زمان کنونی: 2024/06/29, 08:06 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 08:06 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نفس بارون

نویسنده پیام
Ben Ten
Web princess



ارسال‌ها: 249
تاریخ عضویت: May 2013
اعتبار: 79.0
ارسال: #1
رمان نفس بارون
]هی خانم کوچولو بری پشت ماشین لباس شویی بشینی بهتره ها! از ما گفتن بود!
و بعد با سرعت سرسام اوری دور شد. با شنیدن این جمله از خشم و عصبانیت به یک اندازه در حال انفجار بود! طی یک حرکت عصبی شیشه را بالا کشید و فرمان را بی رحمانه در مشتش فشرد.گویی می خواست با این کار تمام عصبانیتش را به فرمان ماشین منتقل کند.نفس عمیقی کشید و در حالی که لبش را گاز می گرفت به روبرو خیره شد.
خانم شریفی مثل همیشه خونسرد و ارام به حرکات عصبی او نگاه می کرد.پس از اینکه حس کرد او کمی ارام شده گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهولش کن عزیزم! اینا یه مشت ادم بی فرهنگن! خودش یه گاری انداخته زیر پاش عین چی داره می رونه اونوقت به تو می گه! عجبا! پسره ی بی فرهنگ!))
از لحن با نمک خانم شریفی ، مربی رانندگی اش در حین ادای این جمله لبخندی گوشه ی لبان ظریفش نشست و دوباره به روبرو چشم دوخت.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودند و او خسته و بی حوصله از طولانی بودن زمان چراغ دستش را دور فرمان حلقه کرد در همین حین صدای یک پسرِ به قول خانم شریفی بی فرهنگ ! اعصابش را به کلی بهم ریخت:
_مواظب باش فرمون از دستت در نره کوچولو !
به شدت عصبانی شد.حس بدی داشت.همیشه از این جور افراد که کاری به جز مسخره کردن دیگران بلد نبودند متنفر بود.(( حیف که نمی خوام جوابتو بدم بچه پرو وگرنه...!!)) این جمله را با خود گفت و سعی کرد در عین عصبانیت حواسش را معطوف رانندگی کند.خانم شریفی نیز مثل همیشه با نگاه تیز بینش او را زیر نظر گرفته بود. مربی رانندگی اش را به شدت دوست داشت. خانومی فوق العاه مهربان و خوش رو .
از بچگی عاشق رانندگی بود و از همان کودکی هم گاهی پشت فرمان ماشین پدرش می نشست و همیشه به خاطر رانندگی عالی و بی نقصش مورد تشویق اطرافیان به خصوص پدر قرار می گرفت .سهیل همیشه به او می گفت:
_دست فرمونت به خودم رفته.عالیه عزیزم
و او هم با لبخندی نمکین در جواب می گفت:
_بابا جون رانندگی تو خون منه !
با تمام این ها نفس بعد از پشت سر گذاشتن کنکور و قبولی در رشته مورد علاقه اش به فکر گرفتن گواهینامه افتاد و حالا فقط دو جلسه تا پایان کلاس باقی بود.

پس از اتمام کلاس و خداحافظی با خانم شریفی راهی خانه شد.به محض وارد شدن و دیدن چراغ های خاموش خانه تازه به یاد اورد که باید ان روز را تنها سپری کند.شب قبل مادرش گفته بود که ناهار را خانه عمه لاله دعوت دارند و لی او بعد از کلی اصرار به بهانه ی کلاس رانندگی اجازه ی ماندن در خانه را به زور از سهیل گرفته بود!
عمه لاله را دوست داشت و با ماهان و مریم بچه های عمه که تقریبا همسن و سال خودش بودند میانه خوبی داشت و از صحبت های خسرو خان هم که مردی جا افتاده و مهربان بود لذت می برد ولی با تمام این اوصاف او امروز اصلا حوصله ی مهمانی را نداشت.

برای خوردن ناهار تنها به خوردن یک برش از کیک شکلاتی اکتفا کرد و برای رفع خستگی به اتاقش پناه برد.
در تراس را باز کرد و روی تاب نشست.هفته های اخر شهریور بود و نسیم خنکی موهایش را که از ازادانه روی شانه رها شده بود به بازی می گرفت . به باغ روبرویش چشم دوخت.چه قدر منتظر بود تا پاییز سحر انگیز دوباره به باغشان قدم بگذارد.حتی تصور قدم زدن روی برگ های پاییزی با عصاره ی خاک باران خورده دنیایی از لذت و ارامش به جانش می ریخت.پاییز که از راه می رسید او نیز همنفس باران و پاییز می شد.دوباره پاییزی می شد و حالا بی صبرانه برای امدنش لحظه شماری می کرد!
پاییز را دوست داشت به خاطر غریب و بی صدا آمدنش ، بخاطر فستیوال رنگ هایش ، بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش ، بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش ،خیس شدن زیر باران های پاییزی ، به خاطر غروب های نارنجی و دلگیرش ، به خاطر شب های سرد و طولانی اش ، به خاطر غم غریبی که در چشمانش می نشست ، به خاطر بغض سنگین انتظار ، به خاطر حس غریبی که درگیرش می شد و به خاطر نزدیک شدن به اغاز راهی که پاییز سحر انگیز امسال درگیرش می شد و او بی خبر شمارش معکوس را برای شروع فستیوال برگ ها شروع کره بود!


بدنش خشک شده و گردنش درد می کرد . به ساعت مچی دستش که هدیه دایی کسری بود نگاهی انداخت.درست یک ساعت روی تاب خوابیده بود.احساس سرما کرد و لرزشی خفیف وجودش را در بر گرفت.خیلی سریع به اتاق برگشت و به امید یافتن لباسی گرم قدمی به سمت کمد لباسش برداشت که صدای شکستن چیزی از حیاط حواسش را پرت کرد.خواست دوباره به تراس برگردد و نگاهی به حیاط بیندازد که زنگ موبایلش او را به سمت تخت کشاند.شماره نا اشنا بود. با تردید گفت:
_بفرمایید؟
_سلام . . . خانم متین پور؟
_بله . . . شما؟
_بنده همایونیان هستم . از طرف خانوم شزیفی باهاتون تماس میگیرم !
_ببخشید به جا نمی ارم !
نفس تمام حواسش پرت صدایی بود که از حیاط امده بود و اصلا فردی به اسم همایونیان را به یاد نمی اورد . پسر جوان هم که از حواس پرتی او عصبی و کلافه می نمود با لحن سرزنش باری ادامه داد:
_خانم احیانا شما کلاس رانندگی تشریف می برید؟!
_چه طور؟ اصلا شما از کجا می دونید؟!
همایونیان که دیگر خونش به جوش امده بود با لحنی پر تمسخر گفت:
_خب فکر کنم اسم مربی شما خانم شریفی باشه بنده هم پسرشون هستم . البته فکر کنم! خاطرتون هست؟!
((وای عجب افتضاحی! گند زدی نفس!)) این را با خود گفت و با دست به پیشانی اش کوبید .تازه یادش امد که خانم شریفی چندباری در طی کلاس ها از پسر بداخلاق و عزیزش صحبت کرده بود! ((ولی این شماره ی من رو از کجا اورده اخه؟! ))
_من واقعا متاسفم اقای همایونیان!
_بله ! مشکلی نیست.
_خوب امری داشتید ؟!
_بله اگه بذارید ! راستش مامان نتونستن باهاتون تماس بگیرن بنابر این قرار شد من بهتون اطلاع بدم که کلاس فرداتون کنسله
_ببخشید چرا؟
پسر جوان با همان لحن سرد پاسخ داد:
_مامان امروز یه تصادف کوچیک داشتن به خاطر همین ماشین نیاز به تعمیر داره
نفس کمی نگران پرسید:
_حالشون خوبه؟
همایونیان با کلافگی اشکاری گفت:
_کی؟!
نفس هم که از لحن حرف زدن او حین مکالمه هیچ خوشش نیامده بود با جدیت پاسخ داد:
_خانم شریفی رو عرض کردم!
_بله حالشون خوبه. . . امری نیست؟
_نخیر! . . . متشکرم که اطلاع دادین!
_خواهش می کنم !
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از سوی نفس باشد تلفن را قطع کرد! ((وا! این دیگه کی بود؟
پسره ی دیوونه !))و سعی کرد افکارش را منظم کند و همایونیان را به دست فراموشی بسپارد .
پسر جوان هم پس از پایان تماس پوزخندی زد و با خود گفت: ((این دیگه چه دیوونه ای بود؟طفلی مامان با چه ادمایی سر و کله می زنه!))


نفس پس از اینکه نگاهی به حیاط انداخت و متوجه چیز غیر عادی نشد خواست به داخل ساختمان برگردد که این بار زنگ در مانع شد.
پس از باز کردن در نینا خودش را در بغل نفس انداخت
_سلام عشق من؟ چه طوری گلم؟
قبل از اینکه نینا جوابی دهد مامان و بابا هم وارد شدند و سپس همه با هم وارد ساختمان شدند.نینا خواهر نفس و کوچکترین عضو خانواده ی متین پور بود.دختری 6 ساله و با نمک که با زبان شیرینش همه را مجذوب خود می کرد و نفس عاشقانه این کوچولوی ناز را دوست داشت.
پس از صرف شام و گفتن شب به خير به اتاقش برگشت . ناخوداگاه نگاهي به گوشي اش انداخت .براي يک لحظه به ياد مکالمه تلفني اش با پسر خانم شريفي افتاد.جواني که خود را همایونیان معرفي کرده بود.براي لحظه اي ذهنش درگير صداي مغرور و در عين حال گيرا و دلنشين همایونیان شد. ((اصلا به من چه؟؟ارزوني مامانش!)) و فکر همایونیان را از ذهنش پس زد.
افکارش را به سمت ساغر سوق داد.دوست صميمي و عزيزش که سيزده سال از عمر دوستي قشنگشان مي گذشت.چند روزي مي شد که از او بي خبر بود البته خوب مي دانست که اين روز ها با وجود امير سرش حسابي شلوغ شده.پسري که يک دفعه سر راه ساغر سبز شد و او را مجذوب خود کرد و نفس مي ترسيد با ورود اين تازه وارد به حريم دوستي پاک خودش و ساغر او را از دست بدهد.
بي معطلي شماره ي ساغر را گرفت اما کسي گوشي را برنداشت . مي خواست تماس را قطع کند که صداي بي حال و خسته و همچنين عصبي ساغر باعث شد براي چند لحظه موبايل را از روي گوشش بردارد:
_ اخه من به تو چي بگم دختره ي بي شعور؟!!
_ بي ادب! سلامت کو؟ چته چرا داد مي کشي؟!
_خوب بابا استاد اخلاق سلام ! اخه تو نمي گي مردم خوابن؟
و بعد در حالي که غرغر ميکرد زيرلب ادامه داد :
_ اونوقت به من مي گه بي ادب !بچه پرو ! شيطونه مي گه برم بزنمشا!
نفس خواست جوابش را بدهد که چشمش به ساعت افتاد. هنور عقربه به ساعت 10 هم نرسيده بود!
_کوچولو فردا مدرسه دارن انقدر زود لالا کردن؟؟
و بعد با لحن پر تعجبي ادامه داد:
_ديوونه هنوز ساعت 10 هم نشده!!
_اره ديگه مامان بزرگ! مسخره نمي بيني صدام گرفته سرما خوردم؟
_سرما ؟! اخه تو اين هوا ؟
_اره ديگه اين کامران بي شعور سرما خورده خواست منم يه فيضي برم سرماش رو داد به من. منم که حرف گوش کن گفتم چشم و سرما خوردم ! به همين راحتي . . . به همين خوشمزگي !
_تو با او داداشت کشتين منو! حالا بگو ببينم از امير جونت چه خبر؟؟
_هي! چي بگم؟؟ اين امير تا من رو دق مرگ نکنه که راضي نمي شه !
_باز چی کار کردین شما دوتا؟؟
_دیروز خیر سرمون رفته بودیم بیرون با هم . از شانس نحس من او دختر خاله ام بود ، سارا؟؟
_اهان..خوب؟؟
_هیچی دیگه اونو تو پارک دیدیم. اومد جلو باهام دست داد.
به اینجا که رسید نفس عمیقی کشید و با حرص ادامه داد:
_اخه ما سال تا سال به هم سلامم نمی کنیم انوقت دختره اومده به من دست می ده! شیطونه می گه برم بزنم تو سرشا! دختره ی پرو برگشته به من می گه ایشون رو به من معرفی نمی کنی؟؟!!
نفس با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
_حناق! رو اب بخندی دختر! ابروم رفت.
نفس به زور جلوی خنده اش را گرفت و پرسید:
_خوب بعدش چی شد؟؟
_من که اون موقع فقط به این فکر می کردم چه خاکی باید به سرم بریزم داشتم..
_رُس عزیزم. . .رس!
_خوب حالا توام! بذار بگم دیگه . داشتم از ترس می مردم. اصلا نمی تونستم حرف بزنم . حالا این وسط این امیر که خاک بر سرش کنم برگشته می گه ((ساغر صدایش را مثل امیر کلفت کرد و ادامه داد)) بنده امیر هستم دوست عزیز ساغر جون!!
نفس در حالی که سعی می کرد صدای خنده اش از اتاق بیرون نرود با لحنی پر از تعجب گفت:
_جدی می گی؟! سارا چی کار کرد اونوقت؟؟
_هیچی دیگه این سارا هم که بی شعور تر از تو رفته همه چیز رو گذاشته ور دل خاله جونم!حالا بنده فرا باید برم منت کشی پیش ایشون!
_دیدی ساغر خانم چه جوری ابروت رفت!هی بهت می گم این امیرو بی خیال شو حالا بشین و این فیلم سینمایی رو که ساختی تماشا کن . اخه من نمیدونم این پسرا چی دارن که تو داری خودتو واسه امیر می کشی؟؟ به خدا موندم توش اصلا!!
_اهای خانم توهین نکن! همه که مثل تو نیستن که سنگدل باشن! من امیر رو دوسش دارم. دیگه نبینم چیزی بهش بگیا!
_خوب حالا توام با اون امیر جونت! کاری نداری دیگه؟؟
_نه نفس جونم
_ok پس شبت خوش گلم
_قربونت
بالاخره پس از پایان یافتن کلاس ها و قبولی در امتحان ایین نامه بدون هیچ اشتباهی ، نفس خود را برای امتحان شهر اماده کرد.
صبح با صدای پروانه که با مهربانی صدایش می زد چشم هایش را باز کرد .
_عزیزم پاشو ، دیرت می شه ها !
نفس در حالی که در تختش جا به جا می شد ، غلتی زد و با خواب الودگی گفت:
_باشه مامان.فقط پنج دقیقه
_ یه نگاه به ساعت انداختی؟ خانم شریفی چند بار زنگ زده.ساعت نه شدا !!
با شنیدن این حرف مثل فنر از جا پرید و به سرعت از روی تخت بلند شد.
_اخ مامان ! ای کاش زودتر بیدارم می کردی ! وای مامی دیرم شد! حالا چی کار کنم ؟ باز گند زدم ، اخ اخ !
پروانه در حالی که با لبخندی مهربان به حرکات شتاب زده ی نفس نگاه می کرد به سمت در اتاق رفت و با صدایی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
_ اول یه نگاهی به ساعت بنداز نفس خانم بعدشم یه دوش بگیرو بیا پایین صبحونه بخور!
وقتی مادر از اتاق خارج شد با تعجب نگاهی به ساعت انداخت.هنوز ساعت هشت هم نشده بود! لبخندی گوشه ی لبش نشست و راهی حمام شد.

پس از خشک کردن موهایش ، ارایش ملایمی روی صورت ظریف و کوچکش نشاند ، لباس هایش را پوشید و مانتو و کیفش را در دست گرفت و از اتاق خارج شد. امروز امتحان شهر داشت و به پیشنهاد خانم شریفی با هم به محل امتحان می رفتند و او باید به محل قرار با خانم شریفی می رفت.
به پایین پله ها که رسید صدای مامان و نینا را شنید که مثل همیشه سر خوردن صبحانه با هم بحث می کردند.
_دختر گل مامان یه لقمه ی کوچولوی دیگه ،باشه؟؟
ونینا مثل همیشه با لجبازی تکرار می کرد:
_نمی خوام..نه..نه..نه!
_به به ،سلام و صبح به خیر خدمت مامان و خواهر گلم!
با شنیدن صدای نفس ، نینا که منتظر بهانه ای برای نخوردن صبحانه بود از صندلی پایین پرید و خودش را پشت نفس پنهان کرد!
_صبح بخیر خانم کوچولو ، خوبی عزیزم؟
_سلام خواهری
_چی شده؟؟چرا صبحونه نمی خوری؟؟
مامان که انگار منتظر چنین جمله ای بود اهی کشید و رو کرد به نفس:
_تو بهش یه چیزی بگو نفس ،هیچی نمی خوره.حرف منم که گوش نمی ده!جلوی باباش می خوره وقتی اون می ره باید به زور بهش صبحونه بدم !
_اره نینا خانم؟ اصلا بیا با هم دیگه بریم صبحونه بخوریم
و بعد در حالی که سعی می کرد دستان کوچک نینا را که محکم دور پایش حلقه شه بود از خود جدا کند ،او را در اغوش کشید و با شیطنت زیر گوشش زمزمه کرد:
_می دونی نینا ،منم نمی خوام صبحونه بخورم ولی مامی نمیذاره که! حالا تو بیا باهم صبحونه بخوریم بعدش من واسه خودم و خودت دوتا عروسک خوشگل می خرم.خوبه؟؟
نینا با خوشحالی گونه ی نفس را بوسید و در حالی که با شیطنت دست هاش را به هم می کوبید با خنده گفت :
_ باشه خوشگله !
_ من قربون این خنده هات بشم عسلم!



پس از خوردن صبحانه نفس با عجله گونه ی نینا را بوسید و برای پروانه دست تکان داد و در حالی که مادر برایش ارزوی موفقیت می کرد از خانه خارج شد. محل قرارشان خیابانیبود که منزل خانم شریفی در ان واقع شده بود .خانه خانم شریفی تنها چند خیابان با خانه خودشان فاصله داشت بنابراین در عرض چند دقیقه به خیابان مورد نظر رسید و کوچه ای را که قرار گذاشته بودند پیدا کرد و سر کوچه کنار درختی منتظر ایستاد.نگاهی به درون کوچه انداخت ،کوچه ای عریض با درختانی بلند ، همه چیز در سکوتی ژرف فرو رفته بود.نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.عقربه ها ساعت هشت را نشان می دادند و او تا زمان امتحان یک ساعت فاصله داشت.یک ربعی به انتظار ایستاد ولی خبری از خانم شریفی نبود.
ساعت هشت با او قرار داشت ولی نفس هنوز تنها بود.افتاب داغ مستقیم می تابید و او را کلافه می کرد.به شدت از روزهای افتابی بیزار بود.کم کم حس کرد از تابش بیش از حد افتاب سرش داغ شده است.بدنش گرگرفته بود و سرش درد می کرد.چند باری با همراه خانم شریفی تماس گرفت ولی کسی پاسخگو نبود.عصبی و کلافه با کفشش با سنگ کوچکی که زیر پایش بود بازی می کرد و گاهی با نوک انگشت ضربه هایی به ساعتش می زد.حال خوشی نداشت((ای بابا!پس این خانم شریفی چی شد؟کاش حداقل ادرس دقیق خونه اش رو می پرسیدم.))
بالاخره بعد از بیست دقیقه انتظار صدای خانم شریفی را از پشت سر شنید.
_سلام عزیزم، خوبی؟؟ باید ببخشـ ...
اما با دیدن چهره ی زرد و رنگ پریده ی نفس از ادامه ی حرفش باز ماند و با نگرانی قدمی به جلو برداشت. با حالتی نگران دستش را دور بازوی او انداخت و گفت :
_چرا رنگت پریده عزیزم؟ حالت خوب نیست؟
نفس سعی کرد لبخند بزند ولی می دانست که این کار بی فایده است. از طرفی هم نمی خواست خانم شریفی را بابت دیر امدنش مواخذه کند.
_سلام،من خوبم . چیزی نیست.فکر کنم به خاطر استرس امتحان امروز باشه.
خانم شریفی که انگار با حرف او قانع نشده بود با ناراحتی ادامه داد:
_باید منو ببخشی دخترم . حالا بیا بریم من بهت یه شربتی، اب قندی، چیزی بدم ایشالله که بهتر می شی
و سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_نگران نباش تا امتحان حالا حالا فرصت داریم ، اینجوری که نمیتونی بشینی پشت فرمون
و بدون اینکه اجازه ی هیچ حرفی را به نفس بدهد دست او را گرفت و داخل کوچه شد.

روبروی در خانه ای ایستادند که دیوار های بلندش مانع دیدن ساختمان درون ان می شد.خانم شریفی در را با کلید باز کرد و با تعارف او نفس وارد شد.ویلایی زیبا و بزرگ با باغی پر از گل مقابل چشمانش قرار گرفت که قدم های بلند خانم شریفی مانع از ان شد تا نفس با دقت کامل نگاهی به فضای چشمگیر باغ بیندازد .
پس از ورود به ساختمان خانم شریفی او را به سمت سالن پذیرایی که در ضلع غربی خانه قرار داشت راهنمایی کرد و خودش برای اوردن شربت او را ترک کرد.
سرش را پایین انداخت .دندان هایش را محکم روی هم فشار میداد و دستانش را در هم گره زد . معذب بود و از اینکه مزاحم خانم شریفی شده بود شرمنده می نمود.
بعد از دقایقی سرش را بالا اورد تا نگاهی به اطرافش بیندازد.خانه ای شیک و مجلل که تمام وسایل با نظم خاصی کنار هم چیده شده بودند خبر از حسن سلیقه میزبان می داد . نگاهش به قاب عکس های کوچک و بزرگی که روی شومینه ی خاموش انتهای سالن بود افتاد که ناگهان صدایی او را از دقت بیشتر به عکس ها باز داشت.
کسی داشت با تلفن صحبت می کرد.چه صدای اشنایی داشت.مغرور، گیرا و دلنشین!خودش بود همان پسر جوانی که خود را همایونیان معرفی کرده بود.صدا هر لحظه نزدیک تر و هیجان نفس نیز برای دیدن چهره ی صاحب صدا بیشتر می شد!
نگاهش به راه پله ها بود. بلاخره موفق شد او را بیند. ناخوداگاه شروع به ارزیابی چهره ی او کرد! پسری قد بلند، اندامی ورزیده و متناسب با قد بلندش ، موهایی بسیار کوتاه که نفس حس کرد بیش از اندازه به او می اید به همرا ته ریشی نا محسوس و چهره ای که به نظر نفس جذاب می امد ! اما پسر جوان که گویا متوجه حضور نفس نشده بود در حالی که سرش پایین بود با ارامش کامل در حال صحبت با موبایلش به سمتی که دقایقی پیش خانم شریفی رفته یود حرکت کرد.ولی لحظه ای کوتاه انگار که حضور فردی را در سالن حس کرده باشد نگاهی به عقب انداخت و با دیدن دختری جوان و غریبه که به او نگاه می کرد از حرکت ایستاد.
با همان حالت به طرف نفس برگشت با تعجب خیره خیره نگاهش کرد . نفس دستپاچه می نمود. ارام سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:سلام !
پسرجوان قدمی به جلو برداشت و درحالی که با تکان دادن سر جواب سلام او را می داد خواست چیزی بپرسد که صدای مادرش را از پشت سر شنید :
_عزیزم تو اینجایی؟؟
خانم شریفی با یادآوری حال نفس از کنار او گذشت و به سمت دخترک رفت .
_بیا عزیزم اینو بخور حالتو بهتر می کنه
نفس پس از تشکر کوتاهی لیوان شربت را به لبش نزدیک کرد و به زور چندجرعه از آن را نوشید.
خانم شریفی متوجه ی پسرش شد که با تعجب به ان ها نگاه می کرد بنابر این در صدد اشنایی ان دو برامد. با حرکت سر از پسرش خواست نزدیک تر بیاید.
_عزیزم معرفی می کنم پسرم محمد
و در حالی که دستش را نوازشگونه روی شانه های نفس می کشید با لبخند گفت :
_محمد ایشونم یکی از بهترین هنرجو های من خانم متین پور
پسر جوان که حالا نفس می دانست محمد نام دارد، پوزخندی زد و با خود گفت : ( پس خانم متین پور حواس جمع ایشونن!!) و خیلی مودبانه و با ژستی خاص سرش را کمی پایین اورد و با همان لحن سرد و بی تفاوت گفت :
_از اشناییتون خوشوقتم خانم متین پور!
نفس نیز در مقابل با صدایی اهسته اظهار خوشوقتی نمود . همان لحظه زنگ موبایل محمد بلند شد و او ضمن عذرخواهی، قدمی از ان ها دور شد.
نفس نیز به اصرار خانم شریفی هم چنان سعی می کرد تا قطره ی اخر نوشیدنی را از گلو پایین دهد که محمد دوباره به جمعشان اضافه شد و درحالی که مادرش را مخاطب قرار می داد گفت:
_من دیگه باید برم.کاری ندارید ؟
_چرا . . . من ماشینو می خوام بذارم اموزشگاه ظهر خودت باید بیایی دنبالم
محمد دستی به صورتش کشید و زمزمه وار باشه ای گفت و این بار به نفس رو کرد:
_موفق باشید خانم
_متشکرم ، روز خوش
و سپس با گام های ارام و با طمانینه به سمت در رفت و از خانه خارج شد.



خانم شریفی و نفس به محل امتحان رسیدند ولی نفس کمی ناراضی به نظر می رسید چراکه قرار بود قبل از امتحان جلسه ای تمرینی با خانم شریفی داشته باشد ولی به خاطر به هم خوردن حالش این جلسه را از دست داده بود.



با لبخندی شیرین از ماشین پیاده شد. از افسر مربوطه تشکری کرد و خندان به سمت مربی اش رفت . خانم شریفی مشغول صحبت با خانمی چادری بود که نفس به او نزدیک شد.
_به به، خانم راننده چی شد؟ شیری یا روباه؟
نفس تبسمی کرد .
_قبول شدم !
_تبریک می گم عزیزم
_ممنونم، به خاطر همه ی زحمتاتون


به اصرار خانم شریفی او نیز منتظر محمد ماند تا مسیری را همراه ان ها برود. همان طور که روی نیمکتی نشسته بودند چشمش به فرشگاه بزرگ عروسک فروشی ان سمت خیابان افتاد ، قولی که به نینا داده بود یادش امد و لبخندی روی لبش نشست. از خانم شریفی عذرخواهی کرد و چند دقیقه ای وقت خواست.


در حالی که دو عروسک بزرگ را به سختی در دستش حمل می کرد از فروشگاه خارج شد و دوباره پیش خانم شریفی برگشت. این بار خانم شریفی تنها نبود و محمد نیز کنارش ایستاده بود.
با دیدن عروسک های بزرگ در دست نفس پوزخندی روی لبان محمد نشست و همچنان که به طرف خیابان می رفت از مادرش خواست تا کمی عجله کنند و خودش سوار آزرای مشکی رنگی که کنار خیابان پارک شده بود ، شد.


بوی مطبویی از ترکیب عطری تلخ و سیگار فضای ماشین را احاطه کرده بود که نفس ان را می پسندید . محمد درحالی که عینک افتابی اش را به چهره میزد ، خطاب به مادرش گفت :
_ راستی بابت فردا . . . من نمیتونم بیام
_محمد؟حواست کجاست؟فردا خونه ی خاله سارا دعوتیما!
محمد درحالی که عینک را روی بینی اش جا به جا می کرد ، نفسش را بیرون داد و با ناراحتی گفت:
_بایدببینم چی میشه!
_به هرحال باید برنامه هاتو یه جوری منظم کنی.می دونی که خاله ازت ناراحت مشه!
نفس درسکوت به بیرون چشم دوخته بود و گذر زمان را حس نمی کرد که با پرسش محمد به خود امد:
_خانم متین پور از این خیابون ؟
نفس نگاهی به اطراف انداخت و خیابان مورد نظر را به او نشان داد و سپس به صندلی تکیه داد.
به خیابان مورد نظر که رسدیدند ، نفس گفت:
_ممنونم.اگه می شه لطف کنید همینجا نگه دارید.
خانم شریفی کمی به عقب برگشت:
_نه عزیزم.چرا اینجا؟
محمد از درون ایینه نگاهی به نفس انداخت و گفت:
_شاید می ترسن خونه شونو یاد بگیریم!
نفس بی توجه به او خطاب به خانم شریفی ادامه داد:
_این چه حرفیه؟اخه زحمتتون می شه!
_زحمت چیه عزیزم؟؟اتفاقا اگه من مزاحم نباشم می خوام بیام مامان خانوم خانومامونو ببینم!
نفس کمی سرخ شد!
_شما لطف دارین! مامان حتما خوشحال می شن!
محمد با راهنمایی نفس جلوی خانه ی متین پور ماشین را متوقف کرد و خانم شریفی و نفس پیاده شدند ولی محمد درحالی که ارنج دست چپش را به شیشه تکه داده بود همچنان به روبرو خیره بود.
نفس کمی خم شد و با ارامش پرسید :
_شما تشریف نمیارید داخل؟
_منتظر مامان می مونم
نفس اصرار بیشتری نکرد و زنگ را فشرد.محل زندگی خانواده متین پور نیز ویلایی زیبا و در عین حال نسبتا بزرگ بود که در منطقه ای خوش اب و هوا واقع شده بود.
پروانه با دیدن نفس به همرا خانمی که با او مشغول صحبت بود ، با لبخندی توام با تعجب در ورودی ساختمان را باز کرد و ان ها را به داخل دعوت نمود .

خانم شریفی و پروانه خیلی زودبا هم گرم گرفتند ، گویی سال هاست که یکدیگر را می شناسند و هر دو از اینکه فرصتی پیدا شده بود تا باب اشنایی گشوده شود ، اظهار خوشحالی می کردند.

_بهت تبریک می گم پروانه. الحق که دخترتم مثل خودت ماهه ! کمتر هنرجویی داشتم که بار اول تو امتحان قبول بشه!
_شما لطف دارید فرشته جون . نفس همیشه عاشق رانندگی بود

ساعتی از گفت و گوی ان ها می گذشت که موبایل خانم شریفی زنگ خورد . فرشته نگاهی به موبایلش انداخت و با لبخند سری تکان داد:
_اونقدر گرم صحبت شدم که محمد رو فراموش کردم!

پروانه نگاهی به نفس انداخت و با اشاره ی چشم از او پرسید که محمد کیست؟ و نفس زیر لب طی توضیح مختصری گفت که محمد ، پسر خانم شریفی یک ساعتی می شود که جلوی در منتظر است!
پروانه از کار نفس تعجب کرد! او دختری نبود که بدون رعایت ادب و با خیال راحت روی مبل لم دهد در حالی که میهمانشان یک ساعت پشت در منتظر بود!

خانم شریفی عزم رفتن کرده و شماره و ادرسش را را یادداشت کرد تا بیشتر با هم اشنا شوند .
دو مادر به همراه نفس جلوی در درحال خداحافظی بودند که در باز شد و سهیل به همراه محمد وارد حیاط شد و توضیح داد که با محمد پشت در اشنا شده است.
پس از اشنایی انها خانم شریفی از پروانه و سهیل قول گرفت که در اولین فرصت سری به ان ها بزنند و محمد نیز ضمن یک خداحافظی اجمالی همراه مادرش از خانه خارج شدند.
پس از رفتن ان ها همگی به داخل ساختمان بازگشتند . سهیل درحالی که کت تابستانه ی یشمی اش را از تن خارج می کرد از اشنایی با محمد و خانم شریفی ابراز خرسندی کرد و مایل بود با همسر خانم شریفی نیز اشنا شود و همین مهر تاییدی بود برای رفت و امد بیشتر دو خانواده و نفس بی اختیار از بابت تایید پدرش که در اینگونه موارد بسیار سختگیرانه عمل می کرد نفس اسوده ای کشید !

اخرین روزهای شهریور در سکوت و یکنواختی محض سپری می شد و پاییز قدم به قدم نزدیک تر می شد.
باز هم یک عصر گرم و خسته کننده ی شهریور ماه بود . چند روزی بود که از ساغر خبری نداشت.دلش برای او تنگ شده بود.خیلی وقت بود که دیگر برای خرید یا تفریح با هم جایی نرفته بودند و این بهانه ی خوبی بود تانفس با او تماس بگیرد.
_بله؟
_سلا خانم!
_نفس تویی؟اخ اخ ببخشید ، اصلا حواسم به شمارت نبود!
_تو هیچ وقت حواست به هیچ جا نیست! چه خبرا؟چی کارا می کنی؟
_هیچی . . . تو خونه ام
نفس متوجه ناراحتی او شد.حس کرد ساغر خسته و بی حال صحبت می کند .
_ساغر خوبی؟همه چیز اوکی؟
_نه . . . نه. . . نه. . . نفس هیچ چی خوب نیست!
و به اشک هایش اجازه ی ریختن داد و نفس را نگران کرد.
_چی شده ؟حالت خوبه؟ مامانت اینا خوبن؟
_نفس ، امیر...!
_امیر چی ساغر؟چرا مثل ادم حرف نمی زنی؟
نفس حس کرد ساغر نمی تواند راحت از چیزی که ازارش می داد حرف بزند. . . حداقل از پشت تلفن!
_اصلا ساغر می خوای با هم بریم بیرون؟
_اره ، اره. . . بیرون بهتره!
_باشه پس نیم ساعت دیگه ، جای همیشگی میبینمت.خوبه؟
_اره
_منتظرم گلم


درحالی که از پله ها پایین می امد ، مادرش را صدا کرد.صدای پروانه را از اتاق مطالعه شنید . پشت میز ، مشغول مطالعه بود که باورود نفس دست از خواندن کشید ولبخند گرمی روی لبانش نشست.
_چی شده؟کجا داری میری مامان ؟
_مامی با ساغر دارم می رم بیرون ، شاید حدودا یک ساعت دیگه برگردم. کاری ندارید؟
_نه عزیزم.مواضب خودتون باشید.حالا کجا می خواین برین؟
_نمی دونم ! شاید رفتیم یه بستنی چیزی خوردیم
_باشه ، به سلامت.زود برگرد
_چشم!
نفس دستی برای پروانه تکان داد و از اتاق خارج شد.
به محل قرار رسید و ساغر را دید که زیر سایه درختی ایستاده و بی تفاوت به ازدحام جمعیت در حال رفت و امد نگاه می کرد. جلوتر رفت .
_به به ساغر خانم!چطوری؟
و دستش را جلو اورد.ساغر دستش را فشرد و تنها به گفتن بریم اکتفا کرد.
بی هدف در خیابان قدم می زدند و نفس هنوز نمی دانست این چه موضوعی است که ساغر شاد و شوخ را این چنین ناراحت کرده است.بلاخره ساغر حوصله اش از این همه سکوت سر رفت.
_نفس؟
_اخیش! بلاخره زبونت وا شد! حالا جانم؟
ساغر لبخند زد .
_می گم تو گرسنه ات نیست؟
_چرا اتفاقا.با یه بستنی میوه ای چطوری؟
_خویه . بریم
وارد کافی شاپ شدند.نفس گاهی با ساغر به اینجا می امد.مثل همیشه خواستند میزی را انتخاب کنند که مشرف به خیابان باشد تا وقتی حرفی برای گفتن نیافتند ،با صحبت از جنب و جوش مردم و گاهی هم دیدن اتفاقات جالب و شاید خنده دار اطرافشان همه چیز به سکوت نگذرد.اما این بار تمام میز های مشرف به خیابان توسط گروهی از دختر ها و پسرها اشغال شده بود.نفس فکر کرد که شاید بهتر باشد این بار به جای بحث درباره ی مناظر اطراف بیشتر با هم سخن بگویند.

پس از سفارش بستنی میوه ای ، نفس سرش را بالا اورد و به ساغر زل زد.
_خوب؟ دیوونه ی من نمی خواد چیزی بگه؟
_نفس یه چیزی شده!
_خوب ساغر منم اینجام که به حرفای تو گوش بدم! پس راحت تموم حرفاتو بزن
ساغر به چشمان قهوه ای نفس زل زد.همیشه می خواست چشمانی به زیبایی چشمان قهوه ای او داشته باشد.گویی ارامش عجیبی که درچشمان نفس موج می زد به ساغر هم منتقل شد و لب به سخن گشود.
_ چند روز پیش ساعت هشت صبح بود که گوشیم زنگ خورد.منم خوابم می اومد واسه همین گوشیمو خاموش کردم.وقتی بیدار شدم رفتم سراغ گوشیم دیدم 5 تا تماس از طرف امیر داشتم.همون موقع بهش اس دادم که چی شده. یه...
در همین موقع گارسون با یک سینی حاوی بستنی به سمت ان ها امد و ساغر را وادار به سکوت کرد.پس از رفتن گارسون ، ساغر ادامه داد:
_یه چند لحظه بعد امیر زنگ زد و گفت می خواد منو ببینه.منم قبول کردم.بهترین لباسامو پوشیدم و رفتم پیشش. تو یه کافی شاپ قرار داشتیم.
ساغر به اینجا که رسید نفس عمیقی کشید و گفت:
_گفت داره می ره!
_کی؟امیر؟کجا ؟
_گفت مامانش مریضه واسه درمان باید بره المان.معلوم نیست دیگه کی برگردن
و با لحنی که انگار با خودش حرف می زند زمزمه کرد:
_ 1 ماه؟. . .2 ماه؟ . . . 6 ماه؟ . . . یک سال؟
و بعد سرش را بالا اورد
_نفس من دوسش دارم! خیلی! شاید احمقانه باشه ولی من عاشقشم نمی تونم نبینمش.
ساغر بغض کرده بود و چشمانش سرخ به نظر می رسید. دستی به صورتش کشید و بی صدا مشغول خوردن بستنی شد. نفس اما ذهنش هنوز درگیر حرف های ساغر بود. با اینکه نفس همواره از دوستی ساغر و امیر شکایت می کرد ولی فکر می کرد امیر پسری نیست که باخبر از احساسات ساغر او را تنها بگذارد.ساغر وابستگی شدیدی به امیر پیدا کرده بود و خبر رفتن او برایش قابل هضم نبود.بغضی نیز ناخواسته گلوی خودش را می فشرد و یک جمله مدام در ذهن اشفته اش رژه می رفت((چرا ساغر؟؟)) . دلش برای سادگی دوستش می سوخت .
در سکوت بستنی هایشان را خوردند .ساغر زودتر دست از خوردن کشید و سرش را پایین انداخت و بعد از دقایقی با بالا اوردن سرش نفس دوباره برق شادی و شیطنت را در چشمان مشکی اش دید.
_می دونی نفس می خوام باهاش حرف بزنم ، اگه فهمیدم اونم مثل خودم دوسم داره منتظرش می مونم اگه..اگه نه هم که باید بهش بگم تو رو به خیر و ما رو به سلامت..خوبه نه؟
نفس خوش حال از اینکه دوباره ساغر همیشگی روبرویش نشسته بود سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
_ساغر باهاش حرف بزن ، بیشتر از خودش و خانوادش بپرس ، شاید اینی که می گم یه شعار باشه از زبون کسی که هنوز عاشق نشده ولی وقتی باهاش حرف می زنی به قلبت بگو ساکت باشه و از عقلت کمک بگیر ببین اون بهت چی می گه!ببین این امیر سهرابی ارزش منتظر موندن رو داره؟؟ اونوقت اگه عقلت گفت اره به قلبت بگو تا وقتی امیر برگرده منتظرش بمونه!
ساغر مثل همیشه با حرف های نفس که در عین ارامش و همراه با لبخندی اطمینان بخش بیان شده بود احساس راحتی می کرد.نفس نیز نمی دانست چرا ولی حس می کرد به زودی نظرش نسبت به امیر تغییر خواهد کرد چیزی از درونش می گفت که شاید امیر بتواند مهمان خوبی برای قلب عاشق دوستش باشد!
از کافی شاپ خارج شدند و با مشورت یکدیگر تصمیم گرفتند به فروشگاه لباسی که در همان اطراف قرار داشت سری بزنند.
_میگم نفس هفته ی دیگه باید بریم یونی! از الان دارم لحظه شماری می کنم!
_ اوهوم.منم دیگه تو خونه خسته شدم چقدر بشینم تو خونه؟ وای نمی دونی چقدر دلم واسه بارونای پاییزی تنگ شده!
_باز که تو رفتی تو حس ، بارونی! بدو بدو بریم که الان شب می شه
با هم به تک تک بوتیک ها سرک می کشیدند و گاهی با شوخی و خنده و دعواهای ساختگی از لحظه های قشنگشان نهایت لذت را می بردند.



روز های پایانی شهریور بر عکس روزهای قبل ، مثل برق و باد گذشت و بلاخره پاییز با قدم های ارامش به احساسات خسته ی نفس رسید.


دستی برای باباتکان داد و به سمت ورودی دانشگاه قدم برداشت .نخستین روز دانشگاه نفس با حس و حالی جدید و با اهدافی جدیدتر قدم در محوطه گذاشت.لبخندی نا محسوس بر لب داشت ولی درونش از شوق و شادی غوغا بود .همیشه ارزویش بود که بتواند در رشته ی مورد علاقه اش تحصیل کند .

هرگز یادش نمی رفت. صبح زود بود و او هنوز خواب بود ، وقتی دایی کسری وارد اتاقش شد و او را به زور از تخت بلند کرد و در اغوش کشید و گفت:
_ تبریک می گم نفس خانم ، دندون پزشک خانواده!
و حالا او قدم بر می داشت تا ارزوهای رنگینش را تحقق بخشد.
لافاصله پس از پایان کلاس زنگ موبایلش به صدا در امد.
_اخ اخ..ای مامان جون دندونم...الو ؟؟ خانم دکتر؟؟الو؟؟..صدا میاد؟؟
باز هم صدای ساغر و لحن حرف زدن او لبخند را مهمان لبان نفس کرد.
_چته؟؟ لال مونی گرفتی؟؟
_دختر چه خبرته؟؟اولا سلام.دوما من از پشت تلفن بیمارام رو ویزیت نمی کنم!
_نگاش کن تو روخدا! حلا جوگیر نشو!
_ساغر؟؟؟؟
_هان؟؟
_هان و ..! خوب خوش می گذره خانم مهندس؟؟
_وای نفسی نمی دونی چه دیوونه هایی رو امروز تو کلاس دیدم!
_چرا؟؟
ساغر سعی کرد لحن نفس را تقلید کند.
_اولا من اخبار رو از پشت تلفن نمی گم! دوما بیا بریم بیرون یه جایی ،چیزی بعد تبادل اطلاعات کنیم!..چطوره؟؟
_نه خوبه قدرت یادگیریت بالاست! ولی ok . کجا؟؟ اصلا بیا خونه ی ما؟؟؟
_مزاحمتون نشم؟؟
_لوس نشو دیگه. زود بیا منتظرم
_ok

اهسته وارد خانه شد.مامان روی مبلی نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد و متوجه حضور او نشد.نفس نگاهی به مامان انداخت.چه قدر او را دوست داشت.مامان با اینکه در مرز چهل سالگی قرار داشت ولی درست مثل بابا ،چهره اش کمتر از سنش جلوه می کرد.زنی فوق العاده مهربان و صبور و حلال مشکلات.همیشه به داشتن چنین مادری افتخار می کرد.
چند دقیقه ای به انتظار ایستاد و وقتی مکالمه ی مامان تمام شداز پشت بغلش کرد و بوسه ای به روی گونه اش نهاد.
_ سلام مامی جون
_سلام دختر گل مامان.خوبی عزیزم؟؟ کی اومدی؟؟
_از خوبم خوبترم! همین الان اومدم
_خوب خانم خوش گذشت؟؟ روز اول چطور بود؟؟
_عالی بود مامان
و انگار چیزی یادش امده باشد پرسید
_راستی نینا کجاست؟؟
_با بابات رفتن بیرون
_بله دیگه پدر و دختر خوب با هم می رن گردش !
مامان خنده ی ملایمی کرد و گفت:
_حسادت ممنوع!تو که رفتی همش نق می زد باباتم اومد بردتش بیرون. حالا هم برو لباسات رو عوض کن
نفس چشمی گفت و حین بالا رفتن از پله ها خبر امدن ساغر را به مامان اعلام کرد.
_ساغر مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد و پس از احوال پرسی با مامان ، با نفس راهی اتاق شد . به محض ورود به اتاق چنان یکدیگر را بغل کردند گویی سال هاست که از هم دور بوده اند.
_تبریک ..تبریک..بلاخره داری خانم مهندس می شی
_وای نفس خیلی خوشحالم.
_اره می دونم. حالابیا بشین و از اولین روز کلاست بگو ببینم
تا ساعت ها با هم گفتند و خندیدند و ساغر از استاد چاق و به قول خودش دیوانه ی کلاس سخن گفت و نفس از استاد خشک و عصبی و بچه های کلاس. همچنان مشغول صحبت بودند که در اتاق به شدت باز شد و نینا با اخمی شیرین و در در حالی که سعی می کرد خود را جدی و عصبانی نشان دهد وارد اتاق شد و با لحن بچه گانه و سرزنش بارش رو به نفس گفت:
_ نفس تو خجالت نمی کشی؟؟ نه می خوام بدونم تو خجالت نمی کشی؟؟
نفس با چشمانی متعجب به او زل زد.
_چرا گل من؟؟
_از دانشگاه اومدی من که نبودم ولی بعدشم نیومدی من رو بوس کنی؟؟تو خجالت نمی کشی؟؟زود باش بیا!
نفس و ساغر هم زمان با هم به قهقه افتادند.نینا دختر با نمک و باهوشی بود و از بچگی همانند بزرگتر ها رفتار می کرد.همه ی افراد فامیل به این امر معترف بودند که نفس و نینا همیشه بیشتر از سن خود مسائل را درک می کردند.
نینا همان طور با جدیت ایستاده بود و به ان ها نگاه می کرد. یک دستش را به کمرش زده و با دست دیگرش گونه اش را نشان می داد!
نفس از روی صندلی بلند شد و او را محکم در اغوش کشید و بوسه ای نرم روی گونه اش نشاند.لب های نینا به لبخند کوچکی باز شد و با همان اخم شیرینش گفت:
_حالا شدی دختر خوب!
ساغر دوباره به خنده افتاد.نفس ، نینا را روی پاهایش نشاند.
_راستی نینا خانم سلامت کو؟؟
نینا چشم غره ی با نمکی به نفس رفت و با لبخد رو کرد به ساغر.
_سلام ساغر جون
_سلام قربونت برم.خوبی خانم خانما؟؟
و دوباره در حالی که می خندید ادامه داد:
_یه ذره از این چشم غره های خوشگلت به این خواهر زشتت یاد بده باشه؟؟!!
و این بار نفس در حالی که جلوی خنده اش را می گرفت برای ان ها چشم غره رفت!
با امدن پاييز و ورود به دانشگاه شور و نشاط عجيبي درون خود احساس مي کرد.حس مي کرد احساسش نو مي شود و اين را مديون پاييز بود.
[align=JUSTIFY]
[size=large]چند هفته اي از زماني که امتحان رانندگي داده بود مي گذشت و نفس در انتظار گواهينامه اش به سر مي برد که بلاخره ان روز انتظارش به پايان رسيد.
ان روز عصر، اولين باران روح بخش پاييزي باريدن گرفت.نفس با ديدن قطرات الماس گون باران سريع به حياط دويد و خودش را به باران سپرد.بعد از دقايقي نينا نيز به او پيوست .به دور خود مي چرخيدند و مي خنديدند و مامان از پشت پنجره با ارامش روي مبلي لم داده بود و به دختران سراپا شور و نشاطش مي نگريست که زنگ در را زدند و چون نفس و نينا در حياط بوند در را باز کردند و نفس با خوشحالي گواهينامه اش را تحويل گرفت.
شب وقتي بابا برگشت به پيشنهاد مامان قرار شد براي شام به رستوران بروند.نفس در اتاقش مشغول اماده شدن بود و بلاخره پس از نيم ساعت از اتاقش خارج شد.مامان تنها در سالن ايستاده بود.
_مامي پس بابا و نينا کجان؟؟
_تازه مي گي کجان؟؟ نيم ساعته تو ماشين منتظرن.بيا ديگه
_باشه باشه بريم حالا!
وقتي در ماشين نشستند نفس به خاطر تاخيرش عذرخواهي کرد و با نينا مشغول شد.
رستوران تقريبا شلوغ بود و اکثر ميزها يا پر بود يا رزرو شده بود.بلاخره با راهنمايي گارسون ميزي را انتخاب کردند. نفس قبل از نشستن براي شستن دست هايش به سمت ديگري رفت.بعد از دقايقي که برگشت متوجه ي بابا شد که با اقايي در حال صحبت بود .مامان نيز با خانمي صحبت مي کرد که پشتش به نفس بود.خانمي داشت از مامان گلايه مي کرد که چرا با او تماس نگرفته است.کنجکاو شد و جلو رفت و به ارامي سلام کرد.ناگهان با خانم شريفي روبرو شد،کسي که مامان با او در حال صحبت بود.احتمال داد که اقايي که در حال صحبت با بابا بود همسر خانم شريفي باشد که پس از چند لحظه و پايان يافتن مراسم معارفه حدس نفس درست از اب درامد.ولي در اين بين نفس محمد را نيافت.سري تکان داد و زير لب زمزمه کرد((به من چه؟!خوب نيومده! اصلا من با اون چي کار دارم؟)) و به خانم شريفي چشم دوخت.
نفس، بابا و اقاي همایونیان در يک سمت و مامان و نينا و فرشته خانم روبه روي ان ها نشسته بودند همه با هم مشغول صحبت بودندو نفس هنوز کنجکاو بود تا علت غيبت محمد را بداند . حتي تا پايان غذا خوردن نيز منتظر بود تا کسي اين موضوع را مطرح کند که انگار انتظار بي فايده بود چون پس از صرف شام خانم و اقاي همایونیان ضمن خداحافظي و گرفتن قولي مجدد از بابا و مامان براي ديداري دوباره سوار ماشين خو شدند و رفتند.
در راه برگشت،صحبت از خانم شريفي و همسرش شد.ان طور که بابا مي گفت گويي از اقاي همایونیان خوشش امده بود و اظهار داشت که او مردي جا افتاده و قابل احترام است و مامان نيز حرف هاي بابا را تاييد مي کرد.
پس از تعويض لباس هايش خودش را روي تخت دراز کشيد و به روزي که گذرانده بود انديشيد. افکار ضدو نقيضي در ذهنش پرسه مي زد که نفس نمي توانست ان ها را انسجام بخشد.بلاخره انقدر با خود کلنجار رفت تا خواب مهمان چشمانش شد.
صبح،پس از صرف صبحانه به اتاق مطاله رفت.هنوز کتابي که روبرويش بود را ورق نزده بود که مامان وارد اتاق شد.
_اينجايي نفس؟؟ دو ساعته دارم دنبالت مي گردم که!
_من اينجام مامان جان.داشتم کتاب مي خوندم.الته مي خواستم اين کار رو بکنم که...! خوب کاري داشتيد با من که دو ساعته دنبال من هستين؟؟!
_بله خانم! ..نفس گفتي خونه ي خانم شريفي اينا نزديکه؟؟
_اره يه چند تا خيابون فاصله داريم.چطور؟؟
مامان خواست حرفي بزند که صداي زنگ تلفن بلند شد.درحالی که مامان از اتاق خارج می شد به نفس اشاره کرد که دنبالش برود و نفس کنجکاو پشت سر مامان راه افتاد.یکی از دوستان مامان زنگ زده بود و نفس می دانست باید منتظر بماند پس روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشید و به ان چشم دوخت.چند دقیقه ای گذشت و نفس کم کم حوصله اش سر می رفت که تلفن قطع شد.
_خوب خدارو شکر!
_نفس!! خوب چی کار کنم عزیزم؟؟نمی تونم که تلفن رو قطع کنم.سارا خانم کارم داشت.
_این کارای سارا خانمم که تمومی نداره!
مامان نگاهی به نفس انداخت و از جابلند شد و به اشپزخانه رفت.نفس به جای خالی مامان نگاه کرد((پس چرا کارش رو نگفت؟؟)).نفس کنجکاو بود تا بقیه حرف مامان را بشنود ولی گویا مامان قصد نداشت از ادامه ی حرفش سخنی به زبان اورد.((مثل اینکه خودم باید وارد عمل بشم!)) این را گفت و به اشپزخانه رفت و به یخچال تکیه داد.
_ خدا رو شکر گواهینامم اومد. دیگه با خیال راحت می شینم پشت فرمون
_اره..ایشالله باباتم واست یه ماشین می گیره ..راستی گفتی گواهینامه، خونه خانم شریفی نزدیکه؟؟
نفس که هر لحظه کنجکاوتر می شد پاسخ داد:
_اره مامان جان.چطور؟؟
_راستش دیشب که خانم شریفی اینا رو دیدیم بهم گفت شیرینی گواهینامه ات رو حتما واسش ببری
_خب شام دیشب همو شیرینیش بود دیگه!!نبود؟؟
مامان به نفس زل زد.
_نبود؟؟..اهان باشه نبود!
مامان به خنده افتاد.
_نفس خانم الان می ری حاضر می شی . منم یه کیک پختم همین رو واسشون ببر
[/نفس چشمی گفت و برای لباس پوشیدن به اتاق رفت. همان طور که از پله ها بالا می رفت زیر لب غر غر می کرد که چرا باین شیرینی ببرد ولی خودش هم خوب می دانست که چقدر خوش حال بود که مامان چنین پیشنهادی داده بود!نمی دانست چرا ولی هر چه با خودش کلنجار می رفت نمی توانست لباس مناسبی انتخاب کند.خودش هم نمی دانست ولی دوست داشت یکی از بهترین لباس هایش را بپوشد.هنوز سردرگم بود و به لباس های روی تخت نگاه می کرد که مامان از پایین صدایش زد.سریع مانتوی کرم رنگش را از روی تخت برداشت و پوشید و شالی کرم رنگ،متمایز با رنگ مانتویش روی سرش کشید و ارایش ملایمی نیز روی صورتش نشاند.لبخندی به خود زد و با عجله از پله ها پایین رفت.مامان کیک را به طرز زیبایی تزیین کرده بود.


http://www.98ia.com/News-file-article-sid-14371.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/08/19 07:38 PM، توسط Ben Ten.)
2013/08/19 07:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Grimmjow Jeagerjaques
KILLER

*


ارسال‌ها: 347
تاریخ عضویت: Aug 2013
اعتبار: 57.0
ارسال: #2
RE: رمان نفس بارون
افرین افرین داستان قشنگی هست

سعی کن داستان که مینویسی کوتاه ولی پر ا نکته های جالب باشه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/08/19 07:41 PM، توسط Grimmjow Jeagerjaques.)
2013/08/19 07:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Ben Ten
Web princess



ارسال‌ها: 249
تاریخ عضویت: May 2013
اعتبار: 79.0
ارسال: #3
RE: رمان نفس بارون
اینو من ننوشتم.
گفتم به بچه ها معرفیش کنم.
2013/08/19 07:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
POKER FACE
L.E.O.M



ارسال‌ها: 272
تاریخ عضویت: Jun 2012
اعتبار: 55.0
ارسال: #4
RE: رمان نفس بارون
دمت گرررم
چقد زیاده.
اکشال نداره از دور بش عرض ادب کنم؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
شوخی کردم.سروقت حتما میخونمش
2013/08/19 09:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #5
RE: رمان نفس بارون
دمت جیزززززمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ب نظر قشنگ میاد.حتما میخونمشمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/08/19 09:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Uchiha shady
خوش تیپ پارک انیمه



ارسال‌ها: 4,321
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #6
RE: رمان نفس بارون
قشنگ بود
ممنونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/08/19 10:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
mehdi
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 60
تاریخ عضویت: Jan 2012
اعتبار: 23.0
ارسال: #7
RE: رمان نفس بارون
خوبه
اگه وقت کردم حتما میخونمشمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/08/20 04:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Shun melina
اَشى



ارسال‌ها: 356
تاریخ عضویت: May 2013
اعتبار: 334.0
ارسال: #8
RE: رمان نفس بارون
در اولين فرصت ميخونمش مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ممنونم عزيزم ...
2013/08/20 04:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
samin99
اصن تو چی کار ب چیش داری ؟



ارسال‌ها: 156
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 65.0
ارسال: #9
RE: رمان نفس بارون
خیلییییییییییی ممنونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
با این که کلی کتاب واسه خوندن دارم ولی حتمن میخونمشمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/08/20 10:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
#*Roxanne*#
Miss Johanna Todd



ارسال‌ها: 1,275
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 190.0
ارسال: #10
RE: رمان نفس بارون
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/08/21 02:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,945 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,962 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,405 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 817 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  نقد و بررسی رمان گناهکار Mi Hi 2 1,200 2020/04/01 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان