داستان «از خون مینویسم با خون» - نسخهی قابل چاپ +- پارک انیمه (https://animpark.icu) +-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html) +--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html) +---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html) +---- موضوع: داستان «از خون مینویسم با خون» (/thread-21696.html) صفحهها: 1 2 |
RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/10/04 04:34 PM قسمت 9 : جسیکا- امیلی، امیلی. چی شده؟ تو فکری. - امــــــ... هیچی! راستش داشتم به اتفاقی که امروز برام افتاد فکر می کردم. جسیکا- مگه چه اتفاقی افتاد؟ هرچی که اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم. جسیکا- یعنی می خوای بگی محل زندگی خون آشام هارو پیدا کردی؟ - نمیدونم چی بگم. ولی فکر کنم که... آره. جسیکا- وای! این عالیه! فکر کنم تو اولین کسی هستی که از دستشون نجات پیدا کردی و زنده موندی! در همین لحظه گارسون سفارش هامون رو آورد. جسیکا- خب بگو ببینم! اونی که نجاتت داد چه شکلی بود؟ - داری اذیتم می کنیا! یه لبخند زد. لبخندش از روی شیطونی بود. - باشه بابا! میگم. یه پسر بود که تقریبا 10 سانت از من بلندتر بود. چشا و موهای قهوه ای داشت و رنگ پوستشم تقریبا روشن بود. جسیکا- خب...! - خب به جمالت! اونطوری منو نیگا نکن! جسیکا- میلک شیکتو بخور. خوردنمون تموم شد. اومدم که کیفم رو بردارم تا حساب کنم...!!! - جسیکا، کیفمو ندیدی؟ جسیکا- نه! میخواستم بهت بگما. اما گفتم که شاید با خودت کیف نیاورده بودی، به خاطر همین از خیرش گذشتم. اشکالی نداره! بهتر! من حساب میکنم. RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/10/06 09:03 PM قسمت 10 : جسیکا حساب کرد و از کافی شاپ خارج شدیم.
جسیکا- من اومدم. برا خوابگاه چندتا کیک و آبمیوه گرفتم که مجبور نشیم سه ساعت بریم کافه، خرید کنیم. یه تاکسی دربست گرفتیم و رفتیم خوابگاه. وارد اتاق شدیم. رفتم تو اتاقم که لباس عوض کنم. یاد نامه افتادم. فوضولیم گرفته بود ببینم توش چی نوشته؟ بازش کردم. یه کاغذ بود که روش نوشته شده بود: « ساعت 11 شب ، میدون مرکزی منتظرتم.» چه معنی میتونست داشته باشه؟ تصمیم گرفتم ساعت 11 برم محل مشخص شده. میدون مرکزی. RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/10/23 09:43 AM بالاخره این قسمت رو هم آوردم قسمت 11: نامه رو توی جیبم گذاشتم...! لباسمو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی کوچیکمون. جسیکا- خیلی خسته شدم. تو چی؟ - منم خیلی خسته شدم. میای یه ذره تلویزیون ببینیم؟ جسیکا- باشه. رو به روی تلویزیون روی صندلی نشستیم و مشغول تماشا شدیم. هرجا میزدیم اخبار بود. تا اینکه یه شبکه پیدا کردیم که آهنگ پخش می کرد. یه نیم ساعتی نشسته بودیم همونجا و آهنگ گوش میکردیم. جسیکا- من دیگه میرم بخوابم. شب بخیر. - باشه شب بخیر. جسیکا رفت بخوابه، در اتاقشم بست. ساعت 8:30 بود. منم خیلی خوابم میومد. همونجا روی صندلی خوابم برد. مدتی گذشت... با صدای در از خواب پاشدم. یکی در میزد:«تق تق تق» درو باز کردم. گفتم:«بله؟» مرد مسنی پشت در بود. گفت:« امیلی گیلبرت شمایید؟» گفتم:« بله. چیزی شده؟» مرد گفت:« این پاکت پستی برای شماست. این برگه رو امضا کنید.» پاکت رو گرفتم و برگه رو امضا کردم. مرد رفت و من درو بستم. پاکت رو باز کردم. توش مقداری پول با یه کاغذ بود. تو کاغذ نوشته بود: «برای دختر گلم» از طرف پدر خوندم بود. پول رو توی پاکت گذاشتم و پاکت رو توی کشوی شخصیم، توی اتاقم گذاشتم. به ساعت نگاه کردم. ساعت 10:15 بود. یاد قرار تو نامه افتادم. سریع لباس بیرونمو پوشیدم و یه مقدار پول تو جیبم گذاشتم و از اتاق زدم بیرون. از خوابگاه و حیاط خارج شدم و با تاکسی رفتم سر محل قرار. RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2015/11/06 06:21 PM قسمت12: از تاکسی پیاده شدم. 10 دقیقه مونده بود تا ساعت 11 بشه. من روی نیمکتی زیر نور چراغ نشستم. مردم به طرف خونه هاشون میرفتن. ساعت 11 شد. خیابون خلوت بود. فقط من اونجا بودم با چند تا گربه که واسه خودشون میگشتن. طوفانی شروع شد. دستمو جلو صورتم گرفتم که خاک تو چش و چالم نره! در یک آن طوفان نشست کرد. خیلی ترسیده بودم! حتی تصورشم برای من ترسناک بود! چه رسد که در اون لحظه حضور داشته باشم! صدای قدم های آروم شخصی میومد. ساعت 11:05 بود. به من نزدیک شد و با صدایی ملایم و رسا گفت:« میشه بشینم؟» منم هول کردم و گفتم :« بله » کنارم روی نیمکت نشست. روی صورتش نور افتاد! اون،... همون پسری بود که عصر جون منو نجات داد!!! آروم ازم پرسید:« زیاد که منتظرم نموندید؟» _ نه! چند دقیقه بیشتر نبود! همین! صورتشو به طرف من چرخوند. مثل عصر لبخند ملایمی به لب داشت. تو چشاش چند ثانیه زل زدم و بعد آروم گفتم:«ممنونم!» در جوابم گفت:« از چه بابت؟» گفتم:« از اینکه منو نجات دادید.» گفت:« وظیفم بود که انجامش دادم. راستی! عصر کیفتون رو روی زمین پیدا کردم. بفرمایید.» خدای من! کیفم! گفتم:« واقعا متشکرم!» گفت:« خواهش میکنم» خیلی میترسیدم که نکنه دوباره اون موجودات وحشی به من حمله کنن! ترس از قیافم میبارید! گفت:« اگه میخوای بری برو.» گفتم:« بله. اما چجوری؟» از روی نیمکت بلند شد. ماشین مشکی رنگی تو خیابون، بغل اون ایست کرد. در ماشینو باز کرد و گفت:« بفرمایید.» دست منو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد. من و اون، باهم سوار ماشین شدیم. RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2016/03/22 06:33 PM قسمت ۱۳: از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکردم و اون منو نگاه میکرد. متوجه نگاهش میشدم. چندبار سرم رو به طرفش برگردوندم اما نگاهش رو دزدید که نفهمم. به خاطر همین بیخیالش شدم. هرچند که دوست داشتم دستشو رو کنم ٬ اما هرچی فکر کردم گناه داشت!!! دم ورودی حیاط خوابگاه ماشین توقف کرد. اونم پیاده شد٬ به راننده یه چیزایی گفت! با من داخل حیاط اومد و بعدشم وارد راهروی خوابگاه شد. سعی میکردم چیزی به روی خودم نیارم. استرس تمام وجودم رو گرفته بود! به خاطر همین پام پیچ خورد ٬ اما به جای اینکه بیفتم زمین افتادم رو دست اون! حالا دیگه همه چیز رو ول کرده بودم ٬ خجالت رو چسبیده بودم. سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. ولم کرد. جلو در اتاق وایستادم. کلید رو از توی جیبم در آوردم و درو باز کردم. گفتم:« بازم ممنون! شب بخیر. » گفت:« خواهش میکنم! شب تو هم بخیر! » وارد اتاق شدم. از بخت بدم جسیکا از تو اتاقش اومد بیرون. جسیکا - این وقت شب کجا بودی؟! - توی حیاط. بی خوابی زد به سرم. رفتم که یکم قدم بزنم. خداروشکر خوابالو بود ٬ چشمش کیفمو ندید. رفتم تو اتاق و در و بستم. همونطور با لباس افتادم روی تخت و خوابیدم... ( صبح شد...) ساعت ۸ صبح از خواب پاشدم. کیفمو گذاشتم سرجاش و لباسم که... بیخیال عوض کردنش شدم. رفتم توی سالن. جسیکا - سلام امی! صبح بخیر. - سلام جسی! صبح تو هم بخیر. جسیکا - این کاغذ و دادن ٬ گفتن که درباره خودت توش توضیح بدی. - بده ببینم! « درباره خود توضیح دهید » جسیکا - دو روز دیگه کلاسا شروع میشه! نظرت چیه امروز بریم یه سری وسایل دیگه بخریم؟ - باشه . بریم. RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2016/03/22 07:01 PM قسمت ۱۴: شروع کردم به پرکردن فرم « درباره خود توضیح دهید » « من امیلی گیلبرت هستم. وقتی که ۱۳ ساله بودم مادرم رو از دست دادم. پیش از اون وقتی که یک سال داشتم پدرم رو از دست دادم. معمولا ساکت و آرومم. اما در بعضی مواقع خیلی شیطنت میکنم!...» چند خط بیشتر ننوشتم . آخه توی نوشتن خیلی تنبلم! جسیکا هم چنان در حال نوشتن بود. ۵ دقیقه وایستادم تا بالاخره کارش تموم شد. جسیکا - نگاه کن چقد نوشتم!!! ببینم تو چقدر نوشتی؟ اون کل صفحه رو پر کرده بود. یه ذره شو همینطوری خوندم. اوووو... پای اجدادشم وسط کشیده بود! جسیکا- چقدر کم نوشتی!! خب دیگه. حاضر شو بریم بیرون! من فقط با کش موهامو بستم با همدیگه رفتیم برگه ها رو تحویل دادیم و خارج شدیم. جسیکا- دیشب کجا داشتی شب زنده داری میکردی؟ - عه! تو از کجا فهمیدی من رفتم بیرون؟! جسیکا- اخه من بیدار بودم! حالا بگو کجا بودی کلک؟! نتونستم طاقت بیارم و همه چی رو براش تعریف کردم. جسیکا- اوهوع! حالا این یارو کی هست؟ ازش نپرسیدی؟ - نچ. آخه چرا بپرسم؟! یه بچه پولدار که خون آشاما ازش حساب میبرن! جسیکا- چیز دیگه ای نیست؟! - یعنی چی که چیز دیگه ای نیست ؟! منظورتو نمیفهمم؟!؟! جسیکا- مطمئنی خودش خون آشام درجه یک نیست؟ با این حرف تو فکر رفتم. وحشت تمام وجودم رو فرا گرفت. RE: داستان «از خون مینویسم با خون» - veena - 2016/03/31 09:55 PM قسمت ۱۵ : سرجام واستادم. جسیکا- ای بابا ! اون کسی نیست که بخواد ببرتت تو فکر. هیچ جوابی ندادم. یکم بیشتر رفتم تو فکر...! جسیکا- شایدم هست... اما از نظر من که... بیخیال! - نه بابا ! این حرفا دیگه از کجات در اومد؟! راست میگی... اون کسی نیست! تو خیابون واسه خودمون قدم میزدیم و از هوا لذت میبردیم. - موافقی دوچرخه کرایه کنیم و باهاش بریم تو شهر؟ جسیکا- اخ جون! دوچرخه سواری! یالا بریم. یا نه... بذار فردا صبح پاشیم دوچرخه کرایه کنیم و واسه خودمون تفریحی بگردیم... نظرت چیه؟ - آره. اینم فکر خوبیه! جسیکا- الان ما پیاده به کجا میرسیم؟ بذار یه تاکسی بگیرم. انرژیم تموم شد! - به این زودی؟! من هر روز چهار ساعت پیاده روی میکردم! باشه... بگیر. اینم که چه زود از پیاده روی خسته شد! سوار تاکسی شدیم. ( برای اینکه پول زیاد ندیم ) داخل شهر یه جا نزدیکای مرکز شهر چندتا پاساژ بود. رفتیم توی پاساژارو گشتیم. جسیکا- حساب نیست! من کلی خرید کردم... اما تو هیچی نخریدی! تو هم باید یه چیزی بخری! دست منو گرفت و با خودش برد توی یه مغازه... جسیکا- این خوبه؟! نه! این یکی بهتره... اینو نگاه کن چه خوشگله! ۵ دست لباس توی دستم چپوند! جسیکا- برو اینارو پرو کن. تک تکشون رو پوشیدم. بدبختانه یا شایدم خوشبختانه همشون هم به من اندازه بودن و هم خیلی بهم میومدن! |