پارک انیمه
هنوز امیدی هست.... - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html)
+--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html)
+---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html)
+---- موضوع: هنوز امیدی هست.... (/thread-11392.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9


RE: هنوز امیدی هست.... - Manaka - 2014/02/18 05:08 PM

چرا قسمته بعدشو نمیزاری من هنوز منتظرم!!!


RE: هنوز امیدی هست.... - Uchiha Matin - 2014/02/18 05:44 PM

خیلی عالیه شادی مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
منتظر بقیشم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


RE: هنوز امیدی هست.... - Manaka - 2014/02/18 05:46 PM

اره راست میگه ماهمه منتظریم!!


RE: هنوز امیدی هست.... - Uchiha Matin - 2014/02/18 05:47 PM

(2014/02/18 05:46 PM)misaki mei نوشته شده توسط:  اره راست میگه ماهمه منتظریم!!
نویسنده داستان تو پروفایلش زده که تا چند وقت نمیاد پس داستان هم بقیه داستان هم نمیذاره مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


RE: هنوز امیدی هست.... - Manaka - 2014/02/18 05:50 PM

ا نهههههههههههههه من بقیشو میخوامممممممممم


RE: هنوز امیدی هست.... - Uchiha shady - 2014/02/19 06:33 PM

این ادامه ی داستان ولی شاید دیگه خیلی دیر به دیر بزارمش یا اصلا نزارم چون نمیام زیاد تو سایت
بلند میشه و میره طرف اتاقش که فرمش رو عوض کنه و به تکلیفاش برسه
یه حس خوبی نسبت به اون روز داشت یه حس عالی
ولی نمیدونست چه طوری اون حسش رو بروز بده
برای همین تصمیم میگیره که اون روزم مثل بقیه روزای عادی بگذرونه
برای همین رفت سراغ کیفش و کتاباش رو دراورد و رو مبل دراز کشید و شروع کرد به خوندن
اما هرچی میخوند چیزی نمیفهمید برای اینکه کل فکر و ذکرش پیش خوابی بود که دیده بود
دوس داشت اون حسش رو برای همیشه ثبت کنه برای همین رفت تو زیر شیرونی خونشون که یه دفتر خاطره پیدا کنه
اونجا پر از کارتون هایی بود که روشون تار بسته شده بود
ریما با حوصله یکی یکی جعبه ها رو باز میکرد و دنبال دفتر خاطرش میگشت که یهو گذرش به یه چیزی میوفته
یه البوم عکس ...
با کنجکاوی البوم رو بر میداره و با یه فوت گرد و خاکش رو میفرسته کنار
بازش میکنه و بهش خیره میشه
عکشای بچگی خودش و و ارن یکی یکی عکسا رو میبینه و اشک تو چشماش جمع میشه
یکی یکی عکسا رو بوس میکنه و از خاطرات هر عکس با خودش حرف میزد
همین جوری که البوم های عکسشون رو میدید یه البوم نا اشنا پیدا کرده بود که زده بود کادوی تولد 18سالگی دختر عزیزم ریما
ریما کنجکاو بود بدونه که اون تو چیه
برای همین رفت طرف البوم و اونو برداشت و بازش کرد
از تعجب چشماش گرد شد و دهنش باز موند
عکسای مادرش بود کسی که هیچ وقت ندیدش با اشتیاق صفحه های البوم رو ورق میزد و عکسا رو نگاه میکرد و زیبایی مادرش رو تحصین میکرد
به صفحه ی اخر البوم که رسید یه نوشته دید که توش زده بود روز تولد 18 سالگیت مبارک دختر عزیزم همیشه دوست داشتم و دارم چه باشم و چه نباشم همیشه به یادتم عاشق تو مادر
ریما با دیدن اون البوم خیلی خوشحال شد و وقتی اون جمله رو خوند خوش حالش دو برابر شد و البوم رو بغل کرد و گریه کرد
به کلی یادش رفته بود برای چی رفته بود اونجا
بلند شد و رفت تو اتاقش البوم رو بایه دستمال تمیز کرد و گذاشتش تو فقسه ی کتاباش
که یادش افتاد دفتر خاطرات رو نیورده رفت بالا و گشت تا دفتر خاطرات رو پیدا کرد برش داشت و اومد تو اتاقش دوباره
اونو باز کرد تا به یاد زمان خوش بچگیاش خاطره ها رو بخونه
تمام چیزایی که با داداش عزیزش ارن نوشته بود تمام خاطره های خوشش
وقتی خاطره ها رو خوند رفت و یه صفحه ی خالی پیدا کرد و خواب خوبش رو نوشت
به امید اینکه هیچ وقت اون خواب رو یادش نره

ادامه دارد.....


RE: هنوز امیدی هست.... - Manaka - 2014/02/19 07:24 PM

خیلیییییییییییییییییی خوشگل بود


RE: هنوز امیدی هست.... - zari.f - 2014/02/19 08:39 PM

عالیه!تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif


RE: هنوز امیدی هست.... - Uchiha shady - 2014/03/02 01:20 AM

ریما با دست خط خوب خودش تمام خوابش رو بدون هیچ کم و کسری نوشت و دفتر خاطره رو گذاشت تو قفسه ی کتاباش
دیگه داشت تو خونه دیونه میشد برای همین لباسش رو همراه با شنلش پوشید تا کسی نشناستش و از خونه رفت بیرون
این کارش همیشه عملی بود
با لباس مبدلش رفت تو پارک و رو چمنا دراز کشیدو به اسمون نگاه کرد
نوشته ی مادرش مدام تو زهنش مرور میشد
همیشه دوست داشتم و دارم چه باشم و چه نباشم همیشه به یادتم عاشق تو مادر
اشک تو چشماش حلقه زد و یواش با خودش گفت منم عاشقتم مادر
ولی چرا منو ترک کردی ؟چرا منو تو این دنیا تنها گذاشتی؟
دوباره اون صدا رو شنید که میگفت:
دخترم ناراحت نباش تو هیچ وقت تنها نیستی من همیشه کنارتم و بهت کمک میکنم
ریما با بغض گفت خداکنه واقعا این کارو بکنی دوباره صدا گفت من کمکت میکنم نگران نباش
ریما خندید و گفت خوبه دارم دیونم میشم و چشماش رو بست و که فکر کنه
ولی خوابش برد
با ضربه ی توپ یکی از بچه که خورد بهش بیدار شد و با عجله بلند شد و رفت طرف خونه



ادامه دارد.....


RE: هنوز امیدی هست.... - ★Uzumaki Stella Hime★ - 2014/03/02 04:30 PM

منتظر قسمت بعد بودم که اومد عالی مثل همیشه^_^