اینجا داستانم رو مینویسم و فقط داستان!
لطفا نظراتتون رو در بخش نظرات بدین
با تشکر
تایپیک نظرات
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز اخر بود.اخر مدرسه ها.همه ی بچه ها خوشحال بودن جز ویولت!ویولت دختری اروم و ساکت بود بیشتر پسرا فقط به خاطر زیباییش دنبالش بودن
ویولت دختری با موهای سفید و چشمای خاکستری رنگ بود
اون همیشه موقع ماه گرفتگی و کامل شدن ماهد حس عجیبی بهش دست میداد
چند ماه پیش توی خوابش دیده بود که زنی با چهره ی مشکی رنگ و چشمانی بنفش(!)بهش میگه:
ــروز تولد 15 سالگیت مثل من میشی ویولت!
ویولت قبل این خواب دختری شوخ و شلوغ و شیطونی بود اما یه دفعه...
تو کلاس همه جیغ میزدن و شلوغی میکردند
یکی از پسرا به نام جیمز اومد پیشش
ــویولت؟نمیای تو جمع ما؟
جیمز پسری بلند قد با موهای مشکی و چشمای سبز بود اون خوشگل ترین پسر دبیرستان ال کامینو بود دخترا ارزو با اون بودنو داشتن ولی اون هیچوقتبه هیچ دختری نظر نداشت
ویولت با چشمای خمارش به جیمز نگاه کرد و با صدای ارومی گفت:
ــ نه جیمز اصلا خوصله ندارم
کیارا از پشت سرش گفت:
ــ چرا خوصله نداری خوشگل خانوم؟
ــ چون ندارم!
جیمز حرفشونو قطع کرد و گفت:
ـراستی ویولت ما هم تولدت دعوتیم دیگه؟
ویولت اصلا یادش نبود که فردا تولدشه یاد خوابش افتاد هی به خودش میگفت:
ــ ویولت بدبختی اگه خوابه راست باشه چی؟خانوم مارلا(فالگیر)هم گفت که یه اتفاق بد میوفته واست!
ویولت به یه گوشه خیره شده بود
کیارا:ویولت؟ویولت؟کجایی دختر؟
ویولت: هان ؟چــــــــی؟
جیمز: اره یا نه؟
ویولت تو فکر فرو رفت و گفت:
ــ نه جیمز امسال تولد نمیگیرم
جیمز تا خواست حرفی بزنه زنگ خورد و ویولت سریع کیفشو برداشت و رفت به خونه
وقتی رسید به مامانش سلام کرد و تند به سمت اتاقش رفت کوله پشتیشو برداشت و یه چراق قوه و چند تا باتری و چند تا لباس برداشت!
اروم از اتاقش بیرون اومد و رفت به سمت در و زیر لب گفت:
ــ دوستت دارم مامان!منو ببخش
ادامه دارد