زمان کنونی: 2024/04/20, 10:43 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/04/20, 10:43 AM



نظرسنجی: داستان چطوره؟(لطفا بعداز خواندن 3 یا 4 قسمت پاسخ دهید)
این نظرسنجی بسته شده است.
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیه! 33.33% 2 33.33%
در حده تو خوبه! 66.67% 4 66.67%
افتحضاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااح! 0% 0 0%
در کل 6 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان یوای!

نویسنده پیام
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #1
داستان یوای!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
به نام خالق هستی!

پیشگفتار
سلااااااااااام بچه هامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من هنر کردم و یه داستان نوشتم!(عجب هنریO_o) امیدوارم خوشتون بیاد.
اگه اومد بهتون اجازه میدم بهم اعتبار بدیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه(چه پرووO_o)
اگه نیومد راهنماییم کنید خواههههههههههههههههههههههههههش!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

خلاصه داستان:
یوای،شاهزاده ی کشور هیده،دختری خشن زود جوش که تمامی افراد به خدمتش بودند یه روز زندگیش عوض میشه!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه بقیشم نمیگم باید بخونی!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ژانر:اکشن، کمدی ، عاشقانه و معمایی!!

اینم تایپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-27038.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/07 09:06 PM، توسط 2rsa.)
2016/11/24 09:14 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #2
RE: داستان یوای!
بیو گرافی شخصیتهای داستان یوای!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
(این پست ویرایش میشود!)
 
2016/11/24 09:21 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #3
RE: داستان یوای!
قسمت اول...


«روزی روزگاری در یک کشور بزرگ شاهزاده خانم مهربانی زندگی میکرد. او خوشبخت بود و چیزی از زندگیش جز ازدواج با شاهزاده ی اسب سفیدش و...»
کتاب را میبندد و میگوید: «چِه! چه داستان مزخرفی!! دخترا واقعا احمقن!»
محافظ یواِی که کنار میز یواِی ایستاده بود با لحنی ملایم گفت : «شاهزاده خانم، شما هم یه دخترید!»
یوای نگاهی به محافظش توکا می اندازد و با بی میلی می گوید: « هستم اما نه مثل اونا... از داستان نوشتنشون معلومه که خیلی احمقن! شاهزاده خانمی که جز با ازدواج با شاهزاده ی اسب سفید رویای دیگه ای نداره! واقعا خیلی بیخوده! بریم بیرون میخوام کمی قدم بزنم! پوسیدم اینجا!»
_ «بله، شاهزاده خانم بریم اما یه روزی شاهزاده‌ای با اسب سفید سراغ شما میاد!»
_«لازم نکرده بیاد.»
یواِی و همراهانش وارد محوطه ی قصر خودش شد و دید سربازانی یک مرد زخمی و خون آلود را با خود به قصر اصلی_قصر پادشاه_ میبرند. یواِی میره جلو و با جدیت سربازها میگوید: «این مرد چیکار کرده؟»
سربازها ادای احترام میکنند: « شاهزاده! این مرد به خودش جرئت داده که علیه پادشاه باشد!»
توکا: « مگه چه گستاخی ای کرده؟»
_ «این مرد میخاسته با چند نفر دیگه نقشه ی شورش رو بکشن و پادشاه رو از تخت برکنار کنند.»
یواِی با خونسردی به آن مرد نگاه می اندازه: « برای دفاع از خودت چی داری بگی؟»
مرد با حالت غمگینی: « من زمانی یک کشاورز ساده بودم، هیچی نداشتم فقط خانواده ی گرم خودمو داشتم اونا برام عزیز بودن...»
یواِی شمشیرشو در میاره و آن مردو میکشه! خون روی زمین پخش میشود چون یواِی آن مرد را گردن زده بود.
_ «گفتم دفاع از خودت، نه زندگی نامه ات!!»
سربازها و خدمه ها از ترس نمیدونستند چی بگویند.
یواِی با اعصبانیت فریاد میکشد«سربازها، اگر با یه شورشی برخورد کردید، بلافاصله بکشیدش، نیازی نیست که بیارید اینجا و قصرو به گند بکشید! یالا این جنازه رو ازین جا دور کنید!»
_ «اطاعت» و بعد سربازها جنازه ی آن مرد رو میبرند و خدمتکاران می آیند تا خون روی زمین ریخته شده را پاک کنند.
توکا با ناراحتی : «شاهزاده...»
_«چیه؟میخوای تو هم بمیری؟» شمشیر رو پرت میکند و به سمت میدان مبارزه ی قصر میرود.
در آنجا شاهزاده ریونگ_پسر عمویش_ را میبیند که دارد با بیست سرباز مبارزه میکند. یواِی محو این مبارزه میشود و ازین مبارزه لذت تمام را میبرد.
شاهزاده ریونگ بدون سلاح مبارزه میکرد اما سربازها سلاح در دست داشتند و شاهزاده ریونگ بدون اینکه ضربه ای بخورد تمام آن سربازها را تا حد مرگ کتک میزد و پرت میکرد زمین! ریونگ متوجه ی آمدن یواِی میشود و دست از مبارزه کردن بر میدارد.
یواِی دستمالی را از خدمتکاری آنجا بود میگیرد و به سمت ریونگ میرود و دستمال را به ریونگ میدهد تا عرقهای صورتش را پاک کند.
ریونگ بعداز اینکه با دستمال عرقهای خود را پاک کرد رو به سربازهای زخمی روی زمین با خونسردی: «اگر قرار باشه اینجوری به میدون جنگ برید همتون خواهید مُرد! بهتره بیشتر تمرین کنید.» رو به فرمانده‌سربازها: «میزان تمریناتشونو بیشتر کنید.»
_ «اطاعت، امر، امره سرورماست!»
ریونگ نگاهی به یواِی میکند: « بیا بریم»
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/07 11:29 PM، توسط 2rsa.)
2016/11/24 09:32 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #4
RE: داستان یوای!
 قسمت دوم

ریونگ آهسته قدم و لبخند آرومی برلب داشت دست چپش مشت کرده پشت، و دست راست، مچ دست چپ رو گرفته بود. چشمای قرمز مایل به جیگری ریونگ، مثل همیشه زیبا و مانند مروارید می‌درخشید .پوستی گندمی و نرم مانند دخترا، ابرو و بینی متناسب صورتش داشت. ریونگ دست راستش رو بالا برد و موهای کوتاه و سیاهش رو که موقع مبارزه خراب شده بود درست کرد. یوای در کنار ریونگ قدم میزد. قد ریونگ حدود۱۸۵ بود و یوای۱۵۸. یوای به زور به شونه ی ریونگ میرسید. یوای برای اینکه ازش کم نیاره روی پاشنه هاش راه میرفت.
توکا که طرز راه رفتن یوای رو میبینه خندش میگیره ولی جلوی خودشو میگیره شمشیرش را که در دست راستش بود در دست چپش میندازه و با دست راستش جلو دهنشو میگیره و به یاد روزی که وارد قصر شد میوفته.دو ساله پیش که روز تولد ۱۴سالگیه یوای بود، جشنی کوچک در قصر یوای برگذار شده بود.توکا توسط یه اشراف زاده ی شریف به نام یانگ به یوای هدیه داده شد و یوای هنگامی که با توکا مواجه متوجه قد کوتاهش نسبت به توکا شد و یوای رو پاشنه ی پاش ایست و از یانگ تشکر کرد. توکا که اون موقع سرش خم بود و چشمای بنفش مایل به خاکستریش به زمین دوخته بود با دیدن پاهای یوای خندش گرفته بود.یوای بهش دستور میده سرشو بالا کنه و توکا با یه لبخندی شیطونی کلشو بالا میگیره و محو چشای قرمز مایل به جیگری که با اخم خیره شده و موهای قهوه‌ای سرخ مانند بلند که در نور خورشید به رنگ قرمز دیده میشد شد. یوای قدی کوتاه تر از خودش داشت. توکا با تعجب با آرومی گفت: «وااااااای! چقدر شما خوشگلید!!»
یوای با این حرف بسیار تعجب میکند: «چی؟»
_ «منظورم اینه که چقدر اسرار امیزید! خوشبحالتون منم ازین موها میخوام!ازین مو بلنداااا که رنگش زیر نور خورشید تغییر میکنه!» دست به موهای خودش میکشد و با ناراحتی : «موهای من سیاه و کوتاست! »
یانگ با کمی لحن تند رو به توکا: «توکا! مواظب حرف زدنت باش.هر وقت بهت اجازه ی حرف زدن دادن حرف بزن!» رو به یوای میکند و سرشو خم میکنه: «لطفا گستاخیه اینو ببخشید،منظوری نداشت.»
یوای پوفی میکشه: «مگه حرف بدی زد؟ نکنه شما میخواید بگید من زشتم؟ هرچند نظرت برام مهم نیس.» یانگ با اضطراب : «نه شاهزاده! منظورم...»
_«بسه!» روبه خدمتکارها فریاد زد: «دیگه جشن تمومه میخوام استراحت کنم!» به سمت اتاقش میرود و چند قدم جلوتر می ایستد و با عصبانیت: «هی دختر! مگه قرار نیست محافظ من باشی؟ پس به وظیفه‌ت عمل کن.» و به راه خود ادامه میده. توکا لبخندی میزنه و به یانگ تعظیم میکنه: «ممنون ارباب خداحافظ!.» و سریع به دنبال یوای میره.
توکا از هپروت میاد بیرون و دست به موهاش میزنه با خودش: «الان موهام بلند شده و تونستم دم اسبی ببندم،هرچند من از شاهزاده یک سال بزرگترم اما همیشه فکر میکنم اون ازم بزرگتره! اولین باری که شاهزاده ریونگو دیدم یادمه آخ هنوز مثل گذشته خونسرد و زیباست! چارشونه و قد بلند! مناسب برای شاهزاده یوای! این عالیه!»
شاهزاده ریونگ متوجه لبخند مسخره‌ی توکا میشه و لبخند آروم به توکا میزنه. ناگهان سربازی با عجله و نفس نفس زنان میاد و بعداز تعظیم بدون هیچ درنگی: «شاهزاده... شورشی‌ها... به بندر ماه حمله کردند.»
ریونگ می خواست حرفی بزند که یوای با عصبانیت: «چی؟ اونا چطور جرئت کردن؟» رو به ریونگ میکند: «من برای سرکوب کردنشون میرم.» ریونگ با خونسردی: «تنها نرو من...»
یوای با اخم :«ریونگ، چی فکر کردی؟ فکر میکنی من نمیتونم تنها از پسشون بربیام؟ من به اندازه هزار سرباز بدرد نخورت قوی ترم، تابحال هیچ‌کس نتونسته منو شکست بده و نخواهد شکست داد.» رو به توکا: «زود باش اسبمو آماده کن‌ زوووود!»
_ «چشم» توکا سریع میدوئه، اسب خودش و یوای رو میاره.
ریونگ نگاهی به توکا میکند: «مواظب یوای باش» رو به یوای: «هرکاری که فکر میکنی درسته انجام بده، من تو رو به خوبی آموزش دادم و میدونم از پس هرکاری برمیای!»
یوای لبخند شرورانه‌ای میزنه: «معلومه» سوار اسبش میشه و به چشای ریونگ نگاه میکنه: «خب من رفتم» با شلاق به پشت اسب میزنه و اسب شیهه میکشه و سریع با توکا از دربازه‌های قصر میگذرند و به بندر میروند.
سرباز با نگرانی به ریونگ نگاه میکند: «شاهزاده! این درسته که ایشون تنها برن؟ خیلی خطرناکه.»
ریونگ به سمت اتاقش میرود و با لحنی آروم: «اون دختره قوی‌ایه!»
یوای و توکا تا به بندر رسیدن شمشیر خود را در میارند و هرکسی که جلوشون بودو میکشتند.
ناگهان یکی از شورشی‌ها طنابی به دور گردن توکا انداخت و توکا رو از اسب انداختن پایین. توکا طنابو با شمشیرش پاره میکند و در زمین مشغوله مبارزه با شورشی‌ها میشود. یوای تنها با یه ضربه طرفشو میکشت. ناگهان یه مرد قد بلند حدود دو متر، هیکلی بزرگ و سبزه که موهای سیاه و نسبتا بلند که روی صورتش ریخت بود ظاهر شد و غرشه بلندی کرد: «ازینجا برررررررید!»
یوای اخمی کرد و چشاشو تو حدقه چرخوند و به آن مرد نگاه کرد و گفت: «وقتی همتونو به جهنم فرستادم میرم.» و یوای به اسب ضربه و سریع شمشیر را بالا گرفت و به آن مرد حمله کرد. یوای شمشیر را در قلب آن مرد نشونه گرفته بود اما اون شمشیرو با هر دو کف دستاش گرفت و شمشیرو به یه گوشه پرت کرد و لگدی به پاهای اسب زد، اسب شیون کشید و یوای محکم بر زمین افتاد و اسب فرار کرد.
یوای که کمرش درد میکرد با عصبانیت از جایش بلند شد دست‌هاش رو مشت کرد و لبخند تهدید آمیزی زد: «من بدون سلاح هم میتونم باهات مبارزه کنم.» یوای لگدی میزنه اما اون مرد دستاشو ضربدری میگیره تا لگدهای یوای بهش اصابت نکنه. یوای میبینه کار ساز نیست صاف از بدن اون مرد بالا میره و لگدی به کله‌ش میزنه. مرد گیج میزنه و به زمین برخورد میکنه. یوای لبخند تحقیر آمیزی به مرد میزنه: «تو عمرا بتونی شکستم بدی.» شمشیرشو از زمین برمیداره و به سمت اون مرد میره و شمشیرو بالا میگیره تا به قلب ان مرد وارد کنه اما مرد لگدی به پاهای یوای میزنه و یوای به زمین میخوره، مرد زود بلند میشه و از گردن یوای میگیره به سمت بالا میبره و گردنشو فشار میده یوای با دستش ضربه‌هایی به دست مرد وارد میکنه اما بی فایده بود. توکا که درحال کشتند بقیه شورشیا بود با دیدن وضعیت یوای شمشیری به صورت اون مرد پرت میکنه و به چشم مرد برخورد میکنه و یوای رو میندازه پایین و با دستهاش چشمشو میگیره و فریاد میکشه. یوای سرفه میکنه و تند تند نفس میکشه و با عصبانیت به اون مرد نگاه میکنه: «توکاا تو به بقیه برس! من حسابه اینو میرسم.»
یوای شمشیرشو برمیداره و مرد هنوز چشاشو گرفته درحال فریاد زدنه. اون مرد یهو چشاشو باز میکنه و با چشمای یاقوتیه یوای که با عصبانیت فراوان برق میزد و موهای بلندش در نور خورشید قرمزمانند شعله‌ای از آتش در هوا زبانه میکشید، برخورد میکنه. اون مرد با تعجب به یوای نگاه میکرد و یوای سریع شمشیرو به قلب اون مرد فرو میکنه و شمشیرو میکشه و خون همه‌جا و رو صورت یوای میپاشه. مرد به زمین می افته و میمیره. یوای صورتشو یا دستاش پاک میکنه و به رو بازمانده های شورشی‌ها که توسط توکا درستگیر شده بود کرد.
_ «خب، کی بهتون دستور داده؟» پاسخی نمیگیره. یوای عصبانی میشه و یقه‌ی یکی از اون شورشیا رو میگیره و میگه: «ای احمق، زود بنال!!! کی بهت دستور داده؟» اون شورشی سرشو بالا میگیره و کمال افتخار میگه: «من حاضرم بمیرم اما هرگزنمیگم چه کسی بهمون دستور داده.»
یوای با خونسردی به توکا نگاه میندازه: «شنیدی چی گفت؟ اون میخواد بمیره، پس بکشش!»
توکا با تعجب به یوای نگاه میکنه: «اما شاهزاده...» یوای شمشیرشو بالا میبره و گردن اون شورشیو میزنه و رو به بقیه: «هر کس که جواب نده میکشمش!»
ناگهان یکی از شورشی ها از پشت یوای تیر سمی‌ رو توی کمان میذاره و به سمت یوای نشانه میگیره و رها میکنه، توکا متوجه میشه و یوای رو هل میده و تیر به قلب توکا برخورد میکنه و نقش بر زمین میشه. یوای اسم توکا را فریاد میزنه و شمشیرشو به سمت تیرانداز پرت میکنه و میخوره به شکم تیر انداز و میوفته. یوای میدوئه سمت توکا و رو پاهاش میزاره و با ناراحتی صداش میزنه: «توکا...»
توکا که از درد به خودش میپچید هیسی کرد و آروم گفت: «شا... هزاده... لطفا هیچی نگید... فقط بزارید نگاتون کنم... من هنوزم موها... تونو دوست دارم...»
یوای لبخند غمگینی میزنه: «توکا از دست تو... تو همچنین...»
_«شاهزاده... ممنون برای همه چی.» چشاش برای همیشه بسته میشه.
یوای با ناراحتی توکا رو میزاره زمین و آروم میگه: «متاسفم توکا! خودت میدونی اشکهای من هشت سال پیش خشک شده و همون موقع به خودم قول دادم هرگز گریه نکنم! تو آدم خوبی بودی، من نبودم! متاسفم.»
تیری به پشت یوای برخورد میکنه، یوای از شدت درد کشای خود را محکم میبنده و باز میکنه ونگاهی به پشت سرش میندازه و میبینه اون کسی که به اونا تیراندازی کرده بود بلند شده بود و تیر انداخته بود. اون تیرانداز بعداز خندیدن به یوای میوفته و میمیره. ناگهان بقیه شورشی‌ها می آیند و بقیه را آزاد و یوای را محاصره میکنند اما یوای چشاش خیره میشه و میوفته زمین و نفس نفس میزنه. چشای یوای بسته میشه و صدای یه پسرجوون که با اضطراب و لکنت حرف میزدو شنید: «واااااااااای، بد... بخت... شدیم... این شاهزاده... یوایه... حتما سرورمون از دست ما عصبا..»
یوای دیگه هیچی نمیشنوه...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/07 11:20 PM، توسط 2rsa.)
2016/11/25 08:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #5
RE: داستان یوای!
قسمت سوم

یوای در حالی چشاش بسته بود بوی خوبی استشمام میکنه:«این بوی چیه؟ چق... چقدر خوبه...» چشاشو آهسته باز میکنه گلهای سرخ و سفیدو میبینه. یوای تعجب میکنه و جاش بلند میشه و میبینه روی گلهایی به رنگ سرخ و سفید خوابیده و یه حلقه گل سرخ، روی سرشه!
«من... اینجا کجاست؟» به اطرافش نگاه میکنه و یک تک درخت که چند قدمی اونرتر بودو میبینه، انگار یکی روش خوابیده بود. یوای وایمیسته و نزدیک درخت میشه. درخت، بزرگ و سبز بود و خورشید درلابه لای شاخه‌های درخت‌ها ستاره‌ای چشمک زن دیده میشد! یوای به درخت نزدیک شد و پسری که هر دو دستاشو زیر سرش گذاشته و یه شاخه گل در دهنش و زانوی راستش را بالا و پای چپش را روی آن گذاشته بود رو دید.! موهای کوتاه و قهوه‌ای سوخته‌ی پسر، در باد که به آرومی می‌وزید، تکان میخورد. لباسی سبزکمرنگ عادی و در تنش بود. یوای به اون پسر با تعجب چشم دوخته بود.
_ «یعنی من اونقدر خوشگلم اینجوری بهم زول زدی؟» و به یوای شک وارد شد و اطرافشو نگاه کرد کسیو ندیده ید. به پسر نگاهی انداخت و حدس زد حتما اون بوده. یوای اخمی کرد و کمرشو با دوتا دستاش گرفت: «چه اعتماد به نفسی داری؟ کی گفته خوشگلی؟... احمق...»
پسرک لبخندی میزنه و خودشو از درخت پرت میکنه پایین و روی پاهاش فرود میاد. سرشو میاره بالا و چشاشو باز میکنه و وایمیسته. یوای به صورت پسر که چشای سبز درشت و ابروهایی کم پشت، و قسمتی کمی از موهای قهوه‌ای سوخته‌اش روی پیشونیش به سمت چپ ریخته شده بود که در باد معلق بود خیره شد. پسرک لبخندی میزنه و گلو از دهنش ور میداره و بو میکشه و با هر دستش و به سمت یوای میگیره:«تقدیم با یه عااااالمه... زیبایی‌ها! ...» پسرک به چشای یوای که اخمی کرده خیره میشه. موهای سرخ مانند یوای، در زیر نورشید، عین آتش زبانه میکشید. یوای دستشو دراز میکنه و گل رو میگیره و با شک به پسر نگاه میکنه.
پسر لبخندی میزنه : «اسم من هاروئه، از دیدنتون خوشحالم. ببخشید لباس مناسبی نتونستیم براتون پیدا کنم. یوای سریع با تعجب به لباسش نگاه میکنه، یه لباس ساده قرمز و نارنجی تنشه و یه شنل قهوه‌ای. یوای عصبانی میشه و یه مشت محکم به صورت هارو میزنه. یوای با عصبانیت فریاد میزنه: « کدوم گستاخی جرئت کرده به من دست بزنه؟» هارو که نقش بر زمین شده بود و جای مشت در صورتش قرمز شده بود گفت: «به جون پسرعمم... من لباساتو عوض نکردم!»یوای فریاد میزنه: «توروخدا تو عوض میکردی!! میگم کی جرئت کرده به شاهزاده کشور هیده دست بزنه و لباسشو عوض کنه؟» هارو با تعجب به یوای نگاه میکنه: «شا...شاهزاده؟» یوای چپ چپ به هارو نگاه میکنه: «بله من شاهزادم، جواب منو بده احمق!» هارو بلند میشه و دستشو به نشونه ایست میگیره و تکونش میده: «صبرکن،صبرکن... تو شاهزاده‌ای؟ اونوقت زخمی و شکسته تو رود چیکار میکردی؟»
یوای با تعجب: «رود؟ زخمی؟» یوای نگاهی به پشتش میندازه و میبینه زخمش با پارچه سفید بسته شده و کمرش دردی نداره، دستشو مشت میگیره و میفهمه که حتما اون شورشیا اونو انداختند تو رود: «بگو ببینم، کی زخممو بسته و از کی بیهوشم؟»
هارو لبخندمیزنه: «حرص نخور شاهزاده!! ،پوستت چروک میشه!!! اوه اوه اونوقت موهات میریزه» وبا لحن عجیب :«ازون بدترررر کسی نمیگیرتت!!»
یوای عصبی میشه یقشو میگیره: «بنال احمق! جوابمو عین آدم میدی» هارو دستشو به نشونه‌ی تسلیم بالا میبره: «میشه عین فرشته‌ها جواب بدم؟» یوای دیگه داغ میکنه یه مشت تو شکمش میزنه و یقشو محکمتر میگیره: «با من درست صحبت کن، جوابمو بده!»
_هیییی چیکار میکنی؟
یوای روشو برگردون دید دختری موهای طلایی و بلند، چشای درشت آبی و قدی حدودا بلند163 بود که به کمرش شمشیری بسته بود و در دستش باندی بود. یوای یقه‌ی هارو رو ول کرد و هلش داد. یوای سرشو بالا گرفت با غرور گفت: «تو کی هستی؟» اون دختر با عصبانیت میاد و کمرشو با دو دستاش میگیره: «خودت کی هستی؟ چطور به کسی که نجاتت داده این قدر بی احترامی میکنی؟ یالا از هارو معذرت بخواه! زود.»
یوای با تعجب : «نجات؟ آهاااان! پس چون نجاتم داده باید تشکر کنم؟ نه نیازی به تشکر نیست چون وظیفش بوده که منو نجات بده!»
دختر کفری میشه: «میزنم شل و پرت میکنم! تو حق نداری با هارو اینجوری رفتاری داشته باشی! تو میدونی هارو کیه؟» یوای اخمی میکنه و فریاد میزنه: «کیه؟ هان؟ بگو!».
_«اون...»هارو جلو دهن دخترو میگیره و میگه: «گستاخیه این دخترو ببخشید! ایشون وینا هستن و همین شخص بودن که زخمای شما رو بستن و از شما پرستاری کردن. درضمن معلووووومه من کیم! من فرشته‌ی نجات شمام!»
یوای پوفی میکشه: «اینجا کجاست؟»
هارو: «خب، اینجا دامنه‌ی کوهستانی، بین کشور هیده و هیوریه!»
یوای با عصبانیت میره جلو هارو و یه لگد به شکمش میزنه: «تو... تو منو به کشور دشمن داری میبری؟ من تو رو نکشم آروم نمیگیرم.» وینا شمشیرشو میکشه و جلو گردن یوای میگیره و با اخم: «داری دیگه شورشو درمیاری! حقته همین الان بکشمت.»
هارو در حالی که شکمشو گرفته بود و از درد میپیچید بلند میشه : «خیلی... کفشت سفته!!! بهتره... عوضش کنی!!»
یوای با عصبانیت: «چه ربطی به کفشم داره؟»
هارو لبخند شیطونی میزنه: «خب... دخترا که اونقدر عرضه ندارن که... دردم اومد چون کفشت سفت بود!!!!!»
وینا سرخ میشه و با ناراحتی: «هارو... چی داری میگی؟ یعنی من عرضه مبارزه ندارم؟»
هارو رو چمنا دراز میکشه و دستشو میزاره زیر سرش و چشاشو میبنده: «دختر دختره...»
وینا سرخ میشه چیزی نمیگه اما یوای کفری میشه و مشتی به شکم وینا میزنه و شمشیرو ازش میگیره و درحالی وینا شکمش و گرفته و از درد میپیچید، یوای به سمت هارو رفت و شمشیرو گذاشت زیر گردنش: «من باید تو رو بکشم» شمشیرو میگیره بالا تا گردن هارو ببره یکه یک دفعه سنگی کوچک محکم به دست یوای برخورد میکنه و شمشیرو از دستش میفته. دست یوای درد میگیره و دستشو محکم میگیره و روشو اونور میکنه که ببینه کیه.
سه تا پسر بودند که داشتند به سمتشون میومدندو لباسای ساده‌ی یک محافظ در تن داشتند. پسر سمت راست قدش از همه کوتاه تر بود و حدوداً 174بود و موهای نسبتا بلند که دم اسبی بسته بود و قسمتی از موهاش به سمت راست بود و رنگ موهاش شرابی و رنگ لباسش نارنجی و رنگ چشاش نه زرد بود و نه نارنجی! خیلی خاص بود!
پسر وسط قدش متوسط بود. موهای سیاهش ساده و رنگ چشاش بنفش مایل به خاکستری بود. قدش 180 بود.
پسر آخر چشم و ابروی مشکی و موهایش رگه هایی از از موهای خرمایی وجود داشت که زیر نور خورشید خرمایی دیده میشود. چشای متوسط و لباسی قهوه‌ای سوخته در تن داشت. قدش بلند حدوداً188بود.
هر سه تای آنها نزدیک شدن و پسر کوتاهه لبخند شیطونی میزنه و میگه: «به به!زیبای خفته بلند شدن!! نمیدونستم زیبای خفته اینقدر وحشیه!!»
یوای عصبی میشه میخاست حرفی بزنه اما قد بلنده با کمال خونسردی گفت: «خیلی خوابیده! فکر کنم الان باید گیج باشه. سربه سرش نزار.»
پسر وسطیه یه نگاه به سرتاپای یوای کرد و دستشو زیر چونش گذاشت و به چشای یوای خیره شد.
پسر قد کوتاهه میزنه پس کله‌ی وسطیه: «خجالت بکش... برو چشاتو شست و شو بده!»
وینا شکمشو میماله و آهی میکشه و بلند میشه: «چقدر چرت و پرت میگید!این دختر رو نباید نجات میدادیم،اصلا یه تشکر خشک و خالی نکرد»
یوای با غرور به اون سه نفر نگاه میکنه: «شما دیگه کی هستید؟ به چه جرئتی به من سنگ پرت کردی؟»
پسر قد کوتاه میخنده و میگه: «جوری حرف میزنه انگار شاهزاده‌ست! هی خانوم خانوما! ما درحال سفریم و بین سفرامون شما رو زخمی و کوفته تو رود پیدا کردیم و نجاتتون دادیم. بعداز سه هفته بیهوشی بیدار شدید و رو هارو شمشیر کشیدید والا اگه پادشاه هم بودید میکشتیمت! تو نباید رو هارو شمشیر بکشی! میدونی اون کیه؟ اون فرشته‌ی نجاتته!!»
یوای فریاد میزنه: «خفه شو اینقدر دری وری نگو. سه هفته بیهوشم، اونوقت شما منو به اینجا اوردید؟ عقلتونو کجا فروختید؟ شما میخواستین منو به کشور دشمن ببرید، باید همتونو گردن بزنم.»
پسر قد کوتاهه رو به وسطیه: «بهتره اینجوری نگاش نکنی! اخلاقش خیلی گنده! به دردت نمیخوره!»
پسر وسطیه اونو میکشه عقب و میگه: «بس کنید دیگه. این دختر بداخلاق رو میبینید شاهزاده کشور هیده‌ست!»
همه با تعجب بهش نگاه میکنن. یوای پوزخندی میزنه: «چه عجب یکی ما رو شناخت.یالا بگید کی هستید»
پسر وسطیه سرشو بالا میگیره و میگه: «من یی چانگ هستم. از همه‌ی اینا بزرگترم و 23سالمه.خیلی باهوشم و اطلاعات زیادی دارم و...»
پسر قد کوتاه پای یی چانگو لگد میکنه: «خب حالا، بیوگرافیتو نخواست که.»رو به یوای میکنه و لبخندی میزنه: «منم...» یی چانگ یه لگدی به پای پسرک میزنه و با خونسردی: «هرگز رو حرف بزرگترت نپر.» پسرک لب و لوچشو آویزون میکنه و چیزی بهش نمیگه رو به یوای: «بیخیالش...من سامنوم هستم. از افراد تو گروه خوشتیپ تر، جذاب تر و باحال تر هستم. فوق العاده قوی و بامزه م.» به پسر قد بلند اشاره میکنه: «گول ظاهر خوشگلشو نخور! از درون یه دیو هفت سره! شاید خون گرم باشه ولی خون دوست داره! اسمش شین وو هستش.»
شین وو چپ چپ به سامنوم نگاه میکنه ولی چیزی نمیگه.
هارو که هنوز رو زمین دراز کشیده بود لبخندی میزنه: «فکر کنم شاهزاده با دیدن چهار پسر خوشتیپ زبونش بند اومده!!»
یوای اخمی میکنه: «کجاش شما خوشتیپید؟ به نظر من همتون یه احمق، بیشتر نیستید.»
وینا شمشیرشو از زمین بر میداره و حالت مبارزه میگیره: «میخاد هرکی که میخاد باشه، بهتره هرچه زودتر گورشو گم کنه تا نکشتمش!»
یوای عصبی میشه و میگه معلومه میرم! شما احمقا اعصاب برای من نمیزارید!»
سامنوم میخنده و میگه: «چقدر به کلمه‌‌ی احمق علاقه دارید!»
یوای کفری میشه و تاج گل رو از سرش برمیداره و میندازه زمین و میره.
وینا: «اَه اَه اَه... بدبخت اون کشوره که شاهزاده‌اش اینه.» روبه یی چانگ: «تو از کجا فهمیدی اون شاهزاده‌ست؟»
یی چانگ با خونسردی: «از طرز نگاهش و همینطور شنیده بودم شاهزاده‌خانم کشور هیده موهایی به رنگ قهوه‌ای سرخ مانند دارند اما زیر نور خورشید موهاش به طرز عجیبی قرمز دیده میشه.»
سامنوم: «آهااااان مثل موهای شین وو!»
یی چانگ: «در لابه لای موهای شین وو رگه های موهای خرمایی وجود داره برای همین اینجوری دیده میشه، ولی اون نه.»
شین وو با آرومی لبخند میزنه رو به هارو: «نمیخاین بلند شید عالیجناب؟ نمیدونم آخه چرا اینقدر میخوابید!»
هارو میخنده و بلند میشه: «سامنو... شین وو... بهتره دنبال شاهزاده‌‌ی بداخلاق برید. ممکنه تو خطر باشه.»
وینا: «به جهنم! الهی بمیره!»
سامنوم نزدیک وینا میشه و پوزخندی میزنه: «ببینم حسودیت میشه؟»
وینا سرخ میشه: «چی میگی؟ حسودی چرا؟»
یی چانگ یقه ی سامنومو از پشت میکشه: «یالا با شین وو برو»
سامنوم :باشه باشه... بیا بریم شین وو»
سامنوم و شین وو به دنبال یوای میرن و هارو دوباره دراز میکشه.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/08 10:31 AM، توسط 2rsa.)
2016/12/01 01:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #6
RE: داستان یوای!
قسمت چهارم

یوای در دره های کوهستان به دنبال کالسکه ای چیزی میگرده تا به قصر برگرده.
یوای:«ای خدااااا... چرااا... چرا باید اینجوری شه؟ باید یه راهی برای برگشتن باشه! اون احمقا دیگه کی بودن؟ به جای اینکه التماس کنن ببخشمشون اینجوری باهام رفتار کردن! لااقل منو جایی میرسوندن!»
یوای همانطور که با خودش غر میزد ناگهان متوجه شد که کسایی کمین کرده اند. صدای خش خش برگها و پاهایی به گوش میرسید.
یوای با عصبانیت فریاد: «آهااای... کسایی که قایم شدید میدونم اونجایید! یالا بیاین بیرون!»
سکوتی مطلق در منطقه فرا گرفته بود و جز صدای باد به گوش نمیرسید. ناگهان چندین نفر سیاه پوش و روپوش زده که مثلی اینکه راهزن بودن حمله میکنن و یوای را محاصره میکند.
یوای پوزخندی میزنه و کمرشو با دو تا دستاش میگیره: «ای احمقا!! شما چطور جرئت میکنید؟ من همتونو زنده نمیزارم.»
راهزنان بدون هیچ توجهی به یوای حمله میکنن. یکی از راهزنان با شمشیر خود به یوای حمله میکنه، یوای جاخالی میده و مشتی محکم به شکمش میزته، شمشیرو ازش گرفته و با یه ضربه ی شمشیر میکشتش!
یوای شمشیرو بالا میگیرد و رو به راهزنان: «هرکی میخاد بمیره،بیاد جلو!»
راهزنان نگاهی به یکدیگر می اندازن: «اون یه دختر کوچیکه! نترسید برید جلو.»
یوای:«این تویی که کوچیک و حقیری! منو هرگز کوچک نشمار! بیا تا بهت ثابت کنم کی کوچیکه!»
یکی از راهزنان از پشت میخواست به یوای ضربه بزنه اما یوای متوجه میشه و با شمشیرش هلاکش میکنه و به سایر راهزنا حمله میکنه و تک تک آنها رو میکشه اما یکی از راهزنان رو باقی میزاره. پاهای راهزنو با شمشیر زخمی میکنه تا نتونه فرار کنه. همانطور که راهزن در درد می پیچید، یوای شمشیرو نزدیک گردن راهزن میگیره و با جدیت: «کی به شما دستور همچنین کار احمقانه ای داده؟»
راهزن با ترس و وحشت: «ه... هیچ... کس!»
_ «این جواب من نیست! یالا جواب بده تا نکشتمت!»
راهزن: «واقعا... ما از هیچ کس دستور نمیگیریم... ما راهزنیم و کسانیه ازینجا میگذرن رو غارت میکنیم!»
صدای دستی به گوش میرسد. یوای نگاهی به اطراف خود میکند، میبیند که سامنوم و شین وو روی درختی نشسته اند و سامنوم دست میزند.
سامنوم: «آفرین شاهزاده... آفرین!!! واقعا در هنرهای رزمی استادی! فقط یه چیزی... خیلی خنگی!!! معلومه راهزنا فقط راهزنی میکنن و از هیچ کس دستور نمیگیرن!! لطفا این مورد رو در اطلاعاتتون ذخیره کنید!!»
یوای روشو انور میکنه و راهزنو میکشه!
سامنوم: «ماشالله، هزار ماشالله... بی رحم و بیمار نیز هستید!»
یوای شمشیرو روی آنها میکشد: «تو... داری رو عصابم راه میری! چیه؟ نکنه میخای جهنمو ببینی؟»
سامنوم به حالت بیخیالی: «نه شاهزاده ی بیمار! من...»
شین وو حرف سامنوم رو قطع میکنه: «بسه! بهتره بریم!» از درخت میان پایین و شین وو رو به یوای میکنه: «شمام به نفع تون هست که همراه ما بیایین. اینجا خطرناکه،ما هنرهای رزمی شما رو دیدیم و میدونیم میتونید از خودتون دفاع کنید اما بهتره همراه مابیاین! شاید بتونیم بهتون کمک کنیم.» این را میگوید تعظیمی میکند و به سمت تپه شروع به حرکت میکند.
یوای با تعجب: «چیی؟ عجب!! اون فکر کرده کیه؟ من هرگز با شما نمیام، معلوم نیست شما کی هستید.»
سامنوم: «ببین شاهزاده ی بیمار! ما پنج احمقی هستیم که عین ولگردا دور خودمون میچرخیم! در کل جهان گردیم، بهتره بهمون اعتماد کنید اگه اعتمادی نداشتی و به دلیل اینکه به کشتن علاقه داری میتونی ما رو بکشی! قبوله شاهزاده؟»
یوای لبخند شرورانه میزنه: «هاا!! پس که اینطور! باشه این افتخارو نصیبتون میکنم و باهاتون میام... اما من تحمل هیچ گستاخی ای...»
سامنوم روی حرف یوای میپرو و بلند فریاد میزند: «شین وو رفت!! بدو باید بدوییم تا بهش برسیم، زود باش.» دست یوای را میگیره و میدوئه سمت شین وو. شین وو آروم و با آرامش خاصی قدم برمیداشت. وقتی یوای و سامنوم به او رسیدن، ایستادن و یوای دست خود را میکشد و با عصبانیت: «تو حق نداری یهو بیای و دستمو بکشی. ازین به بعد اگه یهویی این کارو کنی من...»
سامنوم:«من چی؟ بازم میخوای منو بکشی؟ ای خدااااا... چرا این دختره این قدر مزخرفه! از کلمه ی احمق خوشش میاد و عاشق کشتنه! چرا این این جوریه؟»
شین وو بدون هیچ تاملی به راه خودش ادامه میداد و حرفی نمیزد.
یوای:«چقدر زر مفت میزنی؟»
سامنوم:«این تویی داری زر میزنی!»
یوای: «تو به من چی گفتی؟»
سامنوم: «همون چیزیو گفتم که خودت گفتی!»
یوای داغ میکنه و میخواست بزنتش که یهو شین وو اومد: «بس کنید. با هرجفتتونم! هی دارم تحمل میکنم و چیزی نمیگم بازم شماها اینطوری رفتار میکنید! سامنوم برو جلو، نزدیک این نشو.»
سامنوم یه چشم میگه و جلوتر از همه حرکت میکنه. شین وو رو به یوای: «خانم، شما هم لطفا اینقدر غر نزنید!» به راه خودش ادامه میده.
یوای اخمی میکنه و دنبالشون میره: «اونا واقعا رو مخمم! مطمئن باش یه روزی حسابشونو میرسم.»
وقتی به تپه رسیدن دیدن سفره ای چیدن و نشستن دارن میخورن سامنوم با ناراحتی کنار هارو و بقیه نشست و گفت: «هییییی! شما بدون من شروع کردید خیلی بدجنسید!»
یی چانگ با خونسردی: «خودت دیر اومدی و درضمن این یه غذای معمولیه، چیزی نیست به خاطرش ناراحت بشی!»
یوای نگاهی به سفره میندازه، چند تیکه نون و آب و میوه تو سفرشون بود. یوای با نارضایتی: «ببینم ناهار شما اینه؟»
وینا درحالی که یه لیوان آب میخورد زیر چشی نگاهش کرد و لیوان آبو پایین آورد و گفت: «سر گنج نشستیم که، ما همینا رو داریم اگه مخالفی برو چیزی برای خودت پیدا کن.»
هارو لبخندی میزنه: «شاهزاده‌، خوش اومدید! بفرمایید ناهار، هرچند این ناهار مناسب شما نیست اما خوش حال میشیم به ما بپیوندید.»
یوای که خیلی گرسنه اش بود و شکمش قاروقور میکرد میشینه. یی چانگ کمی نون به یوای میده. یوای با تعجب به نون میکنه و اروم شروع به خوردن میکنه.
هارو میخنده:«آفرین شاهزاده. بهتره گاهی وقتا مثل انسانهای معمولی غذا بخوری. مطمئنم تو هیچ وقت غذاتو با کسی نخوردی و سر میز تنها بودی.» هارو میره تو هپروت و یه جا خیره میشه: «منتظر بودی تا یکی از اعضای خانوادت بیاد تا همراهت غذا بخوره، اما هیچ کس نمیومد.» هارو از هپروت میاد بیرون و خنده ای میزنه و کلشو میخارونه: «درست گفتم شاهزاده؟»
یوای که داشت به حرفهای هارو گوش میکرد دلش یکم گرفته بود اما با عصبانیت گفت: «به تو چه که من قبلا با کیا غذا میخوردم و نمیخوردم.» نونو گاز میزنه و روشو انور میکنه.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/08 10:33 AM، توسط 2rsa.)
2016/12/08 10:53 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #7
RE: داستان یوای!
قسمت پنجم یوای

هارو لبخندی میزنه: «باشه باشه، چرا عصبی میشی؟»
یوای چیزی نمیگه. سامنوم درحالی دهنش پر بود: «بِلِش کُن... الَن عصلبانی میشه.» لقمشو قورت میده و میخنده. «کارش خیلی درسته! به هنرهای رزمی مسلطه، حتی بهتر از وینا... فکر میکردم هیچ دختری به اندازه وینا ماهر نیست ولی میبینم وینا درمقابل شاهزاده» یه گاز دیگه به نون میزنه «حلتی یه پَلشَمَم نیست!»
وینا ناراحت میشه و با صدای بلند: «خفه شو!...اون در مقابل من پشه نیست نه من!»
یوای پوزخندی میزنه. وینا عصبانی میشه: «هی! به چی میخندی؟» یوای حرفی نمیزنه.
هارو:«ای بابا وینا ول کن... مهم نیست.»
شین وو با خونسردی : «شاهزاده هارو! میشه ازینجا بریم؟ بهتره هرچه زودتر حرکت کنیم.»
یوای با تعجب سرشو برمیگردونه: «چی؟ شاهزاده؟» با لکنت رو به هارو: «تُ تُ... و... شاهزاده ای؟» هارو سینشو میده جلو و دست به موهاش میکشه و لبخند ضایع ای میزنه: «معلومه شاهزاده خانم! پسری جذاب، خوش برو رو، قد بلند، محترم، چشم سبز، چارشونه و با سیرتی زیبا و... اینا همگی خصوصیاتِ... »چشمکی به یوای میزنه: «یه شاهزاده ست! درنتیجه منم یه شاهزاده ام.»
یوای نگاهی به هارو میکنه که لبخند مستخره ای زده و با تندی: «باور نمیکنم. شاهزاده ها مثل توئه نیستند.»
هارو با تعجب: «هااااا؟ منظورت چیه؟ ببینم مگه شاهزاده ها چه جورین؟»
یوای با جدیت: «یکی مثل شاهزاده ریونگ!»
هارو و بقیه تعجب میکنن، سامنوم رو به یی چانگ: «یی چانگ شاهزاده ریونگ کیه؟»
یوای با عصبانیت: «یعنی چی؟ یعنی نمیشناسیدش؟»
سامنوم: «نوچ!»
یی چانگ: «همون پسر پادشاه فعلی هیده که قراره بعداز پدرش پادشاه بشه درصورتیکه قصر دربار متعلق یه دختر عمویش شاهزاده یوای هست که برای اینکه که قصر دربار هم برای شاهزاده ریونگ و شاهزاده یوای باشد و حق به هردوی آنها برسد باید شاهزاده ریونگ با شاهزاده یوای ازدواج کرده تا ریونگ پادشاه و یوای ملکه شود و در این صورتی که حق یه حقدار برسد، که الان شاهزاده ریونگ مُرده. سلطنت متعلق به شاهزاده خانم هست که شاهزاده خانم فعلا گم شده» و بالحنی مستخره آمیز که به یوای که انگاری بهش شمشیر در قلبش فرو کرده: «که الان ملکه‌کشور هیده الان در نزد ماست.»و به بقیه چشمک میزند.
و بقیه شروع میکنن به مسخره بازی:
وینا: «ای ملکه!! که چشمانم کف پایتاااااان» ادای احترام میکند: «بی احترامی مارا ببخشید!ای بانوی مو آتشین با چشمان داغ! گستاخی ما رو ببخشید!»
سامنوم به پاهای یوای میفتد:«خواهش میکنم مارو ببخشید و سرمان را جدا نکنید. میدونیم که شما به عنوان بی رحمترین و خشن ترین دختر کشور هیده که بویی از لطافت دخترونه نبرده است رحمی ندارید،بخششی در کار نیست.»
هارو با تعجب به یوای فقط نگاه میکنه و با خودش: «واقعا این دختر... نامزد اون... شاهزادهه هست؟ اون دو هفته پیش به دست شورشیان مرد که.»

از زبان یوای
«گوشم سوت میکشید... باورش برایم خیلی سخت بود. ریونگ با همون عظمت و هیبت و زیبایی که دل هر دختری رو میبرد،الان دیگر نباشد.
(( نمیتونم دنیایی رو تصور کنم که توش دیگه صدای اونو نمیشنوم ))
چرا همه چی کند حرکت میکنه؟ چرا صدایی به گوش نمیرسه؟ ریونگ... واقعا... مُرده؟امکان نداره! کم کم مقدار از سوت گوشم کم میشه و نگاهی گذرا به بقیه میکنم میشنوم که دارن مستخرم میکنن.
یوای با عصبانیت تمام فریاد میزند: «خفه شید!!! همتوووون!!»
رو به یی چانگ میکند و یقشو میگیره و فریاد میزنه: «منظورت چیه ریونگ مرده؟ ریونگ زنده ست!»
یی چانگ خودشو میکشه عقب و دست یوایو از یقش میکنه و یقشو درست میکنه، با خونسردی: «این تمام اطلاعات من بود و تمامیش حقیقت داره! این امکان اصلا وجود نداره که من درمورد یه چیز اشتباه بگم. شاهزاده ریونگ مرده!»
یوای عصبی بود دستای خود رو محکم فشار میداد و ضربه ی محکمی به تک درخت دشت زد که کمی از برگهای درخت ریخت.
«ریونگ... چطور...» اخمی میکنه دلش میخواست زار زار گریه کنه اما تحمل کرد و خشمشو بر سر تک درخته تپه خالی کرد تا تونست به درخت ضربه میزد و فریاد میکشید.
سامنوم با دیدن وضع یوای با ناراحتی رو به شین وو: «چرا همچین میکنه؟ این دختره خُله؟ والا هرچی دختر دیدم که با شنیدن مرگ عزیزاش میشینه گریه میکنه ولی اینکه...»
شین وو با خونسردی: «سامنوم... هرکسی یه جوری احساسات خودشونو بیان میکنن... شاید یوای اینجوری ناراحتیشو نشون میده.»
وینا پوزخندی میزنه: «ایشش! این دختر حالمو بهم میزنه.»
هارو با ناراحتی سمت یوای میره و دستشو میگیره، موهای آتشین یوای زبانه میکشید و چشمای قرمز یوای از اعصبانیت داغ شده بود. یوای نفس نفس زنان: «دستمو... ول کن...» فریاد میزنه: «ولم کن...»
هارو:«بس کن! این درخت بدبخت که گناهی کرده؟» دستشو میکشه و با دوتا دستاش شونه‌های یوای رو میگیره و با ناراحتی: «متأسفم که نامزدتو از دست دادی ولی آخه این یعنی چی؟ چرا عصبانی هستی؟»
یوای دست خودشو میکشه و با جدیت تمام فریاد میزنه: «از دست خودم عصبانی ام. از دست همه!چرا باید همچین چیزی اتفاق بیوفته؟ ریونگ زنده ست زنده!!» یقه ی هارو رو میگیره: «اون زندست... زنده!!!» چندتا مشت به سینه ی هارو میزنه و گریه و زاری میکنه البته بدون هیچ قطره ای اشک.!!

ا
2016/12/22 09:57 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #8
RE: داستان یوای!
 قسمت ششم

سه روز از اون موقع گذشته بود. هارو و بقیه تصمیم گرفته بودن که یوای رو به قصر برگردونن. پس از کوهستان خارج و به سمت پایتخت کشور هیده حرکت کردند. درجنگلی بودند که مستقیم انها را به سمت یه شهر میرسوندن.
یوای ساکت بود حرفی نمیزد،فقط دنبال بچه ها حرکت میکرد. و سکوت خیلی عمیقی بین آنها حاکم شده بود. ناگهان هارو فریاد کشید: «من گشنمههههههههههه.»
سامنوم میخنده و فریاد میکشه: «منم همینطوووووور.»
یی چانگ سرشو به شکل تاسف بار تکون میده و با خونسردی: «از دست شما... واقعا شکم پرستید... چند دقیقه پیش خوردید.»
شین وو نگاهی به هارو میکنه: «شاهزاده،ما پولی برای خریدن غذا نداریم. تموم شده نمیدونم چرا اینقدر کم شد.»
هارو پوزخندی میزنه و از جیبش یه چیز دایره مانند کوچیک که سوراخی داشتو درمیاره: «هاها...سوت خریدم!»
سامنوم سریع سوتو میقاپه: «وااای چه باحاله!»
وینا سوتو از سامنوم میگیره: «هارو این آشغال چیه؟»
هارو سوتو میگیره: «پوله خودمه به هیچ کسم ربطی نداشت.»
شین وو: «منظورتون پوله منه دیگه؟»
هارو لبخندی میزنه: «من و تو نداریم.»
هارو نگاهی به یوای میکنه که آهسته از همه عقب تره، ساکت حرکت میکنه و انگار هیچی نمیشنوه. هارو لبخند شیطونی میزنه و میره کنار یوای و توی سوت باتمام زورش فوت میکنه و صدای خیلی مهیبی ایجاد میکنه و در جنگل میپیچه. پرنده ها هم از روی درختها بلند میشن و پرواز میکنن. یوای که با صدای سوت گوشش درد گرفته بود با اعصبانیت یقه ی هارو رو گرفت: «این چه غلطی بود کردی؟»
هارو میخنده: «خوب... سوت زدم... یعنی اینو نفهمیدی؟ نفهمم که هستی خداروشکر!»
یوای داغ میکنه میخواست بزنتش که وینا دست یوای رو میگیره : «تو حق نداری دست روی هارو بلند کنی.»
یوای دستشو میکشه و یقه هارو رو ول میکنه و رو به وینا پوزخندی میزنه: «ببخشید... نمیدونستم شما زنشید!» اخمی میکنه و به راهش ادامه میده.وینا سرخ شده بود. هارو نگاهی به وینا میکنه: «واااااو... فرض کن تو زنم باشی! چقدر خنده داااااار.»
سامنوم میزنه پشت هارو: «والا! تازه اصلا بهم نمیاین. تازه تو شاهزاده ی خوشتیپایی ولی اون...خلاصه باهم نمیشه جفتتون کرد.»
وینا اخمی میکنه: «هی منظورت چیه؟»
سامنوم با تعجب: «چته؟ ناراحت شدی؟ الهبیییی مثلی اینکه عاشق هارویی!»
وینا سرخ میشه و دست و پاشو گم میکنه: «خفه شووو...یه بار دیگه ازین حرفااااا....»
هارو میپره وسط: «بیخیال... بیاین بریم... شاهزاده خانم رفتش.»همه چشم به مسیر دوختند، خبری از یوای نبود.
یی چانگ: «خب بریم... اینقدر دست تو اون دست کردین اون دختر ناپدید شد. شاید جلوتره.»همه شروع به حرکت کردن.
یی چانگ:«هرکی حرف بزنه من...»
سامنوم بلند داد میزنه: «هرکی حرف بزنه خرهههه!»
همه ساکت شدن و به هم باتعجب نگاه کردن و به راهشون ادامه دادن.
کم کم دربازه ی شهر معلوم شد که یوای کنار دربازه وایستاده و با یکی از سربازا حرف میزند. هارو و بقیه به سمت یوای رفتند. سرباز یه چیزیو به یوای داد و رفت. هارو رو به یوای: «هی شاهزاده! چی بهت داد؟» نگاهی به دستان یوای کرد یه پارچه جیگری ساده که ماه سفیدی که با خون به قرمزی بدل شده بود رو در دست داشت.یوای با تعجب به پارچه نگاه میکنه: «یعنی چی؟ این علامت یعنی چی؟»
سامنوم پارچه رو میگیره: «اممم... خوب باید معنی ای داشته باشه.»
یی چانگ یه دونه میزنه پس کله ی سامنوم و پارچه رو میگیره: «بدبخت عقله کل... اینو میدونیم ولی نمیدونیم چه معنایی!» یی چانگ پارچه رو به دقت بررسی کرد.
_ «اممم... مثلی اینکه این علامت به معنای کشتن یکی باشه. یکی که به ماه تشبیه شده و میخوان بکشنش.»
یوای چشاش درشت میشه و پارچه رو میقاپه.
_ «این پارچه،نشانه ی شورشیاست. مثلی اینکه پایگاهشون این نزدیکی ها باشه» ناگهان صدای قاروقور شکم یوای بلند شد. هارو میزنه پشت یوای : «بیخیال، بزن بریم گشنمونه.»
شین وو سرفه ی الکی میکنه: «پول...»
هارو:«کار که قحط نیست.»یوای یه مشت محکم میکوبه تو صورت هارو: «دفعه آخرت باشه که منو میزنی.»
هارو با تعجب صورتشو میگیره: «ای وای چشم.»
یوای از دروازه رد میشه و وارد شهر میشه. وینا تو دلش: «یه روز من این دخترو با دستای خودم میکشمش.»
همه وارد شهر میشن. هارو: «خوب بچه ها چشاتونو خوب باز کنید و دنبال کار بگردین.»
سامنوم بلند داد میزنه: «هااااارو ببین اونجا نوشته مسابقه ی شمشیر زنی، جایزشم یه شمشیره فولادیه! واای من فتم شرکت کنم.»
هارو از پشت یقه ی سامنوم رو میگیره و میکشه عقب و خودش تندی میره اونجا و فریاد میزنه: «نهههههه...من شرکت می کنم.میرم تو مسابقه شرکت کنم !»
یوای نگاهی به تابلو میکنه: «من شمشیر ندارم. پس اون شمشیر ماله منه!»
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/12/29 03:26 PM، توسط 2rsa.)
2016/12/29 02:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #9
RE: داستان یوای!
قسمت هفتم 

هارو، سامنوم وارد مسافرت خونه ای که مسابقه در ان برگذار میشد، شدند.
سامنوم نگاهی به اطراف کرد: «به به!!! عجب مسافرت خونه ی شیکی! به نظرت ما رو اینجا راه میدن؟ یعنی پرتمون نمیکنن بیرون؟» 
هارو موهاشو زد عقب و لبخند مضحکی زد: «حالا اومدیم دیگه! یادت رفته من شاهزاده ام؟ خوشتیپ ترین آدم روی زمین!!» 
سامنوم میخنده و میگه: «إوااا... راست گفتید عالیجناب!» 
هارو میخنده: «حالا کجا بریم؟» 
ناگهان یوای میرسه و یه راست میره پایین زیرزمین مسافرت خونه. 
سامنوم رو به هارو: «این دختره کجا رفت؟» 
_ «من چه میدونم؟ بریم دنبالش!» 
هارو و سامنوم میرن زیر زمین و میبین یوای یخه ی یکیو گرفته و بلند داد میزنه : «منم میخوام شرکت کنم!» 
مرد فریاد میزد: «باید برای شرکت تو مسابقه دوسکه بدی! اگه ندی حق شرکت ندارید.» 
یوای عصبانی میشه دستشو میبره بالا تا یه مشت حسابی به مرد بزنه اما هارو دست یوای رو میگیره و اونو از مرد جدا میکنه: «عزیزم این کارا چیه؟» 
یوای سرخ میشه و با عصبانیت : «چته تو؟ ولم کن!» 
یوای از هارو دور میشه: «به اون احمق بگو من باید تو مسابقه باشم!» 
مرد رو به هارو: «باید دو سکه برای شرکت کردن بدید! وگرنه خوش اومدید!» 
هارو دستشو میندازه گردنه اون مرده: «ببین آقای خوشگل! اگه من باختم بهت دوتا که هیچ بهت 50 سکه میدم! پس بزار شرکت کنم، باشه؟» 
مرد کمی فکر کرد و دید پیشنهاد خیلی خوبیه قبول کرد و اسم هارو رو تو لیست نوشت. 
یوای یقه ی هارو میگیره : «پس من چی؟» 
هارو: «عزیزم ‌ ناراحتی برات خیلی بده... پوستت چروک میشه» 
_ «خفه شو! من چی؟» 
سامنوم میاد یوایو میکشه عقب: «مثلی اینکه تنت خیلی میخاره! همش دنبال کتک کاری ای!» 
_ «ولم کن!» 
سامنوم یوای رو ول میکنه و هارو آروم به یوای میگه: «قباحت داره یک شاهزاده خانمی مثل شما اینجا و اینجوری مبارزه کنه!  من خودم مبارزه میکنم و شمشیرو براتون میارم!» 
یوای پوفی میکشه و چیزی نمیگه. ناگهان مردی قد بلند شمشیری که روی یه بالشت طلایی رنگ بود، میاره و روی یه میز میزاره. سامنوم میخنده و میگه: «تورو خدا بالشتشو بیین! چقدر مسخره!!» 
هارو جلو خندشو میگیره:«آخ آخ آخ! کی مسئول برگزاریه این مسابقه ست؟ برای آیندش نگرانم! اوخیییی بدبخت!» ‌
غلاف شمشیر سیاه بود و یه گردنبند دایره مانند، به دسته ش وصل شده بود. مرد شمشیر رو از غلافش درمیاره. شمشیری براق و تیزی به نظر میومد. 
یوای  با تعجب محو شمشیر میشه و با خودش: « این شمشیر چقدر آشناست... این... شمشیر...» 
مرد فریاد میزنه: «هرکی این مبارزه مقام اولو بیاره، این شمشیر فولادی که ماله رئیس شورشیان هست ماله اون میشه!همتون میدونید که این شمشیرو از دست رئیس شورشیان دزدیده شده، پس اومدن سراغتون ما هیچ مسئولیتی قبول نمیکنیم! » و شمشیرو آهسته رو بالشت میزاره. 
سامنوم سوتی میکشه: «عجب شمشیری! حیف نیست بدش به اون؟ یعنی واقعا ماله رئیس شورشیانه؟ چه جاالب!» 
هارو میخنده: «حالامن به کدوم سوالت جواب بدم؟» 
سامنوم: «همچنین میگی کدوم سوالت انگار ده_ بیستا سوال پرسیدم!» 
هارو: «امم نمیدونم! شاید باشه!اینم جواب هر دوش!» 
یوای درحالی که محو شمشیر بود میره جلو و غلاف شمشیرو لمس میکنه و اون گردنبندی که بهش وصل بود به خوبی نگاه میکنه. 
با تعجب و لکنت: «نه... نه...این امکان نداره...» دستاشو مشت میکنه و با هر دو دستاش محکم به میز میزنه. صدای بلندی همه ی جای مسافرت خونه میپیچه و یوای تند تند تکرار میکنه: «نه این امکان نداره... امکان نداره!! اون مرده... نه...!» 
2017/01/10 10:56 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤

*


ارسال‌ها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
ارسال: #10
RE: داستان یوای!
قسمت هشتم

یوای با اضطراب به شمشیر نگاه میکرد: «این امکان نداره...اون...زنده ست؟»
هارو درحالی که با سامنوم داشتند بالشت شمشیرو مسخره می‌کردند یهو نگاهی به یوای انداخت و توجه نگرانی اش شد. رفت محکم به پشت کمر یوای زد و گفت: «شاهزاده،غصه نخور برات...» یوای لگد محکمی به شکم هارو میزنه و باعصبانیت :«از من حداقل یک و نیم متر از من فاصله بگیر. یه باره دیگه منو بزنی، میکشمت.» 
یوای با عصبانیت فراوان میره و یقه ی مردی که شمشیرو اورده بودو میگیره و سرش داد میکشه: «اون شمشیرو از کدوم گوری پیدا کردی؟» 
مرد یوای را هل داد و یقه اش را درست کرد: «نیازی به زور گفتن نیست، من میگم چه طوری پیداش کردم» رو به بقیه میکنه،  بلند شروع به حرف زدن میکنه: « من این شمشیرو در جنگل بین این روستا و روستای نزدیک شهر پیدا کردم. مثلی اینکه اونجا پایگاه شورشیان هستش، اما کسی نمیتونه اونجا بره چون یه عالمه تله کار گذاشتن. من زمانی که از آنجا عبور میکردم مردی در حال آب تنی داخل رود بود و شمشیر و وسایل هاش روی زمین، ناگهان یک پسری لکنت زبون اومد...» 
چشمان یوای گرد شد عصبانیتش به ناراحتی تبدیل شد.
مرد ادامه داد:« اون پسره با لکنت گفت که به یکی از بندر ها حمله کردن و شاهزاده یوای رو... دیگه به حرفش گوش نکردم لکنتش خیلی زیاد بود عصابمو داغون میکرد، شمشیرو ورداشتم و فرار کردم. همین! این کله قضیه بود.» 
یوای بدون هیچ حرفی شمشیرو ور داشت و میخواست از آنجا خارج شه اما مرد جلوشو گرفت: «هوی! کجا؟ اینو کجا میبری؟» 
یوای آروم گفت: « از سر راهم برو کنار» 
مرد عصبانی میشه و سربازاشو صدا میکنه و اون ها هم میان. هارو و سامنوم دچار اضطراب میشن،  سامنوم رو هارو: « ببینم شاهزاده! این شاهزاده خل و چل! واقعا شاهزاده ست؟» آروم با خودش: «چی گفتم؟» 
هارو میخنده: «والا من اینجوری نیستم! به من گفته ازش یک و نیم متر ازش دور باشم، ببینم متر داری؟» 
سامنوم لبخندی میزنه: «نههه! اشکال نداره میگیم نمی دونستیم یک و نیم متر چقدره!» 
یهو مردی به سامنوم محکم بر خورد میکنه و سامنوم نقش بر زمین میشه. هارو با تعجب به یوای نگاه میکنه. یوای گردنبندی که دسته ی شمشیر بسته شده بودو به گردن خود می بنده. 
و به سربازای اون مرده حمله میکنه! 
2017/01/25 07:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,501 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,079 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 901 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,053 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,089 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان