پارک انیمه
داستان حامل تقلبی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html)
+--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html)
+---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html)
+---- موضوع: داستان حامل تقلبی (/thread-20444.html)



داستان حامل تقلبی - ADP - 2015/07/09 05:11 PM

سلااااااام دوستان گلتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
گفتم یه داستان براتون بنویسم که از واقعیت الهام گرفته شده.
امیدوارم خوشتون بیاد.تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
روش خیلی کار کردم.
بیشتر سبکش به درام و واقیت گرایی میخوره.
نظر یادتون نرهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif (البته در بخش یادداشت هایم.)


داستان حامل تقلبی. بخش اول - ADP - 2015/07/09 07:23 PM

اتاق سرد و نمناک بود و گوشه هایش تار عنکبوت بسته بود. دیوار هایش پوسیده بودند و از رنگ اصلی خودسون که مشکی بود، خارج شده بودند و در بعضی مکان ها گچ دیوار فرو ریخته بود. پنجره ای کوجک نیز در گوشه اتاق قرار داشت که میله هایش کج شده بودند و شیشه اش نیز شکسته بود.
مشخص بود که مدت زیادی بی استفاده باقی مانده بود...
میزی که وسط اتاق قرار داشت، پایه هایش کج شده بودند و گرد و حاک گرفته بود. همچنین دو صندلی در دو طرف میز قرار داشت.
متهم روی یکی از صندلی ها نشسته بود. جوانی بود بین 20 تا 25 سال با قدی بلند و ته ریشی نا مرتب که دستانش در اثر دستبند زخم شده بودند. سرش را از اندوه و افسوس پایین انداخته بود و فکر میکرد؛ به تمام اتفاقاتی که در این چند وقت گذشته روی داده بودند فکر میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. داشت گریه اش میگرفت که ناگهان کسی در را که از لولاهایش کنده شده بود باز کرد و وارد اتاق شد.
افسر درجه دار نیروی انتظامی بود. درجه طلایی اش روی شانه هایش نه چندان پهن و بلندس میدرخشیدند. او هم جوان بود. اما مشخص بود که سن بیشتری دارد. حدود 30 تا 35 سال. لباس های سبز رنگش اتو کشیده و مرتب بودند، قدی متوسط داشت و صاف و استوار راه میرفت. کلاه نیروی انتظامی، ته ریش سیاه و عینک دودی اش ابهت خاصی به او داده بودند. جوان با دیدن او از لباس های سالم، اما کثیف خودش خجالت کشید.
افسر پرونده ها را روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. عینک دودی و کلاهش را برداشت، روی میز گذاشت و به متهم نگاه کرد. با اینکه جوان بود، اما مشخص بود که تجربه زیادی دارد.
متهم جوان میترسید که با مردی خشن و بدرفتار مواجه شود، اما وقتی که نگاه پر آرامش افسری آرام و با حوصله را دید، او هم آرام شد. انگار لبانش به یکدیگر چسبیده بودند و نمیتوانست چیزی بگوید، اما پس از مدتی لب گشود و گفت: «سلام»
افسر با خوشرویی جواب سلامش را داد. در همان حال به پرونده های جوان چشم دوخته بود و آنها را بررسی میکرد. پس از مدتی بررسی، سرش را بالا گرفت و گفت: «میخواهم تمام داستان را برایم تعریف کنی. از اول، تا آخر»
جوان که انتظار چنین چیزی رو نداشت، ناگهان به تته پته افتاد و من من کنان گفت: «نه.. نمیتوانم تعریف کنم... اصلا چرا باید تعریف کنم؟»
گویا داشت با خودش صحبت میکرد.
افسر که تعجب کرده بود گفت: «چرا نباید تعریف کنی؟ تعریف کن تا ببینیم چه شده. تا شاید بتوانیم به تو کمک کنیم. تا شاید بتوانیم کاری کنیم که جرمت سبک تر شود.»
اما جوان همچنان مثل قبل گفت: «نمیتوانم. دوستم حتما می آید و به من کمک میکند!»
ساده لوحی در نگاه جوان موج میزد.
افسر که کنجکاو شده بود پرسید: «کدام دوست؟ هیچ دوستی نمیتواند به تو در این شرایط وخیم کمک کند!»
متهم حوان حواب داد: «چرا. همان دوستی که همراه من در ماشین نشسته بود و راننده و صاحب ماشین بود منو از این مخمصه نجان خواهد داد!»
افسر کنجکاوتر از قبل گفت:«خب چطور؟ ادامه بده تا ببینیم چه شده!»
اما شاید افسر نباید جمله آخر را میگفت. چون با این کار ترس جوان به خشم تبدیل شد و فریاد زد:« چرا باید چیزی بگم؟! گفتم که دوستم خواهد آمد و مرا از اینجا بیرون خواهد برد! او میداند که من در مشکل بزرگی گرفتارم! چون من هیچ کاری نکردم! او امروز خواهد آمد تا مرا از این جای لعنتی ببرد بیرون!»
افسر که کنجکاویش هر لحظه بیشتر میشد، از صندلی بلند شد و بلندتر و محکم تر فریاد زد:«چه میگویی؟! امروز روز سوم است که تو اینجایی و هیچ خبری نشده! فقط پدر و مادرت، آن هم به صورت تلفنی با تو صحبت کرده اند و اینجا هم نیامده اند! به خاطر جرمی هم که مرتکب شدی  دادگاه برایت حکم اعدام را صادر کرده! پس زندگی ات دیگر معنا نخواهد داشت! خانواده ات، دوستانت، تو میمیری و دیگر هرگز آنها را نخواهی دید!»
و همانطور که دور اتاق قدم میزد، با لحنی آرام، اما عصبی گفت:«بگو چه شده تا بتوانیم مجازاتت را سبک تر کنیم، تا بتوانیم کاری کنیم که بار دیگر محبت خانواده ات را اخساس کنی. تا دوباره به جمع دوستانت برگردی!»
افسر همانطور که انتظار داشت، حرفش در جوان اثر کرد و بغضی که در گلوی حوان ایجاد شده بود، ترکید.
جوان که هق هق گریه اش در آمده بود، پس از آن همه بحث و جدل، بالاخره لب به سخن گشود و گفت:«همش تقصیر اون بود!»
افسر که با این حرف یهو گیج شده بود، با تعجب پرسید:«کی؟! تقصیر کی بود؟!»
-دوستم!
-همان دوستی که با تو در ماشین نشسته بود؟
-بله
-همان دوستی که راننده و صاحب ماشین بود؟؟
-بله
افسر که با ناباوری به او خیره شده بود زیر لب آرام گفت:«یعنی حمل دوازده کیلوگرم تریاک کار تو نبوده و کار دوستت بوده؟! باور نمیکنم! حقیقت رو بگو!»
جوان که هق هقش جوان که بلندتر شده بود، گفت:«دروغ نمیگوبم! فقط میخواستم به او کمک کرده باشم اما فریب خوردم! طعمه گناهی شدم که به من هیچ ربطی نداشت...»
لب های افسر ناگهان ذره ای لرزیدند. اما سریع خودش رو جمع کرد. روی صندلی نشست، آرام اما محکم دوباره تکرار کرد :«پس کل داستان رو برام تعریف کن. از اول، تا آخر»
هق هق جوان آرام گرفت، چند دقیقه گذشت و جوان خودش را جمع کرد. سپس تا جایی که میتوانست صاف نشست و با صدایی که سعی میکرد محکم باشد، شروع به تعریف کرد:«زندگیم عادی داشت میگذشت. مثل همیشه. یه رور که تو خونه نشسته بودم و داشتم مسابقه فوتبال رو نگاه میکردم، تلفنم زنگ زذ. منم جواب دادم. همان دوستم بود، از من دعوت کرده بود تا برم عروسی یکی از دوستای دیگرش..»
افسر حرف او را قطع کرد و پرسید:«راستی دوستت مجرد است؟»
متهم حوان گفت:«آره»
-خودت چطور؟
متهم جوان که چهره اش سرخ شده بود، پاسخ داد:«خیر، من متاهلم»
افسر پرسید:«فرزندی هم داری؟»
جوان که بیش از پیش چهره اش سرخ شده بود، گفت:«بله. دوتا. یک دختر و یک پسر. 4 ساله و 6 ساله.»
لبخند کم رنگی بر لبان افسر نشست. اما زود این لبخند بر چهره اش خشکید و جای خود را به حسرت و اندوه داد. حسرت از بچه هایی که به زودی یتیم میشدند، حسرت از همسری که به زودی شوهر خود را از دست میداد...
افسر که سعی میکرد احساساتش را به روی نیاورد گفت:«ادامه بده»
حوان هم ادامه داد:«خلاصه که دوستم دنبالم آمد و با او به شهرستان رفتیم...»
افسر با دیگر با سوالی بیخود حرف جوان را قطع کرد:«خانه آن یکی دوستت شهرستان بود؟»
جوان هم گفت:«بله»
-ادامه بده!
-داشتیم در جاده با ماشین میرفتیم که بعد از مدتی به ایست بازرسی نزدیک شدیم. دوستم با دیدن تابلوی ایست بازرسی رنگش پرید. من که با تعجب به او خیره شده بودم علتش را از او پرسیدم. او که میخواست خونسرد باشد، دستم را گرفت و گفت: ببین! من دوازده کیلوگرم تریاک تو صندوق عقب ماشیت جاسازی کردم! خواهش میکنم وقتی به ایست رسیدیم جوری رفتار کن که انگار چیزی نمیدانی!  اصلا شتر دیدی ندیدی!  خب طبیعتا منم با شنیدن این حرف از تعجب خشکم زد. میدانستم که معتاد است و میدانستم که حمل و فروش مواد را انجام میدهد. اما اینو هم میدانستم که ترک کرده است...خودم با چشمان خودم دیده بودم که سه ماه تو کمپ خوابیده بود تا ترک کند!
-او ترک کرد. درست؟ اما کار قاچاق و فروش مواد مخدر رو ادامه داد. کاری که برایش یه عالمه پول داشت.
-درسته. البته منم سعیمو کردم تا خودمو تو ایست خونسرد نشون یدم. دوستم هم سعیشو کرد. چون اگر گیر میفتادیم سرنوشت بدی در انتظارمون بود. اما خب...نتونستیم. من و دوستم اونقدر استرس داشتیم که دست و پاهامون میلرزید. وقتی هم که دوستم طبق عادتش دستش رو بیرون برد تا با ماموران دست بدهد، دستش به طور غیر عادی سرد بود. ماموران هم که به ما شک کرده بودند، ماشین را متوقف کردند و شروع کردند به گشتن ماشین و بالاخره...
افسر که میدانست جوان نمیخواهد ادامه دهد گفت:«مواد را پیدا کردند.»
 جوان رنگ پریده، خیلی آرام گفت:«بله»
-ادامه بده.
-ماموران که از اون همه مواد شوکه شده بودند، سریع به ما دستبند زدند و ما زا به نزدیک ترین پاسگاه منطقه فرستادند. قضیه اونقدر وخیم شده بود که همون روز پرونده ما تشکیل شد و دوباره با پلیس برگشتیم به یکی از بزرگترین پاسگاه های نیروی انتظامی شهر. ما رفتیم بازداشت گاه تا نیروی انتظامی روی پرونده ما کار کند...
 افسر، طبق عادت همیشگیش حرف جوان را قطع کرد و گفت:«تو و دوستت در یک بازداشت گاه بودید؟»
-بله. دوستم از قبل سابقه دار بود. قبلا هم به جرم حمل و فروش مواد مخدر دستگیر شده بود و با تعهد و صدتا بدختی دیگه آزاد شد. حالا دوباره دستگیر شده بود و چون راننده و صاحب ماشین هم بود، تمام جرم ها گردن او انداخته شده بودند. اونم شروع کرد تمام این موارد رو گفت و بعدش گفت من جرمش رو برگردن بگیرم! اون سابقه داشت و حتما اعدام میشد اما من چون دفعه اولم بود، حتما آزاد میشدم. منم قبول کردم که جرمش را برگردن بگیرم و خب... اینکارو هم کردم. اما دادگاه برایم حکم اعدام را صادر کرد، و من از آن موقع هرروز منتظرم تا دوستم بیاید و حقیقت را به دادگاه بگوید...
ذهن افسر تند تند فعالیت میکرد. او بارها یک مرد جوان، در حد و سن همین متهم را جلوی پاسگاه دیده بود. جوانی که نگاهش پر از عذاب بود و انگار درد میکشید. پس حالا میشد فهمید. اون مردی که مدت های طولانی در این سه روز جلوی پاسگاه ایستاده بود، همان مجرم اصلی بود که از ساده لوحی یک جوان هم سن خودش برای آزادی استفاده کرده بود. آزادی ای دروغین که نمیتوانست او را از عذاب وجدان نجات دهد. و عروسی؟! اصلا هیچ عروسی ای وجود نداشت. او با طرح ایده ی عروسی به دوستش کلک زده بود تا با او به شهرستانی نزدیک برود. اما وقتی که دید گیر افتاده، با کمک همان دوست از زندان و مرگ رهایی یافت. آن نگاه پر از درد و عذاب حتما نشان دهنده این بود که او میخواسته خودش را معرفی کند، اما به دلایلی نمیتوانست...
حال این جوان به خاطر ساده لوحی خودش و به خاطر نیت خیری که (نباید ایندفعه میداشت)، پرونده ای علیهش تشکیل شد و حکم اعدامش هم صادر شد. او به خاطر فریبی که خورد، تا ابد از نعمت دوست و خانواده محروم میشد...
گریه متهم جوان افسر را به خود آورد. افسر که نمیدانست چه کار کند و چه بگوید، شروع به دلداری دادن جوان کرد:«ببین. من سعیمو میکنم تا تو را این دردسر نجات بدم، اما متاسفانه تمام شواهد علیه تو است. خصوصا گفته خودت...»
جوان سرش را دوباره پایین انداخته بود و فکر میکرد، کور سوی امید، با نا امیدی محض و همچنین حس شدیدی که خودش را سرزنش میکرد، با یکدیگر در آمیخته بودند و خودش هم نمیداست چه احساسی دارد.
افسر که دیگر کار خود را تمام شده میداست بلند شد که به سوی در رفت. پس از مدتی کلنجار رفتن با در بالاخره آن را باز کرد و سرباز آفتاب سوخته ای را که چند قدم آنطرف تر ایستاده بود صدا کرد تا متهم جوان را دوباره به بازدداشت گاه منتقل کند. همچنین در گوش او حرف هایی زد که متهم آن هارا نشنید. و سپس راه افتاد و شروع کرد به بالا رفتن از پله ها.
سرباز که داخل اتاق آمده بود، دست بند متهم جوان را چک کرد و سپس او را از اتاق بیرون برد. در نگاه سرباز به افسر، برق تحسین دیده مبشد. آرام در گوش جوان با لحجه جنوبی اش گفت:«هی کوکا! خیلی خوش شانسی که اون برای بازجویی ازت اومده بود. این روزا دیگه هیچ مردی مثل اون پیدا نمیشه...»


ادامه دارد...