زمان کنونی: 2024/05/01, 10:39 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/01, 10:39 PM



نظرسنجی: چطور بود؟ادامه بدم؟
عالى ،اره
بد نبود ،نه
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

fight for nothing

نویسنده پیام
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #1
fight for nothing
ين داستان شامل دو بخشه بخش اول:My name is karen
بخش دوم:fight for nothing
(بخش دوم مهم تره)
تاپيک نظرات :
[url=http:// https://www.animpark.net/thread-26886.html]http:// https://www.animpark.net/thread-26886.html

نام داستان:My name is Karen
ژانر:غمگين از يه جايى به بعد اکشن
مقدمه:


در روزى که ابر هاى سياه تمام اسمان را پوشانده بودند در روستايى دور افتاده دخترى متولد شد .
پدر او ارام در گوشش زمزمه کرد: اسم تو کارنه
دخترک ارام چشمانش را باز کرد و با چشمان قرمز نيمه بازش به دنبال صاحب صدا گشت
پدر ان دختر که چشمانش را ديده بود نگاهى به ابرهاى سياه انداخت و با صداى ارامش رو به مادر کارن گفت:بايد بريم
_چى؟!
_بايد بريم...اين دختر شومه ،بايد نابود بشه
مادر به چشمان فرزندش نگاهى کرد و گفت: اما.... اون بدون ما ميميره!
_بايد بميره ،اگه نميره معلوم نيست چه بلايى سر ما و سرزمين و مردممون مياد
_اما...
_اما نداره!!! همين حالا از اينجا ميريم
مادر ارام بلند شد سعى مى کرد به دخترش نگاه نکند براى همين به سرعت از خانه خارج شد و در را پشت سرش بست ، پدر نيز وسايل موردنيازشان را جمع کرد و کنار در گذاشت اما بازگشت و پيشانى دخترش را بوسيد و گفت: فراموش نکن!!! اسمت کارنه!اگه زنده موندى به دردت مى خوره
سال ها گذشت و دخترک در کنار پيرزنى بد اخلاق و عبوس که هميشه به او دستور ميداد بزرگ شد ،هنگامى که دختر نه سال داشت پيرزن از دنيا رفت و در همان روز ....


هفته اى يک يا دو قسمت ميذارم به خاطر مدارس...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نظر فراموش نشه^^

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/12 07:22 PM، توسط Noctis_P.)
2016/10/13 08:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #2
RE: fight for nothing


گريه مى کنم ،ساعت حدودا 3 صبحه صداى شيهه ى اسبى مى شنوم از پنجره اتاقم به بيرون نگاه مى کنم برف داره برف ميباره ،مردى رو ميبينم که از روى اسبش افتاده و ناله مى کنه ؛ برف هاى اطرافش از خون قرمز شده .
اشک هام رو پاک مى کنم و از پله هاى خونه پايين ميرم ،در رو باز مى کنم ،از خونه بيرون و پيش اون مرد غريبه ميرم
_حالتون خوبه اقا؟
در حالى که روى زانو هايش بلند مى شه ميگه:بله...ممنون. اما چهره اش از درد درهم کشيده ميشه ،در حالى که به دست زخمى اش نگاه مى کنم ميگم: اگه بخواين مى تونين به خونه من بياين
_ممنونم
به خونه ام مياد و بعد از سه ساعت که زخمش رو درمان مى کنه از اتاقى که بهش دادم...در واقع اتاق پدرى که هرگز نديدمش بيرون مياد و ميگه:ممنونم .نمى دونم چطور لطفت رو جبران کنم خانوم کوچولو؟!
روى مبل ميشينه و ميگه: تو اينجا تنها زندگى مى کنى؟
مودبانه جواب دادم: بله
_هوممم چند ساله که تنهايى؟
_1 روز
_اوه پدر و مادرت امروز جايى رفتن؟
_نه…
_ولى تو که گقتى تنهايى!
_پدر و مادر وقتى به دنيا اومدم رفتن...
_رفتن؟
_اره...بتى ميگه اونا فکر مى کردت من شومم
_شوم....به خاطر چشما و موهاى قرمزت اره؟
سرم رو به علامت تائيد تکون ميدم ،بعد از اينکه داستان کامل زندگيم رو براش توضيح ميدم ميپرسه: دوست دارى با من به قصر بياى؟
_چى؟
_خب تعجبى نداره که من رو نشناختى چون توى اين خونه بزرگ شدى ،من " نيلکس کنتانوس "هستم پا...
حرفش رو قطع مى کنم: پادشاه ؟
_درسته...
ادامه ميده: خوب ببين من يه پسر درست هم سن خودت دارم ،اگه با من به قصر بياى قول ميدم اونجا به عنوان يه شاهزاده زندگى کنى...به عنوان دخترم
باورم نمى شد ،برام مهم نبود کجا ميرم ولى بلاخره قرار بود از اون روستا خلاص بشم :چرا مى خواين منو به عنوان دخترتون به قصر ببرين؟
_چون مى دونم لياقتش رو دارى
_از کجا مطمئنين؟
_مردم اين روستا سال ها به تو بدى کردن و هيچ وقت با تو صحبت نکردن ولى تو به من که يه غريبه ام کمک کردى...اين خودش خيلى چيز ها رو نشون ميده
انگار داشتم خواب ميديدم يعنى ميشد از اون روستا برم؟اما به طور ناگهانى دودل شدم ،اگه اين مرد پادشاهه پس چرا زخمى بود؟_ببخشيد اما شما کتف سمت چپتون زخم شده بود ،مى تونم بپرسم چرا؟
_چه دقيق!بله زخمى شده بود ،اين مربوط به جنگ هاى داخل کشوره
_عذر مى خوام ولى اگه قرار باشه با شما ،به عنوان دخترتون به قصر بيام بايد بدونم داخل کشور داره چى ميگذره و چرا پادشاه کشور تنهايى به سمت يک روستا مياد در حالى که جاى زخم ماسامونه روى کتفشه
با ناباورى نگاهم مى کنه و ميگه:پسر من هيچ وقت اين سوالا رو نپرسيده بود...
_چون اون پسر شماست و توى يه قصر بزرگ پيش شما بزرگ شده و بهتون اعتماد داره
_يعنى تو اعتماد ندارى؟
_نچ
_خوبه
با تعجب ميگم:چى خوبه؟!
_اينکه به راحتى حرف کسى رو باور نمى کنى (بلند ميشه)من ديگه بايد برم...اگه مى خواى دنبالم بيا
با دودلى نگاهش مى کنم فکر مى کنم ديوونه اس!
ميگم:اگه بخوام بيام....با خودم چى بيارم؟
لبخند ميزنه و ميگه:هيچى
دنبالش ميرم و کنارش وايميستم :بريم؟
دستم رو ميگيره:بريم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/12 10:37 PM، توسط Noctis_P.)
2016/10/13 08:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #3
RE: fight for nothing
حدودا ساعت 10 صبح به قصر ميرسيم ،بپسر بچه اى با موهاى مشکى توى باغ نشسته ؛حدس ميزنم که پسرش... در واقع برادر جديدم باشه با صداى اسب نيلکس به ما نگاه مى کنه و با خوشحالى ميگه: پدر!!!
به سمت نيلکس ميدوئه و نيلکس رو که از اسبش پياده شده رو محکم بغل مى کنه:چرا انقدر دير برگشتى؟!
نيلکس موهاى سرش رو ناز مى کنه و ميگه:ببخشيد... مهمون داريم
پسرش به من نگاه مى کنه و ميگه:ايشون کين؟
نيلکس کمکم مى کنه که از اسب بيام پايين و ميگه: کارن ،اين پسرم تايه.تاى ايشون کارن هستن ؛دوست و خواهر جديدت
با تعجب نگاهم مى کنه ،حس مى کنم چشم هاى ابيش داره برندازم مى کنه که قبولم مى کنه يا نه :خواهرم؟
نيلکس: بله خواهرت... اوه من بايد برم ،تاى ،ممنون ميشم اگه قصر رو به حواهرت نشون بدى
تاى: چشم
نيلکس ميره ،تا چند دقيقه نه من نه تاى حرفى نميزنيم تا اينکه بلاخره تاى ميگه:چند سالته؟
با خجالت ميگم: 10
_منم ده سالمه(دستش رو به سمتم دراز مى کنه)خوشبختم...خواهر جون
با خوشحالى دستش رو ميگيرم و ميگم:همچنين^-^
_حتما خوابت مياد نه؟
_اممم نه.... اره خيلى
مى خنده و ميگه: خيله خب بيا بريم و يه اتاق انتخاب کن


تمام اتاق هاى بزرگ اون قصر رو نشونم ميده و به اتاق با ديوار هاى خاکسترى ميرسيم که صداى شکستن خيلى چيز ها مياد
تاى اروم در گوشم ميگه:اينجا اتاق نايته...برادر بزرگم ،نزديکش نشو خيلى عصبانيه
از تصور اينکه تا چه حد عصبانيه که تاى اينطورى در موردش حرف ميزنه به شدت ميترسم
تاى:خب اتاقت رو انتخاب کردى؟
در حالى که هنوز به در اتاق نايت خيره شدم ميگم:آ...آره...اون اتاق(به اتاق بغل نايت اشاره مى کنم )
تاى:اوه!خيلى خوش سليقه اى!!
به اتاق ميرم و اطرافش رو نگاه مى کنم ؛ديوار هاى سفيد و طلايى داره و يه تخت بزرگ ياسى و طلايى کنار پنجره رو به روى دره ،يه کمد سمت چپه و يه گدون بزرگ و خوشگل سمت راست
تاى به اتاق مياد و ميگه:هر چيزى خواستى ؛از وسيله تا غذا بگو ميگم برات بيارن ولى يادت باشه اتاقى که انتخاب کردى ديوار به ديوار اتاق نايته پس حواست رو خوب جمع کن!
از اتاق بيرون ميره ،روى تخت دراز مى کشم و به اين فکر مى کنم که واقعا مگه زده بود به سرم که اين اتاق رو انتخاب کردم؟!حدوداى ساعت 5 غروب بيدار ميشم صداى تاى و نيلکس رو ميشنوم که با هم حرف ميزنن و مى خندن ،بلند ميشم و از پنجره بهشون نگاه مى کنم که تاى من رو ميبينه و اشاره مى کنه که اروم بيا بيرون...اروم؟چرا اروم؟!لباس هام رو عوض مى کنم و يه پالتوى مشکى با شلوار و چکمه مشکى ميپوشم و از اتاق بيرون ميرم.... تازه مى فهمم چرا تاى گفت اروم ؛نايت هنوز داره وسايل توى اتاقش رو ميشکنه و داد ميزنه...اونم چه دادى!!!!يه لحظه دلم براش ميسوزه که چرا انقدر با درد داد ميزنه ولى بعد به ياد حرف تاى ميوفتم و با سرعت پيششون ميرم
نيلکس:به به! دختر خوشگل من چطوره؟
_خوبم ممنون... پدر
_لباس مشکى خيلى به رنگ موهات مياد
_بازم ممنون
_خوب خوابيدى؟سر و صداى نايت که اذيتت نکرد؟
_نه(روى صندلى ميشينم)ولى چرا اينقدر داد ميزنه و وسايلش رو ميشکنه؟
تاى زيرلب ميگه:دوست صميميش مرده
_چى؟!؟!
_دو روز پيش توى جنگ کشته شد ،حالا نايت هم خودش.... و هم ما رو مقصر ميدونه
_اخه چرا؟
_نمى دونم...ميگه که نبايد ميذاشته که بره جنگ
نيلکس:پسره ى کله شق دو روزه که غذا نخورده!!!
