زمان کنونی: 2024/11/06, 10:02 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:02 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 4.85
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگی معمایی

نویسنده پیام
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #1
زندگی معمایی
وای خیلی خوشحالم!چون خونمونو عوض کردیم و حالا من کنار شومینه نشستم و دارم گرم میشم. چند هفته ی دیگه کریسمسه و من خیلی خوشحالم!
_ماریان بیا اینجا!
_چیکارم داری؟
_وقتی میگم بیا خب بیاا!
_به من دستور نده.
_من از تو بزرگترم!
_ولی این باعث این نمیشه که بهم دستور بدی!
_اصلا نیا برام مهم نیست.
_ایش اومدم جولیای غرغرو!
در هنگامی که داشتم میرفتم پیشش با خودم گفتم:جولیا فکر میکنه کیه؟همش به من دستور میده انگار خودش بلد نیست کاری بکنه اه!
_اومدم چیکاررم داری؟
_بیا این مقواهارو ببر.
با عصبانیت گفتم:فقط به خاطر این منو کشوندی اینجا!
_انگار چه کار مهمی کردی تشریف اوردی؟
_وای خدا!
بعد نشستم و مقوا رو جاهایی که نقطه چین شده بود بریدم .جولیا موهای بورش را کنار زد و گفت:بعد از این که کارت تموم شد برو حموم!خیلی کثیفی!وبعد نخودی خندید.
منم گفتم:چشم هرچی شما بگید(بین خودمون بمونه من و خواهرم اصلا روابط خوبی باهم نداریم)
بعد از این که کارم تموم شد رفتم حوله ام+دمپایی ام را برداشتم و به سمت حمام رفتم وقتی انجا رفتم یک صدای پچ پچی می ام که بعد این صدای پچ پچ تبدیل به خنده شد با صدای لرزان پرسیدم:کسی.....اون...جاست؟
ناگهان صدا قطع شد اما وقتی داشتم دمپایی ها را روی زمین میگذاشتم صدا دوباره شروع شد خیلی عجیب بود ناگهان مادرم را صدازدم گفتم:مادر ....تروخدا بیا....اینجا خواهش میکنم.
_ماریان چیزی شده؟
_مامان بیا!
_مادرم امد گفت:چیشده بدو کار دارم!
_مادر یک....صداهایی از اینجا میاد...صدای دونفر که پچ پچ میکنن و میخندن...ممان من...
مادرم حرف مرا قطع کزد و گفت ماریان خیالاتی شدی تقصیر این کتاب ترسناک هاست که میخونی چند دفعه بهت بگم اینقدر کتاب ترسناک نخون؟
_مادر به خدا مال این ها نیست...من خیالاتی نشدم!
_ماریان برو دوش بگیر اینقدر چت و پرت نگو
زیر لب غر غری کردم مادر رفت میترسیدم داخل حمام شوم اما ان همه شجاعت من کجا رفته بود؟
میترسیدم خیلی هم میترسیدم وارد حمام شدم چراغ را روشن کدم و شروع به دوش گرفتن کردم.....اما.....نوز صداها ادامه داشت چیزهایی میگفتن که مفهوم نبود دستهایم میلرزید که ناگهان صدایی امد........
.........ادامه دارد
2014/05/20 07:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #2
RE: زندگی معمایی
صدای نجوا اهسته بود مثله اینکه ترسیده باشه.میترسیدم و خدا خا میکردم زودتر از حمام بپرم بیرون همین که بدنمو شستم از حموم پریدم بیرون بدنم داشت میلرزید. همین طور که داشتم میرفتم به طرف اتاقم صدایی امد:مارریان!منم مثله گربه جاپریدم دیدم جولیاست به من خیره شده بود گفت:از مامان شنیدم چیا گفتی....خنده ای کرد و ادامه داد:به قول مامان خیلی کتاب ترسناک میخونی برای همین به این حال افتادی1متوجه لرزش بدنم شد با تعجب و خنده پرسید :نکند بدنت هم بخاطر ان صداها میلرزد؟منم با لکنت گفتم:نه.....خیلی...هواسرده.....بزار برم لباس بپوشم....وبه راهم ادامه دادم دستگیره ی در را چرخاندم و وار اتاقم شدم.سریع در کمد را باز کردم و لباس پشمی قرمز را که با رنگ مشکی برج ایفل را کشیده بود پوشیدم با شلوار مخمل مشکیم. بعد موهای طلاییم را شانه کردم و سشوار را روشن کردم و شروع به سشوار کردن موهایم شدم نمیتوانستم صداهارا از خاطرم یرون کنم.وقتی سشوار کردن موهایم تموم شد به بیرون رفتم تا تلویزیون ببینم. نشستم رو کاناپه و کانال هارا با کنترل عوض میکردم.
_ماریان پاشو به من و جولیا توی درست کردن شام کمک کن
_مامان مگه جولیا نمیتونه درست کنه؟ من تازه از حموم اومدم نمیتونم بیام
مادرم غرغر کنان گفت:همیشه میخواهی از کارها در بری با هربهونه ای که شده!
جولیا هم پیروز مندانه گفت:مادر من که بهتر از اون میتونم کمک کنم کاری بهش نداشته باشین اما خداییش تقصیر خودتونه خیلی لوسش کردین!
با عصبانیتبه جولیا گفتم:جولیا خانوم لوس خودتی!یجورایی میشه گفت حسودم هستی.
_حسود خودتی.
_نخیر تویی.
_با خواهر بزرگترشون اینطوری حرف نمیزنن.
_من میخوام بزنم.
_بس کنین دیگه خسته شدم از دست این همه بحث و بگو مگوی شما .این صدای مادر بود که از دست ما شکایت میکرد.
_ببخشید مادر
_مادر من هم معذرت میخوام این را گفتم و تلویزیون را روی برنامه ای که داشت مستند نشان میداد گذاشتم.
ناگهان صدای در خانه امد پدر وارد شد من با خوشحالی گفتم:سلام پدر خوش اومدین!
پدر هم لبخندی زد وگفت :مرسی مارریان و بعد روبه مادر کرد و گفت:من خیلی گشنمه غذاحاضره مادر موهای طلاییش را که همرنگ من بود از توی صورتش کنار زد و اهی کشید و گفت:5دقیقه ی دیگر حاضر میشود.
میشود گفت توی خانه ی ما من و جولیا و مادر موهایمان طلایی است فقط پدر است که موهای قهوه ای دارد.
_ماریان برایان(اسم پدرم است)بیاید شام حاضر است.
_ایول.....
ادامه دارد....
2014/05/20 09:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
rengo1374
mohammad



ارسال‌ها: 1,169
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 166.0
ارسال: #3
RE: زندگی معمایی
وقتت بازه سریع میزاری تشکر
2014/05/21 06:15 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #4
RE: زندگی معمایی
تا اینجاش که خوب بوده
منتظر بقیه اش هستم ببینم چیه!!
2014/05/26 09:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #5
RE: زندگی معمایی
_ایول
_ماریان خانم شما که میگفتی اسباگتی نمیخوای
_اول جولیا ام گشنمهدوم به توچه اصلا؟فوضول!
_اوی با خواهر بزرگترت اینطوری حرف نزن
_بسه دیگه پدرتون خستس بشینین شامتونو بخورین اه
ماهم اروم نشستیم و مشقول خوردن شدیم من کوفته قلقلی هاشو با قاشق کوچیک کوچیک کردم و با قاشقم در غذ قاطی کردم و بعد سس رییختم و بعد مشغول خوردن شدم بعد از تمام شدن غذا از مادرم تشکر کردم و رفتم یه دوری بیرون بزنم که مادرم پرسید:کجا میری؟
_میرم یه گشتی بزنم
_زود برگرد باید بخوابی فردا دیر به مدرسه نرسی
_باشه
بعد راه افتادم و رفتم بیرون داشتم راه میرفتم که یهو یهچیزی مثله جن ظاهر شد منم جیققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق یهو اون باخنده گفت بابا تو چقد ترسویی و شروع کرد بهخندیدن یه خدختری بود که موهاشو دوطرف بافته بود و یک عینک ظریف و سفید زده بود موهای بلوندی داشت و چشماش ابی بود
لبخندی زد و گفت تاره اومدین اینجا؟
گفتم اره چطور؟
گفت همین طوری کدوم خونه ماله شماس؟
خونمونو نشون دادم یجورایی جا خورد لبخند از روی لباش پرید و یجورایی مثله این که بقضش گرفته بود
_چیزی شده؟
_ نه بعد گفت اسمت چیه؟
_ ماریان تو؟
_من اریکام
_ اهان
_کجا میری مدرسه؟
_مدسه ی ویکی
__ا منم همین طور اما تاحالا تورو ندیده بودم
_من حدود یک ماهه نیومدم مدرسه
با تعجب پرسیدم چرا/؟؟؟
_اخ مادرم بیمار بود و مجبور بودیم بریم یه شهر دیگه برا درمانش
_اها خوب شد مادرت؟
_بله خدارو شکر دیه من باید برم
_وایسا کجا زندگی میکنی؟
با دست ی خونهی سفید رنگ دوطبقه رو نشون داد و رفت منم رفتم که بخوابم برای مدرسه صبح زود بلند شم اما از فکر این که اریکا چرا اینطوری شد و بغض کرد و جا خورد نمیتونستم دربیام
..............ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/28 10:50 PM، توسط Manaka.)
2014/05/28 01:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #6
RE: زندگی معمایی
بالاخره با هزارتا بدبختی خوابم برد صبح که شد
_ماریااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان
من که انگار یه پارچ اب ریخته رو سم با همچین دادی بلند شدم
_جولیا چ خبرته؟ مگه مرض داری اینطوری میکنی؟
جولیا با بیخیالی گفت:عزیزم پنج دفعه صدات کردم بیدار نشدی تصمیم گرفتم اینطوری بیدارت کنم مدرست داره دیر میشه!
نگاهی به ساعت بغل تختم کردم.........و بعد جیغغغغغغغغغ
وایییییییییییییییییییییییییی من امروز قراره ساعت 7:20 مدرسه باشم الن 7:10 دیقه اس و بعد مثه جت ر فتم دست و صورتم شستم و به سمت اتاقم دویدم و در کمدمو باز کردم یه لباس مشکی که طرف مربع های رنگی داشتو پوشیدم با شلوار جین و موهای طلایی بلندمو که تا پشتم میرسید رو بستم با یک کش مشکی و جوراب هامو پوشیدم و بدو بدو به سمت میز صبحونه رسیدم و تند تند تند تند لقمه اممو خوردم و کفش ها کتونیمو پوشیدم کیفمو برداشتم و دِ بدو به مدرسه که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم به ساعتم نگاه کردم سر 7:30 بود نفس عمیقی کشیدم و وارد مدرسه شدم و به کلاس رسیدم رفتم و روی صندلیم نشستم.
بعد از پنج دقیقه معلم اومد و گفت بچه ها یه دانش اموز جدید داری متاسفانه بخاطر دلایلی یک ماه نتونسته بیاد ایشون اریکا سانیول هستن
من خیلی خوشحالبودم که اریکا توی کلاس ماس تازه بهتر از اون اینکه بغل من نشستش بعد از درس خسته کننده ی ریاضی زنگ تفریح شد
من رو کردم به اریکا و کمی بش نگاه کردم
موهاشو مثه دیروز بافته بود و یه لباس نانجی با شلوار مشکی پوشیده بود
بهش گقتم:اریکا میخوای جزوه بهت بدم ؟
اریکا با لحن سردی گفت:ممنون میشم
بعد از مدرسه ی خسته کننده به اریکا گفتم تا باهم بریم خونه هرچی باشه من چون مدرسم تازه بود دوستی نداشتم اریکا توی راه بهم گفت ماریان باید یه رازیو هت بگم
من گفتم:چی؟
گفت:میتونم بیام خونتون؟
من که یکم دستپاچه شده بودم گفتم:امم........اوهوم بله
اومد خونمون الهی شکر مامانم خونه نبود بابامم سرکار بود فقط جولیا ی فوضول خونه بود که گفت:ماریان دوست جدیدته؟
سعی کردم ابرو داری کنم و نگم به تو چه گفتم:بله
جولیا گفت:خوش اومدی من جولیا خواهر ماریان هستم
اریکا گفت:منم اریکا هستم
و بعد من دست اریکا رو گرفتم کشیدم به سمت اتاقم:تو اتاقم که اومد گفت:ماریان تو صدا های عجیبی توی حمام شنیدی نه؟
من با تعجب نگاش کردم و جوری که ترسیده بودم گفت:اره.........تو از کجا میدونی؟
............
ادامه دارد...........
اعتبار فراموش نشه
اعتبار فراموش نشه ها
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/28 11:46 PM، توسط Manaka.)
2014/08/28 11:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Michiru
دودوسول سول لالاسول :))



