زمان کنونی: 2024/05/21, 04:32 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/21, 04:32 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان تعطیلات

نویسنده پیام
heraa
پسوورد اکانتم : 99886655



ارسال‌ها: 138
تاریخ عضویت: Feb 2021
ارسال: #1
داستان تعطیلات
قسمت اول.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


روز بعد از فرارمون از جایی که توش گیر افتاده بودیم، روز سختی بود، چون یه عالمه چالش جدید جلو رومون سبز شده بود، اولیش و مهم ترینش این بود که باید زنده میموندیم، آقای براون که همراه من اومده بود یه جورایی خوشحال بود، آقای براون موش کوچولیی بود که نیمه جون توی پارکی رها شده بود، چشماش اینقدر قشنگ بود که منو جادو کرد تا هرجور شده زنده نگهش دارم، حالا هم قراره باهم اون اتفاق رو تجربه کنیم، ولی تفاوتش اینه که من چشمام قشنگ نیست.
بالاخره بعد از ساعت ها راه رفتن، یه دریاچه کوچیک پیدا کردیم، اینقدر من و آقای براون خوشحال شده بودیم که حد و حساب نداشت، چون میتونستیم یه خستگی حسابی در کنیم. بعد از یه ساعت استراحت شروع کردم با آقای براون فکر کردن.
آقای براون حس آزادی حس ترسناکیه، الان باید چیکار کنیم؟. این زمزمه های من بود
اون لبخند آقای براون تو شرایط سخت واقعا یه نور امیدی بود که حتی این نورو زمان مرگم نمیشد دید، به راهمون ادامه دادیم چون میخواستیم هرچقدر که میتونیم از جایی که فرار کردیم دور بشیم، حتی دوست نداشتیم مرگمونم در نزدیکی اونجا اتفاق بیوفته اینو تو چشمای آقای براون هم میشد دید.



وایی چه آسمون قشنگی، چه غروبی، تاحالا اینقدر آسمون قشنگ نشده بود، چشمام پر از اشک شده بود، خیلی خوشحال شده بودم تاحالا این حس از دیدن آسمونو تجربه نکرده بودم، آنچنان غرق در دیدن آسمون شده بودم که وقتی به خودم اومدم همه جا تاریک شده بود، سرمای دلپذیری هم، رخشو به من و آقای برون نشون داده بود، حالا باید باز به هدف اولمون بر میگشتیم یعنی زنده بودن.
شب شده بود، سرما هم خودشو به ما نشون داده بود و ماهم خسته از راه رفتن و گرسنه بودیم، چیزی که من از بچگیم یاد گرفته بودم تحمل گرسنگی بود،پس به فکر پیدا کردن غذا نبودم اون شب، همینجوری به راهمون داشتیم ادامه میدادیم که به یه دیوار خراب شده رسیدیم.
به آقای براون گفتم پس اینجا قبلا آدم بوده، بیا بگردیم شاید تونستیم یه جایی امن برای خوابیدن پیدا کنیم، چون واقعا شدت خستگی اونقدری بود که فقط خواب میتونست زنده نگهمون داره، آره آره درست حدس زده بودیم یه اتاق کوچیک بود که با سنگ ساخته شده بود، در آهنی داشت و قفل و زنجیرم نشده بود،
پس من و آقای براون تصمیم گرفتیم اون شبو اونجا بمونیم.

قسمت دوم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2021/02/28 02:46 AM، توسط heraa.)
2021/02/15 10:52 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان"رستگاری" فصل اول:انتقام Ilyaa_JA 18 1,798 2021/05/19 10:44 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
  داستان "دوستان ابدی" 2rsa 19 2,379 2021/04/17 06:50 AM
آخرین ارسال: 2rsa
  نظرشما:داستان تعطیلات heraa 9 1,388 2021/03/31 10:09 PM
آخرین ارسال: heraa
  داستان:بلیط پرواز(فصل دوم) diana king 1 1,018 2021/01/25 05:57 PM
آخرین ارسال: diana king
  داستان:بلیط پرواز diana king 25 3,347 2020/07/17 05:00 PM
آخرین ارسال: diana king



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان