داستان«راز بزرگ» - نسخهی قابل چاپ +- پارک انیمه (https://animpark.icu) +-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html) +--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html) +---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html) +---- موضوع: داستان«راز بزرگ» (/thread-22897.html) |
داستان«راز بزرگ» - Ryana - 2016/01/05 04:32 AM (این داستان بر اساس زندگی یه دختر ۱۴ساله است و کاملا واقعیه اما اینو بگم فقط زندگی اون دختره و شخصیتاش واقعیه مینا و سارا دوستامن ) قسمت۱ حس میکردم خیلی تنهام. کسی منو درک نمیکنه؛ وقتی به بقیه بچه ها نگاه میکنم حسودیم میشه... آخه چرا اونا اونقدر خوشحالن. -هی سارا! این صدای مینا بود خواستم محل نزارم که الین جلوم سبز شد. -سارا باز چی شده؟ -هیچی ولم کنید میخوام تنها باشم. -سارا ما دوستاتیم بگو واسه ی کسی مشکلی پیش اومده؟ -نه الین نمیخوام بگم. -نادیا؟ -نادیا چی مینا؟ -برای اون مشکلی پیش اومده؟ -نه موضوع خودمه... -خب -اون زمانی که یکدفعه ای تپش قلب گرفتم... -خب -رفتم دکتر... گفت...قلبت سوراخ داره...باید دوماه هم بستری بشی... با گریه از اونجا دور شدم. ((ماجرا از زبون الین)) -بیچاره سارا -اوهوم -الین٬چرا همه ی اتفاق ها فقط واسه سارا امسال افتاده اول پدربزرگش که استخوناش پیدا شد بعد خالش که خونشون آتیش گرفت اون از ... رها رو دیدم خواستم مینا رو دست به سر کنم گفتم:هی مینا چرا نمیری پیش سارا تنها نباشه من باید برم خونه. -خیل خب. جوری رفتم سمت در که آرنجم محکم بخوره بهش رفتم سر یه کلاس خالی اومد اونجا. -به٬ سلام الین یا بهتره بگم愛と優しさの神 (این چیزی که به ژاپنی نوشتم تو زبان ژاپنی یعنی خدای عشق و مهربانی.) -هی闇の女王(این یکی یعنی ملکه تاریکی ها)دوباره داری حرسم رو در میاریا؟ -واس چی؟ -این چه بلایی بود سرش آوردی؟ -کی؟ -سارا ادامه در قسمت بعدی RE: داستان«راز بزرگ» - Ryana - 2016/08/15 04:39 PM قسمت۲ رها-اون حقشه -میشه بگی چرا؟ رها-اون یه مجرمه. -سر اینکه فقط به معلم گفت تو تقلب کردی؟ رها-ههه حالا تو شدی وکیلش؟ -گوش کن کاری نکن که برم به همونی که میدونی بگم که داری چه غلطی میکنی پس امیدوارم عمل سارا موفقیت آمیز باشه وگرنه... رها-هوهو تند نرو قرار شد تو سرت تو زندگی خودت باشه منم سرم به زندگی خودم. -چی تو سرته؟میخوای بکشیش؟ رها-به تو ربطی نداره. رومو برگردوندم و راه افتادم به سمت خونه بهش گفتم:اگه ایندفعه اون آسیبی ببینه برام فرقی نداره که رابین بهمون چی گفته. ................................................................................-سلام من برگشتم. -او سلام الین مدرسه چطور بود؟ -مثل همیشه مامان. -او خوبه برو لباساتو عوض کن بیا غذا بخور. -باشه. رفتم تو اتاقم اتاق من تنها اتاقی بود که تو طبقه بالا بود. روی تختم یه لباس بود که پاره بود.خودم خوب اون لباسو میشناختم. رفتم سمت پله ها و گفتم:مامان مگه نگفتم این لباسو بنداز دور؟ -الین اینو بزار باشه قراره بدم خیاط درستش کنه. -نمیخوام این لباس جلو چشمام باشه هر وقت به این لباس نگاه میکنم یاد اون گربه بی گناهی می افتم که زیر ماشین له شد. -یادت باشه اون بهت حمله کرد. بقیهش تو قسمت بعدی تشکر و اعتبار فراموش نشه. RE: داستان«راز بزرگ» - Ryana - 2016/08/16 09:04 PM قسمت سه داشتم توی حیاط راه میرفتم که یکدفعه یه صدای جیغ نازکی اومد تا برگشتم سمت صدا یه گربه رو صورتم افتاد چشماش خاکستری بود و خودش سفید بود بهم حمله کردو سرو صورت و لباسامو داغون کرد با صدای جیغ گربه مادر و پدرم اومدن تو حیاط هرکاری کردن نتونستن اونو از من جدا کنن.دستمو روی شکم گربه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و گربه رو پرت کردم اونطرف.وقتی داشت پرت میشد شکمش سرخ بود٬خب پنج دقیقه دیگه دوباره عادی میشه.با صدای ترمز ماشینی به بیرون خونه رفتم گربه زیر یه ماشین له شد.دویدم سمتش چشماش مشکی بود به روبه روم نگاه کردم یه دختر لاغر با موهای خرمایی و چشمای خاکستری بهم لبخند میزد خوب میشناختمش.رها بود کسی که به گفته ی اون دیوونه دشمن من به حساب میومد. ___________________________________________ -الین حواست کجاست؟ -ها هیچی هیچی مامان این لباسو نمیخوام دیگه ببینم تموم شدورفت.لباسو بردم طبقه پایین و دادم دست مامانم به اتاقم رفتم و درو قفل کردم. -حالا چرا درو قفل کردی؟ -می خوام درس بخونم. -باشه بابا جوش نزن. رفتم سمت پنجره؛پنجره من جوری بود که یه فیل ازش رد میشد.از پنجره پریدم بیرون اول داشتم می افتادم پایین ولی بعدش رفتم بالا زیر کفشام سرخ بود خب این قدرت منه دیگه.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه اوه راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من الین هستم موهای قهوه ای سوخته و چشمای آبی دارم.منو رها بخاطر یه دیوونه ای دارای یه سری قدرتیم. این قدرتا مال افرادیه که توی یه بُعد دیگه از این جهانن توی اون بُعد به رها ملکه تاریکی ها و به من خدای عشق و مهربانی میگن و میگن ما باید همش باهم مبارزه کنیم چیزی که ما فقط یه بار انجام دادیم. RE: داستان«راز بزرگ» - Ryana - 2016/08/21 10:19 PM همونطور که داشتم تو آسمون اوج میگرفتم متوجه یه نور عجیب مشکی تو اونجا هی میومد و بعد ناپدید میشد بالا رفتم رها رو دیدم.دستاشو می برد بالا و یه هاله ی مشکی دور دستاشو میگرفت و با تمام قدرت اونو پرت میکرد جلوش.بعد مثل دانشمندای دیوونه میخندید حالا نه اینکه خیلی عاقله.منم که استاد ضد حالم دستامو بردم جلو و مشت کردم یه دایره ی خیلی بزرگ و سرخ رنگی سرتاسر جایی که بودیمو گرفت و داشت بیشتر و بیشتر میشد بدجوری جلوی رها سوتی دادم دیگه از کنترلم خارج بود.اگه میترکید میتونست یه شهر رو نابود کنه. -تو اینجا چیکار میکنی؟تمومش کن.نشنیدی چی گفتم اگه بترکه کل مردم شهر میمیرن... -از کنترلم خارج شده -باید رابینو خبر کنیم. -عمرا -دختر لجبازی نکن جون ۱۰۰یا بیشتراز اون آدم در خطره -هرگز خودمون درستش میکنیم. -اگه من بمیرم... -باشه ازم نمیگذری. -ولی یادت باشه دعوامون سر جاشه. -اوکی. دستامو بردم بالا یه هاله ای نور سرخ رنگ دورشو گرفت.وبا تمام قدرت به سمت دایره پرتش کردم.اما دایره اونو بلعید. -فک کنم نباید از قدرتم استفاده میکردم. -مگه تو فکرم میکنی؟ رها پرید و توی هوا دستاشو باز کرد و سمت دایره شیرجه رفت یه شمشیر که کامل مشکی بود تو دستش اومد و از دایره ی سرخ رد شد. دایره به دو قسمت تقسیم شد و دوباره شروع به بزرگ شدن کردن. ماجرا از زبون رها: الین دستشو روی زمین گذاشن و چشماشو بست وقتی چشماشو باز کرد چشماش کاملا سرخ بودن یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و خودشو پرت کرد توی یکی از اون دایره ها.سریع یه کتابچه از کولم درآوردم و یه صفحهشو باز کردم.بالاش نوشته شده بود«محافظ»رو کردم به الین و دادزدم:محافظ جلوشو میگیره؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو دستاشو به دیواره ی داخلی دایره چسبوند. ماجرا از زبون الین: رها چشماشو بست و دستشو روی نوشته های کتاب گذاشت و یه چیزی زمزمه کرد.یکدفعه از کمرش چن تا نور که شکل نوار بودن بیرون اومدن و دور منو اونو دایره رو گرفتن با تمام قدرت به دایره فشار آوردم.به زیر دستم نگاه کردم سفید بود سرم درد گرفته بود.دایره شکست اون نوارا با قدرتی که ازم خارج شده بود به سمت دایره دوم رفت و اونو شکوند و بعد با باز شدن چشمای رها همه چیز نابود شد. -خب شهر رو نجات دادم. -آخه تو که نمی تونی چیزی رو کنترل کنی چرا ازش استفاده میکنی؟ -میخواستم جلوی تورو بگیرم. در همین موقع شروع کردیم به دعوا ینی دعوای گربه سگ ینی دست یکیمون زیر دندونای اون یکی بود و موهای یکیمون تو دست اون یکی.که یکدفعه یه چیز بنفشی دورمون رو گرفت. ادامه در قسمت بعدی تشکر و اعتبار فراموش نشه. |