زمان کنونی: 2024/11/06, 12:14 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:14 PM



نظرسنجی: نظرتون راجب داستان چیه؟به نظرتون ادامش بدم؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خیلی خوبه ادامش بده 37.93% 11 37.93%
عالیه حتما ادامه بده 55.17% 16 55.17%
بد نیست خواستی ادامه بده خواستی نده 6.90% 2 6.90%
گنده بابا گند تر از این ندیده بودم 0% 0 0%
در کل 29 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 14 رأی - میانگین امتیازات: 4.79
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

افسانه ی همزاد

نویسنده پیام
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #91
RE: افسانه ی همزاد
(2014/05/11 09:47 AM)♥TIFA♥ نوشته شده توسط:  خوب داره پیش میره...
ولی گلم باید یه دست باشه تا بیشتر به دل بشینه
مرسیی باشه سعیمو میکنم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2014/05/11 04:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #92
RE: افسانه ی همزاد
(2014/05/11 11:48 AM)ساکورا نوشته شده توسط:  قشنگ بود مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهاما اتفاق خاصی نیوفتاد!اینبار با عجله نوشتی اره؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
راستی نوشتی رو درختش خوابید!نگفته بودی تو اتاقش چیزی مثه درخت داره!بعد الینا چرا از دست امیلی ناراحته مگه چی کارش کرده؟میشه تو قسمت بعد قضیه شونو بگی؟
حالا درست میکنم اشتباه شده باشه اصلا قراره داستان همینه
2014/05/11 04:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #93
RE: افسانه ی همزاد
منظورش از درخت تخته...
درست میگم؟!!!!!!
2014/05/11 06:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #94
RE: افسانه ی همزاد
(2014/05/11 06:26 PM)♥TIFA♥ نوشته شده توسط:  منظورش از درخت تخته...
درست میگم؟!!!!!!

بله اشتباه تایپی بوده حالا میدرستمش
2014/05/11 07:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #95
RE: افسانه ی همزاد
درستش کردم!!!!!!!!!!!!!!!^_^
2014/05/11 07:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #96
RE: افسانه ی همزاد
اونم گفت اشکالی نداره بابا فقط یه سنگ بوده راستی دلم خیلی برای ماریان و لیانا تنگ شده منم گفتم خب منم همین طور ولی..... هردومون نگاهمونو به زمین دوختیمو هیچی نگفتیم خب راستش دوسال پیش منو الینا و الیزابت و ماریان و لیانا دوستای صمیمی و بهتر بگم یه اکیپ بودیم دوسال پیش هممون میخواستیم مدرسمونو عوض کنیم و خب مدرسه هامون مثله هم نبود و.......یه روز که باهم توی پارک جمع شده بودیم من ایده دادم بچه ها چطوره که حالا که داریم از هم جدا میشیم اشکالای همدیگرو بگیم ولی کاش هیچوقت این ایدرو نداده بودم اخه من که نمیدونستم که بعضی از اونا اینقدر به خودشون میگیرن اول من گفتم راستش انگار همشون ناراحت شدن اما الزابت لبخند زدو گفت مرسی که بهم گفتی سعی میکنم رفعش کنم برای همین اخلاقشه که خیلی دوسش دارم الینا یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت هرچی باشه ایراده که همه دان اون دوتا هم(لیانا و ماریان با سر تاید کردن)ماریان چشم های درشت ابی داره و موهای بلند فر درشت مشکی لیانا موی کوتاه و زرد که همیشه یه روبان قرمز به موهاش میبنده(خیلی هم بهش میاد)چشم های قهوه ای داره و عینک میزنه لیانا و ماریان بیش تر باهمدیگه جور بودن منو الیزابتم باهم ولی الینا باهممون خیلی جور بود بعد از اونروز فهمیدم که اخلاق ماریان و لیانا با منو الیزابت و الینا سرد شده اینو حس کردم همون موقع کشیدم کنار الینامیگفت همش تقصیر منه که این ایده یی مسخره رو دادم و از دستم به خاطر این ناراحت بود اما الیزابت گفت اونا شخصیت خودشونو نشون ددادن تو نگران نباش اما ......خب ما از وقتی 4 سالمون بود تا الان باهم دوست بودیم خیلی سخته که دوستی 6 سالتو بزاری کنار(دوسالشو به خاطر این کم کردم من الان 12 سالمه ولی الان دوساله که با اونا هیچ دوستی نداریم) بگذریم تصمیم گرفتم راجب افسانه ی همزاد به الینا بگم البته اگه باور میکرد بهش گفتم بعد الینا گفت داستان باحالیه اسمش چیه من با کف دستم زدم توی پیشونیم و گفتم دیوونه اینارو دارم راجبه خودم میگم و دوباره از اول شروع کردم به توضیح دادن بد از تموم شدن توضیح دادنم الینا گفت واقعا....راست میگی یا داری سره کارم میزاری؟منم گفتم ادم قهدی بود اومدم تورو سرکار بزارم بابا یک ساعته دارم برا کی توضیح میدم ؟باور نمیکنی؟؟؟ها؟الینا گفت نمیدونم.....ولی..م.حرفشو قطع کردم گفتم چطوره به مامانم بگم امروز بیای خونمون بعد همه چیو بهت نشون بدم الینا با شک و تردید گفت اما....گفتم اما بی اما امروز باید بیای خونمون یه عالمه چیز باید بهت نشون بدم و رفتم پیش مامانم و گفتم مامان میشه الینا امشب بیاد خونه ی ما؟مامانم گت اممم....باشه البته اگه مامانش اجازه بدن از مامان الینا هم پرسیدم مامان اونم قبول کرد بعد رفتم به الینا گفتم اونم خب خوشحال شده بود (ااما هاشم به خاطر تعارفش بوده هاهاهاها) بعد از یک ساعت بازی تصمیم گرفتیم بریم خونه من و الینا از مادر الینا خاحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم وقتی رسیدیم به خونه رفتیم بالا و من لباسامو عوض کردم و یه بلیز شلوار هم به الینا دادم بعد کتاب افسانه ها رو اوردم و هم نامه و هم کتابو خوند.......
ادامه دارد....
2014/05/18 05:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #97
RE: افسانه ی همزاد
خیلی قشنگ بود!
ادامه ادامه ادامهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/48.gif
2014/05/20 09:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #98
RE: افسانه ی همزاد
(2014/05/20 09:11 PM)ساکورا نوشته شده توسط:  خیلی قشنگ بود!
ادامه ادامه ادامهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
چشممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2014/05/20 09:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
♥animpark princess♥
♡Shadow lover♡



ارسال‌ها: 1,487
تاریخ عضویت: Dec 2013
اعتبار: 327.0
ارسال: #99
RE: افسانه ی همزاد
عالی بود آفرینتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2014/05/20 09:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #100
RE: افسانه ی همزاد
اول یکم فکر کرد و بعد گفت اینارو یه نفر درست کرده تا تورو بترسونه منم گفتم همس حرفه مناین کتابو از تو کتابخونه پیدا کردم این ایمیلم ببین لپتابو روشن کردم و بهش ایمیلو نشون دادم د پشت اتاقم عکسای توی اون کارتن بعد دیگه باور کرد اشتباه کرده و قبول کرد که واقعیت دارد که ناگهان فهمیدم یک ایمیل جدید دارم ایملو باز کردم از طرف الیزابت بودنوشته بود:امیلی عزیزم وقتی اومدم پیشت یه سوپرایز خیلی باحال و شگفت انگیز برات دارم!
خیلی خوشحال شدم من و الینا شروع کردیم به کتاب خوندن بعد از دوفصل کتاب خوندن تصمیم گرفتیم یه بازی فکری بازی کنیم که یکهومامانم گفت امیلی برات نامه اومده منو الینا هاج و واج بهم نگاه کردیم خیی برامم عجیب بودنامه؟به من؟کی فرستاده؟راجب چیه؟این فکر ها توی ذهنم بود زود از پله ها دویدم پایین که نزدیک بود با مخ بیفتم رو زمین نامه رو از مامانم گرفتم و دویدم رفتم پیش الینا . روی پاکت نویسنده رو نوشته بود:.........ننوشته بود وا؟مگه ممکنه این زندگی من چقد رداره عجیب و مرموز میشه پاکت رو باز کردم:با خط خرچنگ قورباغه نوشته بود سلام دخترم تو خیلی کنکاوی و این کنجکاویت کار دستت میده اینقدر نیا توی اتاق من اینقدر توی انباری من همون جایی که توش کارتنه نیا اینقدر به وسایل من دست نزن کاری نکن که تصمیم بگیرم کاری بکنم ه نباید بکنما من وقتی خوندم مو به تنم سیخ شد به الینا گفتم بیا امشب بیدار بمونیم....گفت چجوری گفتم با لپتاب گیم انلاین بازی میکنیم وب گردی میکنیم یجوری بیدار میمونیم دیگه من خیلی میترسم ساعت 5صبح میگیریم میخوابیم قبول کرد رفتم لپتابو زدم توی شارژ تا شارژ داشته باشه وقتی ما کارش داریمیهو خاموش نشه مارو توی تاریکی تنها بزاره من و الینا که ترس برمون داشته بود داشتیم به زمین نگاه میکردیم و توی فکر هامون غف شده بودیم انگار اون به چزی که من فکر میکردم فکر میکرد توی فکر هامون بودیم که مادرم مارا صدا زد و گفت الینا امیلی بدویین بیاین غذا اماده است ماهم مثله جت پریدیم پایین و رفتیم سر میز شام به چه غذایی غذای مورد علاقهی من پیتزا با سیب زمینی سرخ کرده و قارچ سوخاری سرخ کرده انگار امیلی همخیلی دوست داشت چون اونم خیلی خوشحال شده بود بعد وقت خواب که شد من لپتابو از شارژ بیرون کشیدم با الینا رفتیم روی تخت و یک فیلم هم دانلود کردیم و........
ادامه دارد.............
2014/05/20 09:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 38 مهمان