زمان کنونی: 2024/11/06, 10:57 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:57 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 4.85
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگی معمایی

نویسنده پیام
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #11
RE: زندگی معمایی
(2014/08/29 12:02 AM)'black snow queen' نوشته شده توسط:  ادامه بده
چون خیلی باحاله

 
چشم حتماااااااا مرسی


 
2014/08/29 12:52 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #12
RE: زندگی معمایی
(2014/08/28 11:43 PM)'dirge of my like' نوشته شده توسط:  It's nice please continue.

 

چشم حتماا

 
2014/08/29 01:08 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #13
RE: زندگی معمایی
(2014/08/28 11:43 PM)'dirge of my like' نوشته شده توسط:  It's nice please continue.

 

چشم حتماااااااا

 
2014/08/29 01:08 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #14
RE: زندگی معمایی
گفت:هرچه سریعتر این خونه رو تخلیه کنین...!
من گفتم:چرا......؟
گفت:چون...........چون.........من نمیخوام...............نمیخوام دوباره اتفاق بیوفته........نمیخوام 
و اشکاش سرازیر شد
من گفتم:چرا گریه میکنی چی نمیخوای چی شده اینجا چ خبرهههههههه؟
گفت:بیا دنبالم!
دستمو گرفت و به بالای پله ها برد اول فک کردم میخواد ببرتم پشت بوم اما بعد از اینکه از در پشت بوم هم رد شدیم نظرم عوض شد ........
بردم جلو دیوار
گفتم:میخوای از دیوار ردم کنی؟
گفت:نه خیرم
و دست به یه برامدگی زد وکشیدش و بعد وارد یه اتاق پر از گرد و خاک شدیم روی تموم وسایل روکش کشیده شده بود و پپر از قاب عکس هاییی بودن که خاک روشونو پوشنده
و روکش های سفید به رنگ خاکستری در اومده بودن
گفتم اینجا کجاس؟
چراغ روشن شد...........کار اریکا بود 
گفتم:اریکا تو اینجا رو بیش تر از من میشناسی ها
گفت بله یه زمانی خونه ی دوست صمیمیم بود
گفتم:غیر ممکنه..........اخه اینجارو از اونکسی که خریدیم گفت تازه ساخته شده و کسی توش زندگی نکرده
اریکا اهی کشید :خب..................تو که داستانو نمیدونی
من جوری که از ترس ضربان قلبم تند شده بود گفتم چه............داستانی؟
گفت:هه...........بیخیال فقط این خونه رو تخلیه کنین نمیخوام دوباره همون اتفاق بیوفته نمیخوام
گفتم چه اتفاقی لطفا بگو
اریکا گفت:انگار مجبورم داستانو بگم
من ترسیده بودم قلبم تند تند میزد و چشمام به دهن اریکا بود
اریکا گفت داستان اینه که.........
اعتبار فراموش نشه ها اعتبار بدین ممنون از هرکسی که اعتبار میده
2014/08/29 01:55 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
minerva
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 83
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 60.0
ارسال: #15
RE: زندگی معمایی
واییییییییییییییییی
عالیه من عاشق داستانت شدم بقیشو گذاشتی خبرم کنمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2014/08/29 04:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
*Ariana*
اژدهای سفید



ارسال‌ها: 1,203
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 183.0
ارسال: #16
RE: زندگی معمایی
خیلی خیلی خیلی کوتاه مینویسیتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
2014/08/29 12:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
suisen
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,054
تاریخ عضویت: Jun 2014
ارسال: #17
RE: زندگی معمایی
من داستانت را دوست دارم لطفا ادامه بده .
وقتی داستانی میخوانم خوشحال میشم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/29 01:13 PM، توسط suisen.)
2014/08/29 12:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #18
RE: زندگی معمایی
ببین داستان اینه:چندسال پیش اینجا اتش گرفت و تمام ساکنای خونه مردن و خود خون خراب شد و چند وقت بعد اثری از اون نبود....
ولی چند ماه بعدش خونه صیح سالم برگشت و همه تعجب کرده بودن یه خانواده که تازه به این محله اومده بودن که از هیچی خبر نداشتن رفتن توی خونه.......و تموم وسایلشونم اوردن اینجا.....بعد............بعد...........خونه.....تموم اونا .......... جسد هاشون افتاده بودن بیرون خونه.........وحشتناک بود...مافکر کردم کسی اینکارو کرده اما سر ساکنین بعد این خونه هم همبن اومد.......
من جوری که نمیتونستم حرف بزنم با من من گفتم:دا......ری.............شو....خی ...میکنی.........نه؟شوخی.......وحشتناکیه......!
اریکا گفت:سارا خواهش میکنم به مامان و بابات بگو این خونه رو تخلیه کنن.
من هنوز هم تو همون حالت بودم گفت:اونا........به حرف........من گوس........نمیدن
من گفتم:اریکا اون صداها چی بودن؟
اریکا:نمیدونم...........هیچکس نمیدونه.......شایدم .......
یکی گفت:من میدونم!
رومو برگردوندم به طرف صدا یه فرد خاکستری دیدم که لباس های مشکی پوشیده بود و موهای سفیدی داشت(پوستش خاکستری بود به علاوه ی چشاش و صورت بی روحی داشت)
از ترس صدام در نمیومد اریکا هم انگا حالت منو داشت
اریکا به خودش جرئت داد و گفت:تو دیگه چی هستی؟
اون فرد:من یه روح سرگردان........
من:تو اگه روح بودی ما نمیدیدیمت!
روح سرگردان:اینجا اتاقیه که ماله مرده هاس اتاقی که ...مرده ها به وجودش اوردن میخواین توش یه روح نبینین؟
من گفتم:چییییییییییی؟
روج سرگدان:ببین این خونه رو مرده ها بوجود اوردن بخاطر همبین اتش سوری شد.......بخاطر همین ساکنای توش مردن..!
من:یعنی چی مرده ها به وجود اوردن؟
اینجا.....زیر این خونه یه گورستانه....!
من و اریکا باهم :یه گورستانهههههههه؟
روج سرگردان:ّبله ...........تازه اون صداهایی که میشنیدی ماله مرده ها بود .....!
بعد با لحن سردی گفت:کسایی هم که توی این خونه زندگی میکنن باید مرده باشن.
و با لحن وحشتناکی شروع کرد به خندیدن!
من  به اریکا نگاه کردم:اونم حالش بهتر از من نبود.
با خودم فکر کردم:باید چیکار کنم.......اگه به مامان بابام بگم لقب دیوونه رو بهم میدن و میگن همش بخاطر کتابای ترسناکه...باید چیکار کن...
صدای اریکا رشته افکارمو پاره کرد:ضد طلسم داره؟
روح سرگردان گفت:بله......تو خیلی دختر باهوشی هستی!
اریکا گفت:ضد طلسمش چیه؟
روح سرگدان گفت:کور خوندی ............بهت نمیگم!
و بعد یه خنده ی وحشتناک دیگه کرد که مو به بدن من سیخ شد!
اریکا گفت:کاری هست بکنیم تا ضد طلسمو بمون بگی؟
روح سرکردان:بله...........برام یه کبوتر بیارین!
منو اریکا هاج و واج نگاش کردیم بعد گفتیم:کبوتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
روج سرگردان با کلی احساس گفت:من از وقتی بچه بودم ارزو ی داشتن یه کبوتر داشتم ولی هیچوقت نتونستم و بعد نزدیک بود گریه کنه!
من با لحن مسخره گننده ای گفتم:آخیییییییییی دلم کباب شد!
بعد ادامه دادم:اریکا........بیا بریم یه کبوتر برای این روحه پیدا کنیم
روح سرگردان:روحه دیگه چیه........من اسمم جاناتان هستش منو جانتان بزرگ صدا کنین!
من به اریکا گفتم:این روحه هم حالش خوش نیستا!
بعد اون روح سرگدان گفت:گفتم جاناتان بزرگ صدام کننننننننننننننننننننن
اریکا:من تورو اقا روحه صدا میکنم ......!
روح سرگردان:حالا که اینطوری شد دوتا کبوتر برین پیدا کنین!
من:توروخدا اریکا رو ببخشین!
بعد اریکا و من:غلط کردیم!
جاناتان:نمیبخشم برین دوتا بیارین و بیاین بدویین
من:ما راه میریم نمیدوییم^__^
اعتبار فراموش نشه
نظر هم فراموش نشه

اعتبار فراموش نشه ها
2014/08/29 01:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Michiru
دودوسول سول لالاسول :))



ارسال‌ها: 2,167
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 684.0
ارسال: #19
RE: زندگی معمایی
آفرین خیلی قشنگه
بازم از این داستان خوشگلا بنویس
نویسنده ی جوان!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2014/08/29 01:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #20
RE: زندگی معمایی
(2014/08/29 01:36 PM)'Michiru' نوشته شده توسط:  آفرین خیلی قشنگه
بازم از این داستان خوشگلا بنویس
نویسنده ی جوان!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 

چشمممممممممم مرسیییییییییییییی
داستان که تموم نشده خواننده ی گرامی جوانتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif

 
2014/08/29 01:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  زندگی زیبا نیست؟ Boruto 1 883 2017/09/21 06:36 AM
آخرین ارسال: Boruto
  حق زندگی... Lelouch.B 3 995 2017/07/04 04:18 PM
آخرین ارسال: Lelouch.B
One Piece-10 داستان "زندگی در آتش" Heisenberg 11 3,148 2017/06/28 08:06 PM
آخرین ارسال: Heisenberg
  داستان " زندگی زیباست!! " Dazai.B 16 4,227 2017/06/18 08:16 PM
آخرین ارسال: Dazai.B
  داستان:نبرد زندگی ❤Ereɴ Yeαɢer❤ 37 8,442 2017/02/18 04:29 PM
آخرین ارسال: ❤Ereɴ Yeαɢer❤



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان