داستان《فیری پاور-fairy power》 - نسخهی قابل چاپ +- پارک انیمه (https://animpark.icu) +-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html) +--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html) +---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html) +---- موضوع: داستان《فیری پاور-fairy power》 (/thread-25192.html) |
داستان《فیری پاور-fairy power》 - anageraal - 2016/07/15 06:35 AM به نام خدا با سلام!راستش رو بخواین در ابتدا قصد نداشتم داستانمو به اشتراک بزارم اما وقتی دوستان و داستاناشون رو دیدیم تصمیم گرفتم داستانم رو با عنوان《فیری پاور》به نمایش بزارم. لطفا در نظر سنجی و تاپیک نظرات شرکت کنید و نظرات خود را بازگو کنید. داستان از تاپیک بعد شروع میشه!امیدوارم داستانمو تا آخر بخونید!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه **ژانر داستان : فانتزی، تخیلی، ماجراجویی، تراژدی RE: داستان《فیری پاور-fairy power》 - anageraal - 2016/07/15 07:09 AM بخش اول:گذشته 《ده سال از آن ماجرا می گذره.گرچه یاد آوری آن خاطرات ممکنه ما رو به زانو در بیاره ولی گاهی اوقات همین یاد کردنا باعث میشن که ما در برابر مشکلات پیروز بشیم.قدرت خارق العاده ریوی-چان(Reivy-chan) به نام قدرت افسانه ای جن و پری(fairy power) همه رو شگفت زده کرد.قدرت گمشده و پنهانی که هیچ کس اونو ندیده بود و نتونسته بود پیداش کنه چون در راه پیدا کردن این قدرت گمشده از بین می رفت و می مرد.ریوی-چان استاد برجسته جادو و قدرت بود و رئیس شورای جادوگران دنیا.او کاری کرد که سیاره وسیع ما با جادوهایش قدرت دفاع و حمله بیشتری داشته باشد و امیدی ابدی در دل ما پیدا شود.گرچه این جادو خیلی خیلی بی نظیر بود ولی یه نقطه ضعف نیز داشت.این که هر کسی اگر این قدرت(fairy power) رو داشته باشه ممکنه توی غرور تمام جهان فرو بره و اگه سعی نکنه که این غرورو از خودش دور کنه ممکنه تمام سیاره ما رو برده ی خودش حساب کنه و به جادوی سیاه و تاریک نزدیک بشه.هر وقت به ده سال پیش فکر می کنیم مثل این می مونه که باید ده سال گریه کنیم!به تمام عزیزان و دوستانی که به خاطر نجات ما و بی گناهیشون از بین رفتن خیلی خیلی مدیونیم.ده سال پیش در 21 ما آگوست(August) سال 796 این غرور وحشتناک ریوی-چان رو زندانی کرد!ریوی-چان به خاطر غرور بیش از حدش و به خاطر فرمانروایی بر کل دنیا ما رو برده خودش کرد.این جنگای وحشتناک و خونریزی های دردناک و رنجور آنقدر ادامه داشت که ما رو متوجه مرگ ابدی کرد.دیگر جملات مثبت برای ما معنا نداشت.ولی در همین حین گروه صلح جهانی به نام پرسون(person) با مقابله ی سختشان در مقابل ریوی-چان جونشون رو فدا کردن و در عوض ما رو آزاد کردن.هم چنین ریوی-چان رو کشتن و در تاریخ 31 ماه دسامبر(Desember) جنگ رو تموم کردن و بعد ریوی-چان رو در بلندترین و بالا ترین کوه دنیا به نام بنگز(bangs) دفن کردند و مزار او را با نام غرور تزئین کردند.این تمام ماجرای ده سال پیش بود ولی خاطره عزیزانمان و گروه پرسون صلح جو که جونشون رو در این راه از دست دادند، تا ابد پایدار است.بنابر این من و دوستانم به عنوان جادوگران پایتخت دنیا وان(one)، این راه رو ادامه میدیم تا تو و بقیه ی یاران گذشته رو خوشحال کنیم.》 *از طرف من(چان لوز-chan lose) به خواهر از دست رفته(سیما لوز-sima lose)* RE: داستان《فیری پاور-fairy power》 - anageraal - 2016/07/16 02:39 PM بخش دوم:درباره ی اون! -هی چان(chan lose) برای جشن پایان(the end) آماده شدی؟ -نه هنوز.ولی بعضی تدارکات رو آماده کردم.فکر کنم قراره مهمونی رو تو خونه ام بگیرم.آره،این طوری بهتره.مگه نه لورا( Lora sun)؟ -همممم...درسته.حق با تویه.خب فکر کنم الآن دیگه باید برم خونه.قراره بعدی یادت نره چان؛فردا ساعت 10 صبح.خب،به امید دیدار چان.خداحافظ... -خداحافظ لورا.به امید دیدار... 《27 ماه دسامبر سال 806-قرار لورا و چان 10 صبح》 -سلام چان.چه خبر؟حال و احوال جشن خونگیت چطوره؟ -آه...سلام لورا.نمی دونم چه حالی داری تو که اول صبح این همه پر انرژی هستی! -وااااا...!چان الان دیگه کم کم ظهر میشه!به عبارتی سه ساعت دیگه.خب حالا اینا رو ول کن.بهتر بریم سراغ جواب سوالام.خب؟! -خب که چی؟!آه...بر شکست شدم لورا!فک کنم واسه تزئینات جادویی پول ندارم. -وای چه قدر بد شد چان!حالا دیگه نمی تونی پرنس بن(prince Ben) رو دعوت کنی و با هم بیرون بری!! -هی....چی داری میگی لورا؟!فکر کردی من از اون پسرک خوشم میاد؟!اصلا برام مهم نیست که قراره پادشاه کشور و ولیعهد ملکه زمین بشه!!! -چی؟نه بابا!من که این طور فکر نمی کنم!اون از تو خوشش میاد!تو چطور شاهزاده لوز(lose)؟! -اهههه...خدا بهت یه عقلی بده!من اصلا از اون...پسر..پسر...! -پسر چی؟!آهان فهمیدم،پسر قدرتمند و زیبا!مگه نه؟ -لورااااااا.....!می کشمت! -پس زود باش! -وایییییی....از دست تو لورا! RE: داستان《فیری پاور-fairy power》 - anageraal - 2016/07/16 04:42 PM بخش سوم:او منو دعوت کرد! -《سلام خواهر بزرگه!امیدوارم از اون بالا مراقبم باشی!این روزا خیلی خوش میگذره ولی حیف!جات خالی سیما.فقط یه مشکلی هست.اونم اینکه نمی تونم تو جشن صلح،جشن پایان(the end) حضور داشته باشم.واقعا متاسفم.می دونم که الان خیلی غمگین هستی.آره،می فهمم.من نمی تونم تو جشنی شرکت کنمکه تو اون روز تو و بقیه افراد گروه پرسون،ریوی-چان رو شکست دادین!ولی مطمئن باش تمام سعیم رو برای جمع کردن پول برای جشن میکنم.خب،حالا بخند خواهر!آره عالیهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه...!》 *از طرف من(چان لوز) به خواهر از دست رفته(سیما لوز)* 《28 ماه دسامبر سال 806》 چان در حال که روی صندلی ای در کافه ی کنار خانه اش نشسته بود با خود فکر میکرد:《این روزا هم هوا آفتابیه.خوبه.حداقل جشن پایان طولانی تر میشه!جشن...کدوم جشن آخه؟!من که نمی تونم تو جشن شرکت کنم پس چرا حرف اضافی میزنم؟!》 -سلام خانم!ببخشید مزاحم شدم من با خانمی به نام... -هان؟چی؟!شمایید ارباب!اینجا چه کار میکنید؟! ارباب بن(prince Ben) در حالی که هنوز گیج و خجالت زده بوده گفت:خب..راستش یه کم پیچیدست!نه...یعنی...من دنبال شما بودم خانم چان لوز!آخه باهاتون یه کاری داشتم. -من؟!خب..چه..چه کاری داشتین؟ -می خواستم اگه میشه به عنوان مهمان ویژه تو جشن پایان شرکت کنین!بالاخره خواهر شما سیما لوز عضو گروه پرسون صلح جو بوده دیگه؛این طور نیست؟موافقین؟ -اه...البته درسته!خواهرم...سیما!منم خوشحالم که میتونم دوباره توی این جشن شرکت کنم.مطمئنم الان خواهرم خیلی خوشحاله! -خوبه،یعنی عالیه!از حالا منتظر سی ام ماه دسامبر(جشن پایان) هستم! 《نیم ساعت بعد از رفتن ارباب بن》 چان:خب خواهر این عالیه مگه نه؟این رویا به حقیقت تبدیل شد!از امروز که 28 ما دسامبر سال 806 است من به تو قول میدم که برای ادامه ی راه تو تمام تلاشم رو بکنم! دوستانی که این داستانو میخونین واقعا متشکرم!لطفا تا رسیدن قسمت های اصلی و خفن صبور باشید!آریگاتووووووو.... |