داستان طنین زنگ در 24 ساعت آینده - نسخهی قابل چاپ +- پارک انیمه (https://animpark.icu) +-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html) +--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html) +---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html) +---- موضوع: داستان طنین زنگ در 24 ساعت آینده (/thread-1362.html) |
RE: داستان طنین زنگ در 24 ساعت آینده - farshad - 2011/11/14 10:11 PM سانجي : الان ديگه وقتشه . بايد با احتياط عمل كنيم . براي محكم كاري اين ميله رو بر ميدارم . ايتاچي : تنها كاري كه بايد بكنيم اينه كه بريم تو راهروي اصلي و منتظرش بشيم . [attachment=8715]
سانجي : اوناهاش . اون ما رو ديد و داره با سرعت به طرفمون مياد ! خوبه بيا هيولاي بدتركيب . ديگه آخر عمرته ...
[attachment=8716][attachment=8717]
او............ اون از تو پنجره اومد. يه راست داره مياد طرف من ! آخ ... ايتاچي : سانجي تو حالت خوبه ؟ [attachment=8718]
سانجي : من خوبم . من سعي ميكنم سرشو كرم كنم تا تو اون وردو بخوني ...ايتاچي : خيلي خب ... ايتاچي : ( در حال خواندن حروف لاتين و همچنين گرفتن طلسم جلوي خوناشام ) ... سانجي : عجله كن مثل اينكه داره اثر ميكنه ... آخ ، اِه ... هو....ئه [attachment=8719]
RE: داستان طنین زنگ در 24 ساعت آینده - farshad - 2011/11/14 10:17 PM [attachment=8725] ضرباتش واقعا سنگين هستند . ميشه يكم تندتر بخوني ؟ اون هر لحظه داره تغييرشكل ميده ... ايتاچي : من دارم سعيمو ميكنم اما حروفش بدخط هستند . من به سختي ميتونم بخونمشون ... سانجي : َه...... ئو...ته اِه چ ... ديگه نميتونم تحمل كنم . دارم ميميرم ... ايتاچي : تحمل كن فقط 2 خط ديگش مونده ... خداي من اين چيه ... من اين كلمه رو نمتونم بخونم ... نه نه به خودم بايد مسلط باشم . بزار كمي فكر كنم شايد بتونم بفهمم اين چيه ... [attachment=8720] سانجي : مواظب باش داره مياد سمت تو ... ايتاچي : چكار كنم خداجون ... فكر فكر فكر ... فهميدم . اين بايد خودش باشه ... ( ورد جادويي : اي گلوله ي روشنايي ، اي ابديت ، بتاب ،بتاب بر اين ظلمت تا اين خبيث به قعر تاريكي فرو رفته و تا ابد محبوس گردد ... ) [attachment=8726]
در اين لحظه از پنجره نوري هفت رنگ به خوناشام تابيده شد و شدت نور چنان زياد بود كه همه جا سفيد شد و ما فقط صداي جيغهاي ترسناك خوناشام رو ميشنيديم . بعد از دو سه دقيقه دوباره صداي طنين زنگ ساعت به گوش رسيد تقريبا نزديك 1:30 صبح بود . نور از بين رفت و ديگر اثري از خاناشام نمانده بود . تنها چيزي كه ديده ميشد خون سبز رنگي بود كه روي سنگهاي قلعه جاري شده بود .[attachment=8721]
ايتاچي : ما موفق شديم سانجي ، اون ديگه نابود شد . انتقام عمو جيرا گرفته شد و ما دنيا رو نجات داديم.سانجي : خب حالا كه موفق شديم ميتونيم جلوي اين پنجره با آرامش بايستيم و ستاره ها رو تا طلوع آفتاب تماشا كنيم . نظرت چيه ايتاچي ؟ [attachment=8722][attachment=8723]
ايتاچي : موفقم ، بيا همينكار رو بكنيم ... بالاخره بعد از مدتها تونستم فرصت كنم به ستاره ها نگاه كنم ...[attachment=8727]
[attachment=8724] RE: داستان طنین زنگ در 24 ساعت آینده - farshad - 2012/07/27 02:19 AM بچه ها بعد از مدتها يه نفر ار مهمانان داشت اين تاپيك رو ميديد گفت ميه پست بدم شما هم ببينينش . |