زمان کنونی: 2024/11/06, 04:59 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 04:59 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانهای ساکورا1

نویسنده پیام
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #1
smile داستانهای ساکورا1
اولین داستانمو به دلیل طولانی بودن و حوصله سر بودن حذف کردم!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/07/28 01:02 PM، توسط ساکورا.)
2013/02/14 10:58 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
 اعتبار داده شده توسط : شینیگامی(+2.0) ، Schneider(+2.0)
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #2
جیرجیرک ها

هوا خیلی گرم بود باب میل ما! منو دوستام راه زیادی تا این شهر اومده بودیم ولی اصلا پشیمون نیستیم روزای اول خیلی خوش میگذشت اما بعد از مدتی تازه فهمیدم زندگی درجایی که ادما هم هستن خیلی سخته اره من انسان نیستم من یه جیرجیرکم یه جیرجیرک

جسور و بی باک ادما خیلی بدجنسو خسیس هستن نمیذارن تو اتاقاشون بخوابیم رو ظرفاشون بگردیم یا تو رخت خوابشون لم بدیم با اینکه به اندازه یه بند انگشتشون بیشتر جانمیگیریم خیلی از دوستام رو از دست دادم اما من هنوز صحیح و سالم هستم خیلی سریع از بین دمپاییهاشون در میرفتم راستی

نمیدونم چرا ادما وقتی تو کوچه خیابون هستن پاهاشون تو دمپایی اما وقتی تو اتاقن دمپایی تو دستاشونه!!!هیچ وقت نتونستم اینو درک کنم خیلی هم زشتن یه نوع ادم هست که موهاشون بلنده وقتی دوستامو با دمپایی له میکردن خیلی مسخره با هر ضربه یه جیغ کرکننده هم میزنن ما نه از ترس مرگ بلکه از صدای ریزوکرکنندشون فرار میکنیم اما یه نوع ادم هست که گنده تر و خشن تر هستن با کمال بی رحمی راه میرن و اطرافیامون رو میکشن





خلاصه زندگی روز به روز سخت تر میشد از همه چیز سیر شدم از اون همه جیرجیرک زیبا و قوی و خوش صدا فقط 5 نفر مونده. دارم به قبیله ام نگاه میکنم از بین ما 5 نفر دو نفر پا ندارن و یه نفر بالش کنده شده



از اینکه به قلمرو ادما اومده بودیم مثل سوسک حموم پشیمون بودیم...الان که دارم خاطرات طوله درازم رو مرور میکنم رو کمر افتادم آه نمیخواستم اینو بگم اما...یک ساعت پیش یه ادم مو بلند گولم زد چون نزدیک نبود گفتم دمپاییش بم نمیرسه اما یهو یه اسپری در اورد و ... وقتی عکسای همقطاریام رو که به پشت افتادن رو اسپری دیدم تازه فهمیدم دنیا دست کیه اما دیر شده بود یه گاز کشنده ریه هام رو پر کرد چشمام سیاهی رفت سرم گیج رفت دست و پاهام شل شد میخواستم بقیه رو صدا کنم اما فایده نداشت...ک...م...ک... ک...م...ک نه فایده نداره صدام درنمیاد!همه جا هم تاریکه فکرکنم تو دس..... باشم چه سرنوشتی باید تو همچین جایی بمیرم؟



یه چیزی روی شکمم حس میکنم داره مورمورم میشه به زور چشمامو باز کردم دور تا دورم رو مورچه ها گرفتن یکیشون داشت رو شکمم راه میرفت میدونستم کاری از دستم برنمیاد هرچقدر تلاش کردم تکون بخورم نمیشد سم تمام بدنم رو گرفته بود نفسم بالا نمیومد چشمامو اروم بستم و خودم روبه ارواره های کوچک اما سوزان و قویه مورچه هاو سم بی رحم سپردم...ای کاش میتونستم به بقیه بگم هرگز توخونه ای که ماله خودشون نیست نرن.

2013/07/28 01:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان