farshad
ارسالها: 10,334
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 1019.0
|
داستان سفر به کوه تاراک
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/03/17 10:44 PM، توسط farshad.)
|
|
2011/03/31 06:10 PM |
|
farshad
ارسالها: 10,334
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 1019.0
|
RE: داستان سفر به کوه تاراک
ژانر : ورزشی
داستان انیمه ای بلند
خلاصه داستان : پسری به اسم توشیو با پدربزرگش در کلبه ای بالای کوه تاراک زندگی میکنه . این پسربچه که تقریبا 7 سال داره پدر و مادرش رو در تصادف رانندگی از دست داده و هیچکسی رو جز مربی شیرو آزوکی که ناپدری اونه نداره . بدلایل زیادی مربی آزو نمیتونه از اون مراقبت کنه . بنابراین توشیو رو پیش پدر خودش مربی گامو میزاره و این امر باعث میشه تا کلبه سرد و بیروح پدربزرگ گامو بار دیگه شاد بشه و اونو از بیحوصلگی و تنهایی دربیاره . هم اکنون مسابقه فوتبال بین مدارس شاهین و توهو برای بار ششم درجریانه و نتیجه بازی هم مساویه ، چون قدرت کاکرو بیشترو شده و سوباسا دیگه خیلی راحت نمیتونه از کاکرو یوگا ببره . تازه واکی هم از آلمان 2 ساله برگشته و کاکرو را به مبارزه طلبیده ............
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2011/03/31 07:49 PM، توسط farshad.)
|
|
2011/03/31 06:47 PM |
|
farshad
ارسالها: 10,334
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 1019.0
|
RE: داستان سفر به کوه تاراک
در یه روز بهاری پدربزرگ گامو درحال دیدن گوسفندانش بود که توشیو به سراغش میاد و ازش میخواد تا برای اون داستانی تعریف کنه . آخه حوصلش سررفته بود از بس با گوسفندا بازی کرده بود . پدربزرگ هم تصمیم میگیره ماجرایی رو براش تعریف کنه که هیچوقت از یادش نمیرفت . بدربزرگ گامو به نوش میگه بسیار خب بزار داستانی رو برات تعریف کنم که واقعیت داره . قبل از اینکه تو بیای پیش من ناپدریت که مربی تیم فوتبال شاهینه ، تصمیم میگیره تا 1 هفته واسه تنوع هم که شده بچه های تیم رو با خودش به اینجا بیاره . با اینکار هم میخواست کمی از شهر دور باشه و هم میخواست روحی ی بچه ها رو تقویت کنه . به هرحال بگذریم ، اون بچه های شاهین رو سوار اتوبوس کرد و به اینجا اومدند . منم خیلی از دیدن اونها خوشحال شدم . اصلا فکرشو نمیکردم دیدن اونا باعث بشه تا دوباره یاد جوونیای خودم که مربی فوتبال بودم بیفتم .
توشیو : شما هم مربی فوتبال بودید پدربزرگ جون ؟
پدربزرگ گامو : بله پسرم . من در جوونی مربی درجه یکی بودم . حتی مربیهای دیگه هم بهم میگفتند پادشاه گامو .
توشیو : نمیدونستم اونقدر معروف بودید . خب بعدش چی شد ؟
پدربزرگ گامو : آهان ، اینجا بودم که بچه های شاهین به کوه تاراک اومدند . مربی آزو که ناپدری تو بود قصدشون از اومدن به اینجا رو بهم گفت و منم با کمال میل قبول کردم که اونا اینجا بمون .
خیلی بچه های زرنگ و مودبی بودند . اونهاحتی تو کارها بهم کمک میکردند . اما یکی از اونا با بقیه فرق داشت . اسم اون پسر سوباسا اوزارا بود .
توشیو : سوباسا ! چه اسم قشنگی ...
پدربزرگ گامو : نه تنها اسم قشنگی داشت بلکه ، مهارت اون در تیم از بقیه بیشتر بود . من اون بازیکن رو تا عمر دارم فراموش نمیکنم .انگار همین دیروز بود که اومد پیش من و ازم سوال کرد پدربزرگ در راه که میومدیم اتفاقی پسری رو دیدم که روی سرش توپی گذاشته بود و دستاشم توی جیبش بود و کاملا با مهارت اونو حمل میکرد انگار توپ جزیی از بدنشه . میشه بگید شما این پسر رو میشناسید ؟ من بهش گفتم جزییات بیشتری میشه ازش تعریف کنی ؟ اون بهم گفت خب تاجاییکه من دقت کردم اون موهای زرد ، لباس ورزشی راه راه به رنگ سیاه و قرمز داره و یه نیم نگاهی وقتی رد شدیم بهم کرد ...
گفتم صبر کن فهمیدم . اون پسر اسمش ایتاچی موراسا است و خونشون درست بالای اون تپّست .
توشیو : خب بعدش چی شد ؟ بازم بگو ! یخوام زودتر بشنوم بعدش چی شد ...
پدربزرگ گامو : صبر پسرم . حولم نکن . الان میگم ...
سوباسا ازم پرسید که اگه برم ببینمش ما رو راه میده ؟
پدربزرگ گامو : سوباسا اگه تو بخوای بری به دیدن اون مانعی نداره اما اخلاق اون پسر کمی خاص و تنده . اگه چیزی هم گفت ناراحت نشو . دلیل اینکه اون یکم تند با دیگران برخورد میکنه اینه که اونم کسی رو جز پدربزرگش که دوست صمیمی منه نداره . واسه همین همش تلاش میکنه تا بازیشو قویتر کنه تا به یه باشگاهی بره که بتونه مخارج پدربزرگ و خودشو تامین کنه تا با آسودگی بیشتری زندگی کنند .
سوباسا : فهمیدم . با اجازتون من دیگه میرم .....
تارو : سوباسا داری جایی میری ؟
سوباسا : میخوام برم بالای اون تپّه که یه نفر به اسم ایتاچی رو ملاقات کنم .
تارو : بزار منو و یه چندتا از بچه ها هم باهات بیایم !
سوباسا : بسیار خب شماها هم میتونید بیاید .
پدربزرگ گامو : به این ترتیب سوباسا و تعدادی از دوستانش با اون همراه شدند تا به خونه ی ایتاچی رسیدند .
توجه : تا 2 هفته دیگه ادامشو میزارم . فعلا سرم شلوغه .
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2011/04/23 05:29 PM، توسط farshad.)
|
|
2011/03/31 07:45 PM |
|
farshad
ارسالها: 10,334
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 1019.0
|
RE: داستان سفر به کوه تاراک
اين داستان تا اطلاع ثانوي قفل خواهد شد .
|
|
2012/03/17 10:43 PM |
|