسیبی نرسوندن؟
تریسی عصبی است:شاید بهتر باشه اول بریم تو!
دوباره در پذیرائی جمع میشویم.تریس با عصبانیت رو به هانتر میکند:مگه نگفته بودی از شرشون خلاص شدی؟اگه اونا منو با کریس اشتباه نگرفته بودن میدونی چه بلایی سر خواهرت میومد؟هانتر تو دیگه خواهر دیگه ای نداری که دوباره از دستش بدی......
تریس هم به اشتباه خود پی میبرد.هانتر چیزی نمی گوید،فقط سرش را پایین می اندازد و به زمین :خیره میشود.
_ من ............. نمیخواستم...
او بر میگردد و پشت سرم می ایستد.
هانتر بلند می شود:متاسفم.......فقط چیزی به کترین و جیم نگین.
و میرود.کترین و جیم; یعنی مادر و پدرم.هانتر هرگز آنها را مامان و بابا صدا نزده چون،......
خیلی دلم میخواهد جمله هام را تکمیل کنم ولی این را من هم نمیدانم.هانتر خیلی مرموز است حتی برای من که خواهرش هستم.
او خیلی با ما فرق دارد.از لحاظ قیافه و سلیقه،کاملا متفاوت است.مو های آبی و چشم های خاکستری،مرموز و بی سر وصدا، کاملا برعکس منو السا!!!!!
همه دور میز شام جمع شده ایم،و بی سر وصدا غذا میخوریم.هانتر مدام با غذایش ور میرود و به صندلی کتار من نگاه میکند.جایی که السا می نشست و  اوهمیشه می ایستد.ولی امروز،امشب،آنجا نیست.کنار تلوزیون ایستاده و به ساعت بزرگ روی دیوار خیره شده است.ساعت 9:10 است.
_ و حالا اخبار حوادث.
همگی از جا میپریم.مادرم با تعجب به تلوزیون نگاه میکند:کی اونو روشن کرد؟؟؟!!!
_ ولش کن،بزار ببینیم تو اخبار حوادث چه خبره؟
او کنارم می آید.مطمئنا کار او بود ولی چرا؟
_ امروز یک ماشین BMW سیاه به طرز عجیبی کنترل را از دست داد و با سه ماشین دیگر تصادف کرد.خوشبختانه ماشین های دیگر بدون سرنشین بودند ولی سه سرنشین خودرو جان باختند.
BMW سیاه!سه سرنشین!!آنها............
برادرم با تعجب کامل به تلوزیون خیره شده.کنترل را بر میدارم و تلوزین را خاموش میکنم و آنرا زمین می اندازم:کی اهمیت میده؟اتفاقیه که افتاده.
به هانتر نگاه میکنم و لبخند میزنم.او همچنان متعجب است.....
بالاخره با او تنها میمانم:تو این کاری کردی نه؟
_ مگر این خواسته ی تو نبود؟
_ ولی من حتی بهت نگفتم.
_ من شنیدم که در ذهنت قدرتی خواستی تا آنها را بکشی.من فقط خواسته ی تو را بر آورده کردم.به علاوه نباید کسی به تو آسیب برساند.
_ تو واقعا به فکر منی نه؟
_ ما به تو نیاز داریم،  ترسا کریستی.
وقتی اسمم را میگوید صدایش تغییر میکند.
قبلا مثل یک نجوا بود،ولی حالا........................
این صدا خیلی برایم آشناست...................!
ادامه دارد......
___________________
نجوا:صدایی شبیه پچ پچ کردن.
 
2014/09/22 12:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #10
RE: آنها.......(they are.....)
فصل نهم:
طول این هفته اتفاقات زیادی می افتد.اولین اتفاق باز کردن گچ پایم بود.این چند روز آخر را هانتر راحت خوابیده چون فعلا کسی نبود که برایش مشکل ساز باشد.حداقل اینطور فکر میکنم!!!
و طول این هفته خیلی تحقیق کردم و چیز های جالبی یافتم تا اینکه بالاخره روز عزاداری فرا رسید.
خانه مرمری سفید با پارچه های سیاه تزئین شده، دم در خانه مهمان ها یکی یکی می آیند.خانواده کریستی مهمان ها را بدرقه میکنند.تریسی و او هم مثل همیشه کنارم هستند.من موهای سفیدم را صاف شانه کرده ام و تل های چتری ام را روی پیشانی ام ریخته ام.لباس سیاهی به تن دارم که مرا شبیه پرنسس های عزادار کرده است.با اینکه در قرن21 هستیم ولی من این لباس را ترجیح میدهم.السا اینطور لباس هارا خیلی دوست داشت و من هم به یاد اون لباسی پوشیده ام که دامنی پفی دارد و با روبان ها تزئین شده و رئس سرم هم یک تل سیاه دارم.
تریس شلوار تنگ مشکی و بلوزی سرمه ای پوشیده و موهای سیاهش را دم اسبی بسته است.
یکی از دوستان هانتر می آید.او هم درست مثل هانتر لباس اسپورت پوشیده.پیراهن سیاه که آستین هایش را تازده و شلوار کتان و کفش های آبی اسپورت.آبی به رنگ موهایش که همیشه آنها را روی چشمان خاکستری اش میریزد.بلیک و بلین کارلسن هم از راه میرسند.زیباترین پسرهای شب!آنها هم تیپ تقریبا اسپورتی زده اند.بلیک و بلین بعد از دست دادن با پدرم کنارم می آیند:تسلیت میگم ترسا.مامان وبابا نتونستن بیان.معده ی مامان دوباره درد گرفت مجبور شدن برن بیمارستان.
-خیلی ممنون که اومدین.
سری تکان میدهد و به سالن میروند.تریس دم گوشم پچ پچ میکند:به نظرت کارلسنا خوشحال به نظر نمیرسن؟مثل اینکه اتفاق خوبی افتاده باشه؟
- خوب،یه جورایی آره.ولش کن تریس این عزاداریه منه نه کس دیگه ای.
به طرف او بر میگردم تا تایید اورا هم ببینم ولی او به گوشه ای از سالن خیره شده.جایی که دو برادر ایستاده اند.
او امروز خیلی ساکت است و این سکوت او نگرانم میکند...................
هر جا که می روم دنبالم است اما چیزی نمیگوید.ولی با کارهایش سعی دارد مرا به اتاق مهمان ببرد.ولی من هر بار بهانه ای می آورم تا با او تنها نمانم.دقایق پشت سر هم میگذرند ولی او موفق نمی شود مرا تنها بیاورد.بالاخره او هم از کوره در میرود و هرجا که میروم مشکلی برایم به وجود می آورد.وقتی اشتم با تریسی شربت ها را برای مهمان ها میبردم اورا هل میدهد و تریسی جلوی پایم زمین میخورد.گلدان بزرگ خانه را میشکند و آخرین بار ناگهانی جلویم ظاهر میشود و من هم جیغ میکشم!همه مرا نگاه میکنند،بعضی ها سری از تاسف تکان میدهند و بعضی ها با چشمان برقلمبیده به من خیره شده اند.بالاخره کم می آورم و به بهانه سر درد به اتاق مهمان میروم.در را میبندد:خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی با من سخن بگویی.
_ مگه نگفته بودی این هفته راحتم میزاری؟
_ و قول داده بودم امروز همه چیز را بفهمی.
_ مـ..........منظورت چیه؟
_ اگر زودتر شروع نکنیم خیلی دیر میشود.
شوکه شده ام،نمی دانم چه بگویم.منظورش از این حرف چیست؟میترسم............
_ میخوای چیکار کنی؟
_ نگران نباش.قصد ندارم تو را بکشم.
_ تو از کجا.............!
_ من افکار تو را میخوانم......ترسا کریستی.به من........اعتماد کن.من فقط اجازه تورا میخواهم.
_ تو واسه هیچی ازم اجازه نمیخواستی حالا چی شده که......؟
_ کمکم کن ترسا.
نمیدانم چه کار کنم؟شاید اگر شما هم جای من بودید نمیدانستید چه کار کنید.شاید هم پا به فرار میگذاشتید ولی من.......حسی درونم اجازه نمیدهد همچین کاری بکنم.این حس عجیب به من میگوید.به او اعتماد کن!
به او پشت میکنم:باشه،هر کاری میخوای بکنم.اجازه میدم.
چشمان سرخش برق میزند:خیلی ممنون.
شروع به حرکت میکند دور من میچرخد روی زمین لکه سیاهی به وجود می آورد.روی سایه ام میایستد و به آن خیره میشود.سایه ام خود به خود حرکت میکند و با سیاهی او آمیخته میشود!!! میچرخد،می چرخد و رفته رفته مانند یک گودال میشود.مثل یک سیاه چاله! داخل آن سایه من ایستاده است!سایه ام رفته رفته واضح تر میشود،مثل اینکه به کس دیگری تبدیل میشود.کم کم چهره اش واضح تر می شود،او را میبینم،او را...............میشناسم.
موهای سفید،چشمان سرخ و آن لبخند همیشگی!!!!!!!!!!
خیره به او مانده ام!باید چه کار کنم؟اینجا چه خبر است؟
آری تمام این مدت، آن احساس عجیب نسبت به او .آن رفتار های مشابه، آن صدای آشنا............همه ی آنها نشانگر فقط و فقط یک نفر بودند.
_ اِ..........السا!!!!!!

_ ترسا دلم برایت تنگ شده بود.
_ یعنی...........یعنی تو..........!
_ آره این منم خواهرت،السا.
_آ.....آخه اینجا؟؟؟تو چطوری؟؟؟چرا؟؟؟
_ من اومدم.تا برم گردونی.اومدم برگردم پیشت،ترسا.
_ برت گردونم منظورت چیه؟
_ ترسا من همیشه پیشت بودم.مواظبت یودم، اومدم تا کمکت کنم.
دستش را به سویم دراز میکند:ولی حالا تو باید کمکم کنی.
دستم را به سویش میبرم:السا!
به او نگاه میکنم.به چهره اش.چهره ای که دیگر مهربان نیست! همچنان به من نگاه میکند و منتظر است دستش را بگیرم.ولی من دستم را پایین می آورم: خیلی........خیلی دلم میخواد برت گردونم.دلم برای السا تنگ شده.واسه اون چشمای مهربون و لبخندی که همیشه بهم آرامش میداد............ولی...........ولی این لبخند،بیشتر منو میترسونه.
_ ترسا من هنوزم خواهرتم،من هنوزم السا هستم،هنوزم کنارتم،فقط کافیه برم گردونی..........فقط........باید از این مرز رد بشم و بعد.ما دوباره وتامون میشیم، دوباره ترسا و السا میشیم.ترسا،السا من هنوزم همون السای قبلیم ........و ........واسه برگردوندم.........فقط تو رو لازم دارم.
آرام آرام،دستم را به سویش دراز میکنم،دستهایمان به نزدیک میشوند.نزدیکتر و نزدیکتر.
و حالا.......دیگر خیلی نزدیک هستند.....................
ادامه دارد........................
2014/10/31 05:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان«مستند تپل ها».قسمت جدید اضافه شد! Merliya 29 3,546 2016/08/06 10:13 AM
آخرین ارسال: Sherlock Holmes
zتوجه مسابقه داستان نويسي كوتاه سری اول farshad 82 26,603 2015/08/16 04:24 PM
آخرین ارسال: دختر شاه پریان
  قسمت دوم: رقص مرگ !Melody 7 2,661 2015/07/16 10:33 PM
آخرین ارسال: !Melody
zجدید رمان سفر دربه در فصل اول bita_r 7 3,042 2015/01/21 06:37 PM
آخرین ارسال: bita_r
  شروع(جلد اول قیام) kira_yamato 31 7,914 2014/03/09 07:45 PM
آخرین ارسال: .:prince jun misugi:.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان