زمان کنونی: 2024/05/15, 11:52 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/15, 11:52 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشفته

نویسنده پیام
koti
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 78
تاریخ عضویت: Feb 2015
اعتبار: 11.0
ارسال: #1
تابستان اشفته

در حالی که پتوی نازک قهوه ای رنگ رابر رویش میکشیدم به چشمان اسوده درخوابش مینگریستم. چشمان سیاهی که حالا در زیر ان مزه های بلندش ارمیده بود و من باز هم ان را حس میکردم. همان حس ترس قدیمی که 17 سال تمام دامن گیر زندگی پر از اندوهمان شده بود.تلویزیون رو خاموش کردم و به سمت اتاقم رفتم لارم نبود هیچ لامپی را خاموش کنم که اگر میکردم بازهم می امدند.در حالی که درتختم درازکشیده بودم فکر میکردم.به تمام رنج هاو عذاب های بی پایان گذشته که هنوز هم ادامه دارد وبه نظر میرسد اینده ای هم نخواهیم داشت جز تباهی.باصدای جیغی که میکشید از خواب بلند شدم .شوکه بودم و بااین حال اولین چیزی که متوجهش شدم.تاریکی محض بود..خانه تاریک بود و این یعنی فاجعه. به سمت پذیرایی میدویدم در حالی که حتی صدای نفس هایشان راحس میکردم و همان بوی همیشگی. با روشن کردن اولین کلیدبرق برای یک لحظه دیدمشان و دخترک معصومم که تادر خروجی کشیده شده بودو بغضی که نمیتوانست بر گونه هایم جاری شود تا از این رنج رها شوم .ما تا ابد زندگی خواهیم کرد در این نفرینی که زندگیمان را تبدیل به مردابی کرده که روزی ما را با خودبه پایین می کشد.
سرم را بر روی بالش جابجا میکردم. مغزم در حال نوشتن مغز نوشته هایی بود که شاید هرگز نوشته نمیشد. خستگی وجودم را فرا گرفته بود.به لامپ های روشن نگاهی انداختم.شاید وقتش رسیده بودکه انها هم بمیرند.سپیده صبح زده بود و به نظر میرسید دیگر روشن بودنشان دردی را دوا نمیکند.هرچند این ترس از تاریکی دردی بود که گویا درمانی نداشت و من و دخترک تازه به خواب رفته ام اموخته بودیم سازش را. سازش با غم , رنج و ترس.انگار خدا روی تمام سرنوشتم یک خط قرمز کشیده و نوشته ; بدبخت. بدبخت هم وازه جالبی است و من مانده ام ادم بدی بوده ام که شدم بدبخت یا بختم بد بوده است . در هر صورت در نتیجه اش که فرقی نمی کند.


 
2017/06/30 04:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
koti
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 78
تاریخ عضویت: Feb 2015
اعتبار: 11.0
ارسال: #2
تابستان RE: اشفته
به میز صبحانه ام نگاه می کردم.همه چیز عادی است شاید فراتر از عادی.مانند تمام روزهای غیر عادی دیگرم.حالم هم تفاوتی نداشت فقط گه گاهی چهره پریشان دخترکم در ذهنم تجسم می یافت.گه گاهی هم قلبم را می فشرد ولی لازم نیست که بگویم حالم خوب است.ان زمان ها هم مادر سرطانی ام همین را میگفت. حالم خوب است و شاید تنها من بدانم که این حال خوب .چقدر وحشتناک است.دخترکم لبخند زنان در چارچوب اشپزخانه نمایان میشود.گویا او هم حالش خوب است.مدتی است که قواعد بازی را فرا گرفته ایم.ما اموخته ایم بازی کنیم.لبخند هایمان را.محبت هایمان را و حتی زندگی مان راو من گاهی از این سکوت بعد از طوفان بیشتر از اشوب طوفان میترسم.در حالی که تخم مرغ را در ماهیتابه ی پر از روغن داغ میشکنم.با خانم نصیری سر یک وام دیگر چک و چانه میزنم.مدت زیادی است که در بانک کار میکنم هرچند با سوابق قبلی ام اصلن جور در نمی اید.به نظر میرسد حنایم دیگر برایش رنگی ندارد.با سنگ اندازی های نصیری امیدم ناامیدمیشود.هرجند خودم نیز امید زوج های جوانی را برای وام ناامید کرده ام.گله ای ندارم.موبایم را که خاموش میکنم.به دخترم ایریسیا نگاه میکنم.غرق در افکارش است و عملا از صبحانه پر رنگ امروز لذتی نمی برد.به موهایش که نگاه میکنم . چند تار نقره ای می بینم و به این طریق رنگ کردن موهایش در الویت اولم قرار میگیرد.حتی قبل از دیدار با پدری که روزهاست برای دیدنم پیغام و پسغام میفرستد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/04 03:06 PM، توسط koti.)
2017/07/04 02:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
koti
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 78
تاریخ عضویت: Feb 2015
اعتبار: 11.0
ارسال: #3
تابستان RE: اشفته
 آشفته است و ناراحت.چشمانش بیش از حد برایم گویاست.و من نمی دانم چرا نمی داند که در این بازی رنگ ها،رنگ موهایش جایی ندارد.رنگ مشکی را که برسرش میگذارم ،رنگ چشم هایش هم عوض میشود . میتوانم عصبانیت را از ان چشمان توسی رنگش بخوانم.میخندم وبا خنده لپ هایش را میکشم . غرولندی میکند که دیگر بزرگ شده ولی من که میدانم.اون هنوزم همان دختر کوچولوی من است.تنهایی را دوست ندارد.نه درستش این است از تنهایی میترسد .راستش را بخواهید من هم میترسم.من هم از گرگ ترس کمین کرده بر در این خانه بیش از حد میترسم.کیسه ی پلاستیکی کوچک را روی سرش میکشم.قلم مو و کاسه اش را روی کابینت میگذارم و ناگاه خودم را در شیشه ی بیش از حد تمیز شده ی کابینت میبینم.نا خوداگاه گذشته برایم تکرار میشود.خاطرات اولین باری که با پدرم مخالفت کردم.ان هم برای رنگ ردن مو...چه چیز بی ارزشی....از غرغر های آن روزهای پدرم و آن آتیلای خود رای لبخندی بر لبانم جاری میشود.پدر....سه حرفی که دخترم هیچ وقت نداشت و من خودم را هرگزو هرگز و هرگز ملامت نخواهم کرد. من برای داشتنش ،فدا کردم.من برای داشتن دخترم فدا شدم و فدا کردم.کاری که پدر نکرد.برادر هم نکرد.گاهی آبرو یک لغت میشود برای محافظت و گاهی چنان سرکوبت میکند که یه روز به این می اندیشی که شاید مرده ای و شاید مرا کشتند...مردن به پرواز روح نیست گاه مردن به معنای هر روز بیدار شدن در جهنم دنیاست.

 
2017/07/12 08:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
koti
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 78
تاریخ عضویت: Feb 2015
اعتبار: 11.0
ارسال: #4
RE: اشفته
 تنهایش میگذارم.دخترم را میگویم.نگاهم نمیکند.تعجبی هم ندارد.همیشه دوست داشت کنارم باشد و این دوست داشتن،چقدر دوستداشتنی بود.رامک جون ،همان همسایه ی پنجاه و اندی ساله ی واحد ۷،چه خوب در این چند سال از دخترم نگهداری کرده و به نظر میرسد ،امروز هم باید مزاحم اوقات فراغش پس از مرگ همسر عزیزش شوم. آیریسیا را در آغوش میکشم.نصیحت هایم را برایش ردیف میکنم و برای بار آخر گوشزد میکنم که بلافاصله به خانه ی رامک جون برودو اما امان از آن روزی که دخترم مخالفت میکند.مخالفت میکند و من میدانم اگر تنها گذاشتنش اشتباه است،دیدارش با خانواده ام بزرگترین اشتباه است.دستانش را در دستانم میگیرم که حمله ی آخر را میکند.سیلی پرسش هایش چهره ام را میسوزاند و او چه بی رحمانه از پدرش میپرسد،از من و از همان طلوع اولین دیدارمان.پرسش هایی که من بی پاسخ، درمانده آنم.سکوت میکنم که سکوت کند،اما امان...امان از آن دل پر دردش که اجازه سکوت نمی دهد و من از خودم میپرسم:سکوت من ازچه بابت است؟
تصمیمم کم از تصمیم کبرئ ندارد.به سمت اتاقش میروم.دیگر برایم آن پرده های لیمویی رقصان در باد ، زیبا نیست.به گمانم هیچ چیز زیبا نیست.حتی چهره ی معصوم دخترکم که به حرکات خشمگین من خیره است و گویا نمیداند چه کرد.در حالی که چمدان نسبتا کوچک سرخ رنگ را بر روی زمین پرتاب میکنم . لباس های زیادی مرتبش را از کمد بیرون میکشم و من نمیدانم این آواز دلخراش موسیقی موبایل در این بل بشو چه میکند.دستانم را روی قفسه سینه ام میگذارم.چه کردم . قلبم می لرزد.از خشم نیست.ایمان دارم...از ترس است.ترس...لیوان آب در چشمانم نمایان میگردد.به چشمانش خیره میشوم.او نیز ترسیده است.و من التماس کنان از چشمانش میخواهم که دیگر نپرسد.خود بفهمد ولی نپرسد.
بر زمین مینشیند.لباس های مچاله شده را تا میکند و به آرامی در چمدان میچیند.نگاهش میکنم.نگاهم نمیکند.گویا تصمیم اونیز بیش از حد جدی است.به ساک کوچکی که در ورودی افتاده است نگاه میکنم.با این اوصاف،اقامتمان در زادگاهم کمی بیشتر طول خواهید کشید.فکر که میکنم ،راه دور و درازی است رسیدنم به زادگاهم.میتوانم تصورش کنم.میتوانم جزء به جزء خانه ام را تصور کنم ولی شاید خانه شان لفظ مناسبتری باشد برای منی که مدت هاست دیارم را ترک کرده ام .گله ای ندارم.هیچ وقت نداشتم .اصلا دختر ته تغاری هدیش خان را چه به گله کردن.


 
2017/07/21 05:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
koti
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 78
تاریخ عضویت: Feb 2015
اعتبار: 11.0
ارسال: #5
بهار و تابستان RE: اشفته
 موسیقی موبایل ،فضای زیادی سوت و کور خانه را به هم میریزد.به صفحه ی موبایل که نگاه میکنم،اسم آتیلا،برادر چهل و اندی ساله ام قلبم را به بازی میگیرد.از هیجان ناشناخته ای برمی خیزم و بالاخره دکمه ی سبز رنگ را لمس میکنم.صدای خش دارش در ذهنم میپیچد:پس کی میای؟
به آیریسیا نگاه میکنم.می دانم که گوش هایش تیز شده بلکه نوایی از لحن طلبکارانه ی دایی اش را بشنود.سعی میکنم مهربان باشم.اگر او نیست، حداقل من باشم.سلام میکنم.حال پدر و خانواده را میپرسم.هرچند جوابی نمیدهد.هرچند صدای نفس های بلندش تنها پاسخی میشود که میشنوم ولی میگویم.می گویم که قرار است دختر خواهرت راببینی و سعی میکنم نشنوم که چه میگوید.سعی میکنم نشنوم که مرا عفریته ای میخواند که بوی پول ،مشامش را پر کرده .حرف هایش که به دخترم میرسد ،گوشی را قطع میکنم.اصلن خاموشش میکنم.به دخترم نگاه میکنم.حقش نیست.این قضاوت،این سردی،این توهین حقم است ولی حقش نیست.
در حالیکه سرش را به چارچوب در تکیه داده می گوید:
قطع کردی!!!!
میخندم: بی سلام شروع کرد،جوابش شد بی خداحافظی .
او هم زیر لب میخندد.
لنز های مشکی رنگ را روی دراور میگذارم.توجهی نمیکند.دستم را روی بازویش میگذارم.سعی میکند نگاهم نکند.التماس کنان ،لنز هارا در دستانش میگذارم.اخم میکند.زیر لب تکرار میکنم: به خاطر من...
نیم ساعت بعد،درحالی که اجاق گاز و شوفاژ هارا چک میکنم ، صدایم بلند میشود:
_آیریس،کوشی پس ،دیررر شد...
با عجله رژ لب را بر لبانش میکشد،که نگاهم غافلگیرش میکند.لبخند میزنم.دیگر از آن چشم ها،دیگر از آن رنگ موی نفرت انگیز زیبا خبری نیست.حالا دخترم از رنگ من است از جنس من...طره ای از موهای مشکی اش را از شال سبز رنگش بیرون می اورد.لبخندی میزنم و میگویم:همیشه اینطور باش...
لبخند نمیزند.در خود فرو میرود.شاید هم غرق میشود.نمی دانم . در را قفل میکنم.زنگ خانه ی رامک جون را میزنم . طولی نمیکشد که در را باز میکند و داستان ها از روز جنجالی اش میگوید.گویا منتظر یک گوش مفت بوده است.در حالی که از عجله ام برای رفتن حرف میزنم ، خواهش میکنم که حواسش به گلدان و درختچه هایم باشد.غذای ماهی را در دستانش میگذارم و تاکید میکنم حواسش به سوگلی خانه یمان،همان ماهی کوچولوی قرمز رنگ سفره عیدمان باشد که عجیب است ،در این خانه ی ماتم زده مان ،۶ ماهی است که طاقت آورده است.
وقتی خداحافظی میکنم . قلبم میسوزد. من ،رامک ،آیریس و یا همان ماهی قرمز رنگ مان تفاوتی نداریم.همه رها شدیم.شاید در این بین،حال و هوای این ماهی از همه مان بهتر باشد.خنده ام میگیرد.شاید جدیدا دیوانه شدم.اصلا همین که خودم را با ماهی مقایسه میکنم کم از دیوانگی ندارد.مشتم را روی پایم میکوبم و با حرص بیشتری پله ها را یکی در میان پایین میروم.به خودم که نگاه میکنم هنوز هم همان دختر لوسی هستم که شاید بهتر بود هرگز مادر نمیشد.


 
2017/07/30 11:47 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان