من را گم کرده ای!
صوفی
همین چند لحظه ی قبل بود که چادرش را گرفتم تا از خیابان عبور کنیم ؛ می خواستم دستش را بگیرم اما آن را از زیر چادر پیدا نکردم. همیشه موقع رد شدن از خیابان همین آش و کاسه بود. تا پایش را روی آسفالت کنار خیابان می گذاشت به ماشین ها خیره می شد . قدم از قدم برنمی داشت . انگار با نگاه کردنش می خواست آنها را متوقف کند و آنقدر منتظر می ایستاد تا خیابان خلوت شود.
رو به روی سکویی که نشسته بودم چند مغازه ی طلا و جواهر و یک مغازه ی فروش پوشاک بود ولی مغازه ی فروش موبایل از همه بیشتر جلب توجه می کرد . کم کم مغازه ها در نظرم کسل کننده شده بودند که صدای گریه ی بچه ای حواسم را به خود جلب کرد . دختر بچه ای روی پله های ورودی بانک ایستاده بود و گریه کنان جمعیت در حال عبور را جستجو می کرد. قطره های اشک با سرعت زیادی بر روی گونه هایش سر می خورد و هر چند لحظه یک بار با آستین لباس سفیدش آنها را پاک می کرد.
حتما در آن شلوغی از پدر و مادرش جدا شده بود. یک نخ از پاکت سیگارم بیرون کشیدم و روشن کردم . بعد از گرفتن یک پک نگاهی به دخترک انداختم . چند پله بالا تر رفته بود و پیاده رو را با دقت زیادی برای یافتن پدر و مادرش جستجو می کرد . کم کم وسعت دیدش را گسترش داد و حتی پیاده روی طرف دیگر خیابان را هم از نظر گذراند . زودتر از آنکه فکرش را می کردم تصمیم درست را گرفته بود . حتما فهمیده بود که با گریه کردن مشکلش حل نمی شود . متوجه شدم به جایی خیره شده است . سرم را برگرداندم ؛ به نظر می رسید که به دکه ی پلیس کنار چهارراه چشم دوخته است . انگار تصمیم گرفته است به آنجا برود . اما برخلاف تصورم همانجا نشست و زانوهایش را بغل کرد . هنوز هم امید داشت که والدینش به سراغش بیایند .
سیگارم را روی زمین انداختم و لهش کردم . مدتی با گوشی همراهم ور رفتم تا اینکه سنگینی نگاهی را بر روی خود حس کردم . دخترک به من خیره شده بود . نمی دانم چرا ولی ممکن بود به خاطر این باشد که از زمان گم شدنش آنجا نشسته بودم . وقتی فهمید که من هم به او نگاه می کنم به خود جرات داد تا از پله ها پایین بیاید . با قدم های شمرده و حساب شده به سمتم آمد . نزدیک تر که شد جویبار های خشک شده ی اشک هایش و پف زیر چشمانش به وضوح دیده می شد. هر قدم که به من نزدیکتر می شد گوشه ی لب هایش را با دندان های نه چندان سفیدش می گزید. وقتی به من رسید بدون هیچ حرفی در طرف دیگر نیمکت دست به سینه نشست . صورت کوچک و سفیدش به واسطه ی ابرو های کمانی و پرپشتی که زیر انبوهی از چتری های سیاهش مخفی شده بودند ؛ معصومانه و دلنشین به نظر می رسید . داخل پلاستیک خرید هایم را نگاه کردم . دو بطری آب معدنی که خریده بودم را بر روی نیمکت گذاشتم و یکی از آنها را باز کردم . بطری را به سمت دهانم بردم و چند جرعه ی صدا دار از آن نوشیدم . به دخترک نگاه کردم که نگاهش به بطری رو نیمکت و من بود . با دستم بطری روی نیمکت را به سمتش کشیدم و گفتم : اینو برای خانومم خریده بودم ، اگه تشنه ای بردارش .
با این مقدمه ی ساختگی باز هم به نظر می رسید آب را قبول نمی کند و حتی ممکن بود از کارش پشیمان شده و به جای اولش برگردد . اما در بر خلاف تصورم به صورتم نگاه کرد و گفت : سلام ، پس خانومت چی ؟
_ از بطری من می خوره . البته خودشم اگه اینجا بود اینو می داد به تو .
بدون حرف اضافه بطری را برداشت اما نتوانست درش را باز کند . بطری را گرفتم تا درش را باز کنم
_ پس خانومت کجاس؟
لحظه ای مکث کردم تا کلماتی که می خواستم پشت سر هم بچینم را انتخاب کنم . بطری آب را به سمتش گرفتم . به چشمانش نگاه کردم و گفتم : حدس می زنم توی مغازه ی لباس فروشی باشه .
آب می نوشید و ترک های روی لب هایش سیر آب می شد . در انتها هم با آستین لباسش آب های اضافه را خشک نمود . اما همچنان هم با زبانش لب هایش را نوازش می کرد.
دیگر سوالی نپرسید . به مغازه های رو به رو خیره شد و هر چند لحظه یک بار نگاهش را به سمت پله های بانک می انداخت. کم کم متوجه شدم که حضور دست فروشی که کنار پله های بانک بساطش را پهن کرده بود اذیتش می کند. همان لحظه بود که تفاوت نسل هایمان برایم روشن شد . به سن او که بودم با هیچ غریبه ای صحبت نمی کردم و تنها به پلیس اعتماد داشتم و درضمن ترس شدیدی از دست فروش ها و نمکی ها داشتم ؛ هر وقت این اشخاص را از دور می دیدم که روی گاریِ شان کیسه ای دارند به سرعت فکر فرار به ذهنم می رسید .
ترس از کیسه را معلم کلاس اولم در من نهادینه کرد که همیشه می گفت : ( کسی که اذیت کنه رو به "سیاه پلید" می گم بیاد توی گونی سیاهش بکنه و ببرتش ...) و ترس از افراد گاری به دست را خواهرم در سرم انداخته بود که با داستان هایش من را از بازی در کوچه می ترساند . حتما مادرم به او سپرده بود که وقتی بیرون از خانه مشغول بازی هستم مراقب من باشد و او هم برای خلاص شدن از بار مسئولیت این داستان ها را به هم بافته بود .
من و دخترک نسبت به هم وجه اشتراک و تفاوت هایی داشتیم . من به دلیل اتفاق های که در کودکی ام افتاده بود از هر غریبه ای وحشت داشتم که موجب شد در بزرگسالی آدم گوشه گیری باشم . اما دخترک بدون هیچ ترسی با من حرف می زد و تنها چیزی که او را مضطرب کرده ، جدا شدن از پدر و مادرش بود .
به آرامی با شیشه ی آب بازی می کرد و تقریبا نصف آب آن را نوشیده بود .
_ پدر و مادرت کجان؟
_ همین جا بودن ! اما تا برگشتم دیگه ندیدمشون ...
_ پس چرا اومدی اینجا نشستی؟
_ اون مردِ که اسباب بازی می فروشه ترسناک بود و هی بهم نگاه می کرد . ولی مامانم بهم گفتِ اگه توی خیابون از هم جدا شدیم، همونجا وایستم . خودش می یاد دنبالم ، برای همین منتظرشم ..
با تکان دادن سرم حرفش را تایید کردم و او دوباره به سمت پله های بانک نگاه کرد .
کمی نگذشته بود که از جایش بلند شد و به سمت خانوم مانتویی دوید و صدای گریه اش بلند شد . مشتش را گره کرد و روی کیف چرمی که از شانه ی خانوم آویزان بود زد .
_ چرا حواست نیس ! منو گم کردی..
با دیدن این صحنه درد تمام کتک هایی که به خاطر گم شدن از مادرم خورده بودم در جسمم تازه شد. مادرش که او را روی سکو دیده و شیشه ی آب را در دستانش می دید گفت : تشکر کردی ؟
دخترک برگشت و با صورتی خندان و جاری از اشک مقداری کمرش را به نشانه ی احترام خم کرد و در حالی که آب دماغش را با آستین لباس سفیدش پاک می کرد از من تشکر کرد و رفت.
سیگار تازه ای روشن کردم و در کودکی ام غرق شدم . تمام خاطره هایی که من را آدم گوشه گیر و کم زبانی بار آورده بود را مرور کردم . با آنکه از مرز 28 سال عبور کرده بودم و دیگر تغییر رفتار در من سخت شده بود ، سخت دوست داشتم از بعضی رفتارهایم که در من ریشه دوانیده بودند تجدید نظر کنم و حتی شاید آماده بودم که با سیگاری بر لب وقتی زنم به دنبالم می گردد زیر گریه بزنم و بگویم من را گم کرده ای !