پارک انیمه
نانوشته های دیانا - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html)
+--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html)
+---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html)
+---- موضوع: نانوشته های دیانا (/thread-24186.html)



نانوشته های دیانا - diana king - 2016/06/10 01:14 PM

"در ستایش انشا!"
آدم ها مثل کتابها هستند و کتابها مثل آدم ها.نوشته ها هرکدامشان به نوعی بازتاب صورت آدم هایی هستند که شاید حتی ندیده باشیمشان ولی در پس ذهنمان گاهی وجودشان را حس کرده ایم.در این میان داستانها را می توان پادشاه سرزمین نوشته ها فرض کرد.داستان هایی که هر چقدر هم که ضعیف نوشته شده باشند باز هم وقتی لقب داستان به خود می گیرند چنان ارج و مقامی می یابند که انگار جدا می شوند از تمام ادبیات.انگار بزرگ می شوند.آنقدر باارزش می شوند که هرنقادی ابتدا سراغ آنها را میگرد و هر خواننده ای خواننده بودنش را با داستان ها شروع می کند.

و بعد...ناداستان ها(نانفیکشن).نا داستان هایی که معمولا روایتی از زندگی اند ،مثل شهروندان سرزمین ادبیات می مانند.شهروندانی که زندگی می کنند، نفس می کشند،سرسفره ها می نشینند و در آخر میمیرند.میمیرند و می شوند خاطره،روایت،دل نوشته یا به قولی قطعه ی ادبی.

و اشعار...در دنیای ادبیات اشعار نه پادشاهند و نه رعیت؛گویی تافته ی جدابافته ای هستند که برخی را چنان مجمجذوب خود می کنند که شعر می شود قرص خوابشان و اگر روزی خسته باشند،بی شعر ماندن برایشان درد است.همین اشعار برخی را چنان از خود میرانند که شعر برایشان پدیده ای ناشناخته میشود و دست نیافتنی.شاید بتوان گفت شعرها در دنیای قصه ها همان محبوبانی هستند که نقاش را وادار می کنند که به لحن آهنگین بسراید:"پیشه ام نقاشی ست." همان آدم های خاصی که باعث می شوند راننده ی تاکسی در یک عصر خسته کننده در ترافیک اشعار شهریار را از بر کند.

در این دنیای پرپیچ و خم ادبیات که هرکس چیزی می نویسد و هزاران هزار بازخورد متفاوت دریافت می کند؛در این شهرپرقصه با امپراتور و رعیت و محبوبان و آدم های خاص که هرکس با لباس متفاوت،به آن کار دیگر که نمیدانیم مشغول است،

"انشا" همان طفل نوپایی است که می خواهد روزی شهروند مهمی باشد،عاشق این است که روزی امپراتور شود و در سرش رویای شعر شدن را می پروراند...

انشا،شاید دستش به جایی بند نباشد،شاید دستگیرنده ای به وسعت دنیای ادبیات نداشته باشد اما تازه آموخته است که از جایش برخیزد و چیزی بنویسد که خوانده شود؛شاید در آینده همانی شود که همیشه می خواست.

انشا همان امید دنیای قصه هاست.امپراتور و شهروند و نقاش شعرها همگی روزی خواهند رفت و می دانند که این انشاست که روزی جای آنها می نشیند.همین انشای کوچک است که روزی داستان جاودانی میشود.همین انشای کوچک است که روزی روایت حالش راه دیگران را روشن میکند.همه ی آدم های محبوب و خاص روزی انشا بوده اند.

همه ی نقاشان شاعر،روزی جلوی دروازه ی دنیای قصه ها ایستاده اند و آنقدر نوشته اند و خط زده اند و باز ابتدا نوشته اند که بالاخره راهشان داده اند... به آن دنیای زیبایی که در آن ترک شیرازی میشود و خال هندو میگذارد.به آن مکان آشنایی که غولهای مهربان و پری های بدجنس دارد.جایی که گرگ قبل از خوردن بزغاله ها آنقدر ادب دارد که اول در می زند.

همه ی نقاشان شاعر روزی در این قلعه ی زیبا را گشوده اند.همان روزی که جلوی کلاس ایستاده بودند و نوشته شان را میخواندند...

و در آخر وقتی در این همه زیبایی به رویشان باز شد،با لبخند گفته اند :"این بود انشای من...!"