ارسال‌ها: 2,167
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 684.0
ارسال: #7
RE: زندگی معمایی
آفرین خیلی قشنگ بازم بنویسمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من منتظر بقیش هستما !!!!!!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/28 11:28 PM، توسط Michiru.)
2014/08/28 11:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
suisen
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,054
تاریخ عضویت: Jun 2014
ارسال: #8
RE: زندگی معمایی
It's nice please continue.
2014/08/28 11:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
*Ariana*
اژدهای سفید



ارسال‌ها: 1,203
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 183.0
ارسال: #9
RE: زندگی معمایی
ب-ق-ی-هتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
2014/08/28 11:44 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Nimue
They see me skating,They hatin'



ارسال‌ها: 397
تاریخ عضویت: Apr 2014
اعتبار: 94.0
ارسال: #10
RE: زندگی معمایی
ادامه بده
چون خیلی باحاله
2014/08/29 12:02 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  زندگی زیبا نیست؟ Boruto 1 883 2017/09/21 06:36 AM
آخرین ارسال: Boruto
  حق زندگی... Lelouch.B 3 995 2017/07/04 04:18 PM
آخرین ارسال: Lelouch.B
One Piece-10 داستان "زندگی در آتش" Heisenberg 11 3,148 2017/06/28 08:06 PM
آخرین ارسال: Heisenberg
  داستان " زندگی زیباست!! " Dazai.B 16 4,226 2017/06/18 08:16 PM
آخرین ارسال: Dazai.B
  داستان:نبرد زندگی ❤Ereɴ Yeαɢer❤ 37 8,442 2017/02/18 04:29 PM
آخرین ارسال: ❤Ereɴ Yeαɢer❤



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان