پارک انیمه
دختری با بالهای نقره ای - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html)
+--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html)
+---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html)
+---- موضوع: دختری با بالهای نقره ای (/thread-15295.html)



دختری با بالهای نقره ای - sheyda~ - 2014/09/03 01:32 PM

         مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
((قسمت اول ))
هزاران سال پیش بر اساس یک افسانه قدیمی قلعه ای بود در بالاترین نقطه اسمان ها یوکیجی پرنسس قلعه بود .فرشته ای با

بالهای سفید و طلایی و موهایی طلایی که در زیر افتاب مثل الماس می درخشید هر روز قبل از درخشش افتاب یوکیجی به سمت

جنگل پرواز می کرد تا تنها دوست خودش را ببیند شیطان. بله تنها دوست یوکیجی شیطان بود.یوری لرد قلعه ی شیطان ها

بودپسری با بالهای سیاه و چشم هایی قرمز ولی قلبی مهربان داشت یوکیجی این رو به خوبی میدونست.سالها گذشت و

گذشت و علاقه ی بین یوکی و یوکیجی بیشتر و بیشتر شد تا اینکه یوکی تصمیم گرفت با یوکیجی ازدواج کند.اما ازدواج فرشته و

شیطان خلاف قوانین اسمانها بود سالها گذشت و یوکی و یوکیجی از هم فاصله گرفتند و خاطرات خوش خود را فراموش کردند هر

روز که میگذشت تنفر یوکی از فرشته ها بیشتر می شد تا اینکه یوکی قلبی سیاه پیدا کرد و تبدیل به پادشاه شیاطین شد

پادشاهی که هر روز برای کشتن تمام فرشته ها نقشه هایی پلید میکشیدیوکیجی صاحب فرزندی شد به اسم نارلین. نارلین

پرنسس و زیباترین دختر قلمرو فرشته ها بود نارلین چشمانی سبز و بالهایی سیاه مثل یوکی داشت با قلبی بسیار مهربان.......

((ادامه دارد))
 


RE: دختری با بالهای نقره ای - sheyda~ - 2014/09/05 08:44 PM

((قسمت دوم ))

نارلین بر فراز اسمانها پرواز میکرد اوج می گرفت و تا بالاترین اسمانها پرواز میکرد . تنها یکجا بود که نارلین هیچوقت ندیده بود ،قلعه ی

شیاطین. همیشه نیرویی بود که نارلین رو به سمت ‍آنجا جذب میکرد انگار نارلین قلعه ی شیاطین را می شناخت.اسمان کم کم

رنگ شب را به خودش می گرفت وقتش بود که نارلین پیش یوکیجی برگردد.نارلین و یوکیجی زیاد با هم حرف نمیزدند همیشه از هم

فاصله می گرفتند شاید دلیلش این بود که نارلین بالهایی سیاه داشت ،داشتن بالهایی سیاه در قلمروی فرشته ها نشانه ی

بدشانسی بود شایدم به خاطر شباهت نارلین به یوکی بود که یوکیجی رو ناراحت می کرد. نارلین هیچوقت نمیتونست یوکیجی رو

مادر صدا کند ، هیچوقت هم اجازه نداشت سوالی در مورد پدرش بپرسد .تنها یادگار نارلین از پدرش گردنبندی نقره ای بود که یوکیجی

به او هدیه داده بود .زندگی با یوکیجی برای نارلین دیگه قابل تحمل نبود. نارلین همیشه کنجکاو و ماجراجو بود ،پس تصمیم گرفت

یوکیجی را رها کند و به قلعه ی شیاطین برود تا شاید جوابی برای سوالهایش پیدا کند. بالهایش را باز کرد و مخفیانه از قلمرو فرشته

ها خارج شد ،به سمت قلمرو شیاطین پرواز کرد و پرواز کرد ،هیچ ترسی نداشت و احساس می کرد صدایی او را به سمت قلمرو ی

شیاطین صدا می زد ،صدایی شبیه صدای یک پدر.

هر روز خبر های بسیار بدی از فرشته ها به یوکی می رسید یوکی بسیار عصبانی بود ، احساسات یوکی داشت کاملا از بین می

رفت ،یوکی این را نمیخواست. هر شب یوکی مخفیانه به سمت درخت بارانی پرواز میکرد ،درخت بارانی درختی در وسط اسمانها

بود ،درختی با برگ هایی بی رنگ شبیه قطرات باران .هیچکس توانایی پرواز تا انجا را نداشت در گذشته فقط پادشاهان میتوانستند

تا انجا پرواز کنند.یوکی سکوت انجا را خیلی دوست داشت هر شب زیر سایه ی درخت می نشست و به گذشته ها فکر می کرد.

یوکی نمیخواست احساساتش را از دست بدهد اما سیاهی و تباهی تمام وجودش را فرا گرفته بود پس تصمیم گرفت قلبش را به

درخت بارانی بدهد تا دیگر احساسی برای از دست دادن نداشته باشد.....((ادامه دارد))