داستان ساحره جوان - نسخهی قابل چاپ +- پارک انیمه (https://animpark.icu) +-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html) +--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html) +---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html) +---- موضوع: داستان ساحره جوان (/thread-13960.html) |
RE: داستان ساحره جوان - hina.chan - 2014/07/22 03:05 PM ممنونممممممممممممممممممممم RE: داستان ساحره جوان - anne13 - 2014/07/22 04:29 PM این قسمت عالی بود قسمت های بعد مطمئنن عالی تره گفتم این کویی مشکوکه ها!!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه از اولشم ازش بدم میومد هیناتا جون زود تر بقیشو هم بذارمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه RE: داستان ساحره جوان - hina.chan - 2014/07/22 04:34 PM باشه میذارم ولی تو این قسمت که کویی مشکوک نبود RE: داستان ساحره جوان - brayan cryford - 2014/07/22 07:45 PM هیناتا عزیز یه شخصی تو داستان شما مثه هانامی تا میفهمه دورگس انگار بهش گفتن بغلت داره مگس میپره. اصلا کا خاصی نمیکنه. فقط تعجب زده میشه. بر فرض مثال اگه به شما بگن تو نیمیت انسانه و نیمیت جادوگر چی کار میکنید؟ تنها تعجب نمیکنید خیلی فکر های دیگه میاد پشت سرت. به خیلی چیزا فک میکنی مثلا:مامانی جادوگره؟یا بابا؟ جادوگر بودن خوبه یا بد؟ اخه چرا از بین این همه ادم من جادوگر شدم؟ چطور قدرتام کشف و قابل کنترل کنم؟ و خیلی چیزهای دیگه. توصیف بازم کم بود... ادامه بده... RE: داستان ساحره جوان - hina.chan - 2014/07/22 07:47 PM باشه ببخشید دیگه قبلا نوشته بودم RE: داستان ساحره جوان - brayan cryford - 2014/07/22 07:54 PM مفقف باشی. یه چیزه دیگه هم هست داستانت یکنواخته. RE: داستان ساحره جوان - hina.chan - 2014/07/22 07:57 PM مرسی خب این داستانو نوشتم و تموم شد از داستان بعدیمو دیگه یک نواخت نمینویسم RE: داستان ساحره جوان - brayan cryford - 2014/07/22 07:58 PM مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه بنویس و درست بنویس. خسته کننده نباشه. دیالوگ ها و نوصیف فضا هم مهمه. RE: داستان ساحره جوان - hina.chan - 2014/07/22 08:00 PM بخش دهم : جنگل ممنوعه اکنون 5 سال از ان ماجرا گذشته بود و آنیا 20 ساله شده بود دختری عاقل و زیبا که به مردم کمک های زیادی کرده بود و اون الان حتی یه گریفین هم داره که اسمش اوپاله راکاد هم 21 سالش شده بود و ماریا هم 16 سال داشت یک روز که برای صبحانه به سالن غذاخوری رفته بودن راکو سنین به پیششون رفت همه گفتن: سلام راکو سنین راکو سنین گفت : سلام عزیزای من راکو سنین ادامه داد : آنیا یه ماموریت داری آنیا گفت : چی هست ؟ راکو گفت : راستش یه دختر بچه به اسم پالی تو جنگل ممنوعه گم شده و مادرش گفته خیلی نگرانشه و تو باید بری و پیداش کنی آنیا گفت : باشه من میرم راکو سنین گفت : نه انیا گفت : منظورت چیه ؟ یعنی نباید برم ؟ راکو سنین گفت : نه نه نه .. منظورم اینه که تنهایی نمیتونی بری جنگل ممنوعه خیلی خطرناکه آنیا گفت : مسئله ای نیست از پسش برمیام راکو سنین گفت : من میدونم چون قبلا اونجا بودم اونجا جایی نیست که بخوای تنهایی بری انیا گفت : مشکلی نیست راکاد با من میاد راکاد که داشت چای میخوره چای رو ریخت بیرون و گفت : چی؟ آنیا گفت : خودت گفتی که اگه کمک خواستم کمک میکنی راکاد گفت : باشه آنیا گفت : ممنونم راکو سنین گفت : خوبه هر چه سریع تر حرکت کنید انیا گفت : باشه بعد از صبحانه به حیاط کاخ رفتند و آنیا و راکاد گریفین های خودشو احضار کردن یعنی اوپال و اِراگون و راه افتادن وقتی به دهکده ای که پالی در اون زندگی میکرد رسیدن مادرش اومد و عکسی از دخترش نشون داد آنیا گفت : نگران نباشید خانم ما دخترتونو سالم پیشتون برمیگردونیم مادر پالی هم گفت : باشه بعد آنیا و راکاد حرکت کردن و به اول جنگل ممنوعه رسیدن راکاد به زمین رفت و از رو گریفینش بلند شد انیا گفت : چرا پیاده شدی؟ راکاد گفت : نمیتونیم با گریفین هامون وارد بشیم آنیا هم از گریفینش پیاده شد و راه افتادن همینطور که میرفتند ناگهان صدایی از توی بوته ها دراومد آنیا و راکاد اماده حمله بودن که ناگهان یه خرگوش که گوشش مثل بال بود از بوته ها بیرون پرید آنیا گفت : اوه , نگاه کن چقدر نازه ... نگهش میدارم راکاد گفت : چی؟ مگه دیوونه شدی؟ آنیا گفت : چه ربطی داره؟ راکاد گفت : یه حیون از جنگل ممنوعه نگهداری؟ آنیا گفت : مگه چه ایرادی داره ؟ تازه نگاش کن این موجود بی ازاره بعد ادامه داد : اسمشو میذارم پوپو بعد به راهشون ادامه دادن که ناگهان پوپو از تو بغل آنیا پایین پرید و دوید آنیا هم به دنبال پوپو دوید و راکاد هم دنبال آنیا دوید ناگهان پوپو ایستاد و زیر پاش خالی شد و سیر خورد و رفت آنیا به راکاد نگاهی کرد و دنبال پوپو پرید پایین و راکاد هم دنبال آنیا پرید پایین وقتی آنیا و راکاد به اخر راه رسیدند و سرخوردن تموم شد پوپو رو دیدن که داره میوه میخوره یعنی پوپو اونا رو به عمیق ترین قسمت جنگل کشونده بود که فقط میوه بخوره آنیا رو به پوپو کرد و گفت : پوپو گشنه بودی باید میگفتی نه اینکه ما رو این همه دنبال خودت بدوونی راکاد گفت : باید حرکت کنیم ردیابی کردم و فهمیدم پالی اخر جنگله اونا به راهشون ادامه دادن RE: داستان ساحره جوان - brayan cryford - 2014/07/22 08:08 PM ببین دوست عزیز نقل قول:ببین دوست عزیز باز همون مشکل قبلی نوشتنتون ادبیه بعد محاوره ای میشه. باز هم توصیف میخاد. دیالوگ ها مهمه. شما الان طرز نوشتنت نه رمانه نه داستان. اروی اشکال هات پافشاری نکن. |