ميگم:منم بودم نمى خوردم..
نيلکس:جون هر کى دوست دارى تو ديگه نشو يکى ديگه مثل نايت!!!
_اممم باشه ببخشيد...
تاى براى اينکه بحث رو عوض کنه ميگه:کارن مياى بازى کنيم؟
_چه بازى اى؟
يه شمشير چوبى درمياره و ميگه:شمشير بازى^^
_اوه...من...خب...من بلد نيستم..
يه شمشير چوبى ديگه سمتم ميگيره و ميگه:باشه،مراعاتت رو مى کنممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
شمشير رو ميگيرم و ميگه:اونجورى نه با يه دستت بگير... محکم!!!فکر کن دستته.. افرين^^
شمشير رو سمتش ميگيرم اونم همين کار رو مى کنه و بعد شمشير هامون رو به هم ميزنيم حدود پنج دقيقه بعد.در حالى که هنوز داريم بازى مى کنيم
تاى:خوب يادگرفتى
_استادم خوب بوده
ميخنده و همون لحظه من از پشت مى افتم
تاى با نگرانى ميگه:حالت خوبه؟
_فکر کنم... استادم خوب نبود
2016/10/14 09:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #4
RE: fight for nothing
دستش رو سمتم دراز مى کنه و کمک ميکنه بلند بشم
نيلکس:براى بار اولت خيلى خوب بود
لبخند ميزنم: ممنون
يه مرد 20 الى 25 ساله ميگه:اوه سرورم ،من ميتونم شاهزاده رو اموزش بدم؟
نيلکس:نمى دونم بايد از خودش بپرسى
جلو مياد تعظيم مى کنه بعد خم ميشه و ميگه:بانوى کوچک ،مى تونم به شما شمشير زنى ياد بدم؟
بانوى کوچک؟!يعنى منظورش من بودم؟! لبخند زدم و گفتم: ممنون ميشم
تعجب مى کنه و رو به نليکس ميگه:عجب!!! بانوى کوچک به شمشير زنى علاقه دارن
خجالت ميکشم و ميگم:نبايد دوست داشته باشم؟
_اوه نه بانوى من!!منظورم اين بود که من تا حالا نديده بودم يک بانو شمشير زنى رو دوست داشته باشه و اينکه شما دوست دارين نشان از ...
صداى اتاق نايت به طور ناگهانى قطع ميشه ،همه به سمت پنجره اتاق نايت برميگرديم
نيلکس با نگرانى:ميرم ببينم چى شد...فقط اميدوارم طوريش نشده باشه...
به سمت اتاق نايت ميدوئه ،تاى به من نگاه مى کنه ؛انگار که ميپرسه برىم يه نه ،به طور همزمان هر دومون شروع مى کنيم دوييدن دنبال نيلکس
به اتاق نايت ميرسيم؛ نيلکس در رو باز ميکنه و ميره داخل و من تاى هم اروم دنبالش داخل ميشيم ؛يه پسر ميبينم که روى زمين نشسته و دستش رو که کاملا خونيه گرفته و گريه مى کنه اونم مثل تاى موهاى مشکى و چشم هاى ابى داره اما چشم هاى نايت روشن تر از تايه
نيلکس ميره سمتش ولى پشيمون ميشه و با عصبانيت از اتاق مياد بيرون ،با تعجب به. نيلکس که رفته نگاه مى کنم ؛چطور مى تونه انقدر سنگدل که نه...خونسرد باشه؟!
تاى به سمت نايت ميره ،پيشش ميشينه و با مهربونى دستش رو ميگيره و رو به من ميگه :يه تيکه پارچه ميارى؟
سرم رو به علامت تائيد تکون ميدم و به سرعت يه تيکه پارچه ى تميز گير ميارم و ميدم به تاى
تاى ميگه :ممنون و بعد شروع مى کنه به بستن دست نايت
نايت:تاى...ولش کن ،چيزى نيست
تاى:نه نايت اذيت نکن!
نايت لبخند ميزنه و ميگه:ممنون داداش کوچولو (بعد به من نگاه مى کنه)شما رو ميشناسم؟
من:اوه نه ،خيلى عذر مى خوام که خودم رو معرفى نکردم اسمم کارنه
تاى که کار بستن دست نايت رو تموم کرده بلند ميشه و ميگه:اگه بخواى خلاصه اش کنى ،خواهرمونه
نايت:خواهرمون؟!
_اوهوم
نايت بلند ميشه قدش 2 متره! ..حالا کمتر ولى خيلى بلنده...خب از کمتر هم کمتر حدودا 170 شايد خوب باشه...البته نسبت به من خيلى بلنده ،حدس ميزنم 15-16 سالش باشه ميگه:خوشبختم
لبخند ميزنم و ميگم:همچنين
دستم رو سمتش دراز مى کنم با دودلى نگاه مى کنه و بعد صميمانه دست ميده برام عجيبه ،اگه من بودم حتما شروع مى کردم جيغ جيغ کردن سر بابام که من خواهر نمى خوام! خب اخه کى دوست داره يه قصر به اين خوشگلى رو با يه نفر ديگه شريک بشه؟!اوه اوه !يه نفر هم نه !دو نفر!من و تاى!من که عمرا حاضر بشممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه




پنج سال بعد:


صداى خوردن شمشير به هم کل باغ رو پر کرده در حالى که تند تند به شمشير تاى ضربه ميزنم و اون فقط وقت مى کنه دفاع کنه ميگم:هى!تسليم شو!!!
تاى: نميشم!!!!!!!!
با شمشيرم ضربه محکمى به شمشير تاى ميزنم و شمشيرش اون طرف پرت ميشه ،شمشيرم رو ميذارم زير گردنش و ميگم:هه! بازم من بردم!!!!
در حالى که نفس نفس ميزنه: حساب...نيست....
نايت :تاااى! اين پنجمين بار تو امروزه که دارى ميگى حساب نيست
_خوب حساب نيست ديگه...
من:خيلى هم هست
شمشيرم رو توى قلاف قرمز مشکيش ميذارم و ادامه ميدم:بايد قبول کنى که شمشير زنى من از تو بهتره
_نيست!!!!!
_خيلى هم هست!!!!!
نيلکس:بچه ها دعوا نکنين
ياميرو(خدمتکار ارشد نيلکس):سرورم ،وقت ناهاره
نيکلس: باشه ،بچه ها برين توى سالن غذا خورى
من و تاى با هم ميگيم:اههههه غذامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
هر طور شده من و تاى رو ميبرن داخل سالن
داخل سالن نشستيم و غذا مى خوريم هاسه (همون استاد شمشيرزنى) مياد و در گوش نيلکس يه چيزى ميگه قيافه نيلکس وحشتزده ميشه
نايت: چيزى شده بابا؟
تاى:بابا خوبى؟
نيلکس چيزى نميگه
با نگرانى ميگم:بابا؟
نيلکس:نيرو هاى دشمن....به شمال کشور هم....حمله کردن



ادااامه داردمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نظر فراموش نشهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/10/19 07:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #5
RE: fight for nothing
نايت:چى؟؟؟؟
تاى:بايد جلوشون رو بگيريم!!!(رو به سرباز هاى توى کاخ با عصبانيت ميگه)پس شما چه غلطى مى کنين؟!
هاسه با ترس ميگه:ببخشيد سرورم...تعداد زيادى از سرباز هامون کشته شدن
با عصبانيت و ناراحتى ميگم:فقط همين؟به همين راحتى؟کشته شدن؟
نايت با لحن ارومى ميگه:جنگ اينطوريه ،بى رحمه ،مهم نيست چند نفر... همشون ميميرن تا زمانى که يکى پيروز بشه
با عصبانيت ميگم:هه!فکر کنم تو هم از اين موضوع چندان ناراحت نيستى!!!!
نايت هم با عصبانيت مشتش رو روى ميز مى کوبه و ميگه:فکر کردى فقط خودت ناراحتى؟!صميمى ترين دوست تو توى جنگ مرده؟نه!پس حق ندارى در مورد ديگران قضاوت کنى!
از خجالت قرمز ميشم و خشکم ميزنه ؛حق با اونه...چطور به خودم اجازه دادم...
با خجالت ميگم:ببخشيد...
نفسش رو بيرون ميده و سعى مى کنه اروم باشه:اشکال نداره...زود از کوره در رفتم...
رو به نيلکس ميگم : بابا...من مى خوام برم جنگ
تاى و نايت داد ميزنن:چى؟!؟!؟!؟!؟!
نيلکس: امکان نداره ،عقلت رو از دست دادى؟!
ميگم :اره ،مى خوام از کشورم دفاع کنم و عقلم رو از دست داده ام
نايت:کارن ، فکرش رو از سرت بيرون کن حوصله ندارم جنازه ات رو دفن کنم.
_دلت رو صابون نزن ،بابا؟
نيلکس:امکان نداره بذارم
_بابا تو رو خدا ،حداقل بذار برم توى بخش درمان... شايد بتونم يه کمکى بکنم...
نيلکس داد ميزنه: نميشه!
همه جا ساکت ميشه و غذا رو تو سکوت کامل مى خوريم فردا شبش پول هام و چند دست لباس برميدارم و از اتاقم بيرون ميرم ،ساعت حدودا سه شبه ،به سمت دروازه ميدوئم يه نگهبان اونجا بيداره و بقيه خوابن ؛اه اگه وقت ديگه اى بود حتما تحسينش مى کردم ولى حالا...
اروم پشت سرش وايميستم و بعد دستم رو روى دهنو دماغش ميذارم ،دست و پا ميزنه و تقلا مى کنه که خودش رو نجات بده ،در گوشش ميگم:اروم باش...دشمن نيستم ،حالا اروم دستم رو برميدارم و تو هم سر و صدا نمى کنى!
دستم رو از روى دماغش برميدارم که نفس بکشه ،بعد خنجرم رو ميذارم زير گلوش و ميبرمش يه جاى ساکت و خلوت ،اروم دستم رو از روى دهنش برميدارم شروع مى کنه که داد بزنه ،دوباره دستم رو ميذام روى دهنش و ميگم:ديوونه بازى در نيار ،جيکت در بياد مى کشمت!
هر چند نمى کشمش اما سعى مى کنم بترسه ،دستم رو برميدارم ،اينبار ساکت منتظر ميمونه تا چيزى بگم
نفسم رو بيرون ميدم و همونطور که پشتش ايستاده ام و هنوز خنجرم زير گردنشه ميگم:نترس ،کارى باهات ندارم ،مى خوام بدون سر و صدا از قصر بيرون برم ،بدون اينکه کسى بفهمه ،بايد مطمئن بشم که به کسى چيزى نميگى وگرنه ميکشمت:؛همين الان
با لکنت ميگه:من...من... فقط.يه..يه سرباز...معموليم...ل..لطفا..بذارين..ب..برم
_نمى تونم ،گفتم که اول بايد قسم بخورى به کسى چيزى نميگى!
_چ...چشم...نمى...نميگم ....قسم مى خورم!
_خوبه
خنجرم رو از زير گردنش برميدارم و به سرعت از قصر ميرم بيرون ،پيش جادوگرى که هميشه پيشش ميريم براى مخفى کردن رنگ مو ها و چشم هام ميرم
به محض ديدنم ميگه:واااى سرورم!!!!چى شده که اين وقت شب به اينجا اومدين؟
_ليبر ،ميخوام يه کارى برام انجام بدى
_چه کارى سرورم؟
_مى خوام به صورت دائمى مو ها و چشم هام يه رنگ ديگه باشن
_دائمى؟اوه سرورم متاسفم ولى اين کار امکان پذير نيست
_پس...پس من چکار کنم؟!
_اممم.نمى دونم...اگه مايل باشين مى تونم بهتون چيزى بدم که هر موقع خواستين رنگشون رو تغيير بدين
_چى؟
يه سنگ رنگارنگ که همش در حال تغيير رنگه رو سمتم ميگيره:اين
_اين چيه؟
_مخلوطى از الماس ،ياقوت سرخ ،ياقوت زرد ،فيروزه و کلى سنگ ديگه به علاوه ى يه ماده مخصوص ،من فقط دو تا از اين دارم که خب يکى رو يقينا براى خودم نگه ميدارم
_و ميشه اون يکى رو بدى به من؟
_اوه البته سرورم
دو تا کيسه طلا بهش ميدم و سنگ رو ميگيرم:يه کيسه براى سنگ ،يه کيسه هم شتر ديدى نديدى!
_متوجه ام سرورم
2016/10/28 03:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #6
RE: fight for nothing
به سمت پايگاه روى مرز ميرم سنگ رو توى دستم فشار ميدم و چشم هام ابى و موهام رو به رنگ مشکى تغيير ميدم و وارد پايگاه ميشم
افراد زيادى زخمى هستن و چند نفر کل صورتشون با خون پوشيده شده يکى وسط راهرو وايساده و به بقيه ميگه چکار کنن از روى هيکل بزرگش حدس ميزنم که.حداقل 30 سالش باشه از ميپرسم: ببخشيد اقا...
برميگرده و نگاهم مى کنه ؛حالا ميگم حداکثر 25 سالشه: بله؟تازه اومدى؟
_اممم بله خب...الان بايد برم کجا؟
_خب يه دختر با قد نسبتا بلند ...چند سالته؟
_خب ....15
_15؟!و مطمئنى که مى خواى بياى جنگ؟کسى که مجبورت نکرده؟
_اوه نه ،کاملا مطمئنم
_باشه ،هر طور مايلى ،پس برو يه بخش بى خطر... برو تدارکات
_نه
_چى؟پس چى مى خواى؟؟؟؟
__مبارزه ام خوبه هاااا
_مبارزه ؟تو؟؟
_بله
_برو توى حياط پشت ساختمون ،يه دختر 19 ساله اونجاس به اسم سومه ،بهش بگو از طرف ريکو اومدى
_چشم
از ساختمون بيرون و ميرم و وارد حياط پشتى ميشم ،چندين نفر ؛دختر و پسر ،بزرگسال و بچه به ديوار تکيه دادن و نفس نفس ميزنن ،فکر مى کنم دارن خستگى در مى کنن
_هى!کى هستى؟
به سمت صدا برميگرم ،حدس ميزنم که اين سومه باشه
_اسمم کارنه و 15 سالمه و از طرف ريکو اومدم ،شما بايد سومه باشين درسته؟
_اره ،براى چى فرستاده ات اينجا؟
_مى خوام توى جنگ توى بخش مبارزه باشم
_هه!دختر جون ،جنگ که خاله بازى نيست ،اينا رو ببين ؛همه به همين قصد اومده بودن ولى نتونستن هيچ کارى بکنن
شمشيرم رو در ميارم و ميگم:برام مهم نيست
حمله مى کنه،حمله مى کنم
شمشيرم رو به سمت سرش ميبرم با شمشيرش دفاع مى کنه ،چپ ،راست... چندين بار حرکاتم رو تکرار مى کنم و به عنوان حرکت اخر از شمشيرش جاخالى ميدم و شمشيرم رو ميذارم زير گردنش؛تعجب مى کنه ،عرق صورتش رو پاک مى کنه و ميگه:کارت عالى بود...
با استين لباس هاى مشکى ،قرمزم صورتم رو خشک مى کنم:تو هم همينطور
_قبولى
_چى؟!واقعا؟!
_اره واقعا
بين تمام افرادى که اونجان همهمه اى به پا ميشه رو به سومه تعظيم مى کنم و ميگم:ممنونم
لبخند ميزنه و ميگه:از کشور به خوبى محافظت کن!
اطاعت مى کنم ،يه دختر در حالى که داد ميزنه ميگه:پذرفته شده ها از اين طرف بيان!!!!
يه لحظه متوجه مى شم اينجا چه هرج و مرجيه!
دنبالش ميرم ؛نه فقط من ،6 نفر ديگه هم همراه اون دختر به جايى ميريم يه دختر هم سن خودم مياد کنارم وايميسته و ميگه:سلام ^^
نگاهش مى کنم و ميگم:سلام...
_اسمت چيه؟
از اينکه اينقدر ناگهانى سوال ميپرسه تعجب مى کنم: اسمم کارنه
_اوه چه جالب شنيدم که شاهزاده هم اسمش کارنه
واقعا که!چرا من عقل ندارم؟!نبايد قبل از اينکه حرف بزنم فکر کنم؟!سعى مى کنم صدام لرزش نداشته باشه:هه...چه شباهتى
_اسم من هيروئه
_اممم...خوشبختم...
_همچنين^^به نظرت....
صداى اون دختره راهنما حرفش رو قطع مى کنه:خوش اومدين!شما به عنوان سرباز هاى تازه وارد ،به گروه هاى سه نفره تقسيم ميشين و اموزش ميبينين به کمک سرباز هاى عادى ميرين ،حتما ميپرسين فرق شما با سرباز هاى عادى چيه ؟!خب جوابش دو کلمه اس ،قدرت ،جادو ؛شما اينجا توسط بهترين مربيان و البته جادوگران اموزش ميبينين ،حالا فرمانده ،اقاى اسميت شما رو گروه بندى مى کنن
يه مرد هيکلى با موهاى خيلى کوتاه و پوست تيره مياد و جلومون وايميسته و با صداى بمى ميگه:به افراد قديمى خسته نباشيد و به افراد جديد خوش امد ميگم ،از اونجايى که افراد جديد رو کامل نميشناسم ،در هر گروه يک يا دو فرد قديمى قرار داده ميشه ،اون فرد موظفه تمام کار هاى افراد گروه رو به ما گزارش کنه ،خب گروه بندى رو شروع مى کنيم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/11/30 12:40 PM، توسط Noctis_P.)
2016/11/09 05:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #7
RE: fight for nothing
سلام سلام! جبران اين چند وقت اين قسمت طولانيه ،نظر ندين ديگه نمى نويسم



حدود نصف سالن رو گروه بندى مى کنه و ميگه:گروه هشتم: مايک ،کارن ،هيرو ،مايک سرگروه
من و هيرو به هم نگاه مى کنيم و ناخوداگاه ميخنديم يه پسر که بهش مياد بيست تا بيست و دو سالش باشه مياد سمتمون ،خنده مون قطع ميشه
اون:سلام ،من مايک هستم
دستش رو سمتمون دراز مى کنه ،باهاش دست ميدم و ميگم:منم کارن هستم
هيرو با خوشرويى ميگه:اسم منم هيروئه^^خوشبختم^^
مايک: همچنين
ازش ميپرسم:شما چند ساله اينجايين؟
مايک:اوه خب....فکر کنم دو سال...
با تعجب مى پرسم:بدون مرخصى؟!
_اره
_چطور تحمل کردى؟سخت نيست؟
_راستش يکم
_يکم؟
_تعدادمون زياد ولى...هيچ دوستى نداريم...و البته من هم همين رو ترجيح ميدم ،دوستى با ديگران باعث ميشه نتونى احساساتت رو اون طور که بايد کنترل کنى
سرم و پايين ميندازم و زيرلب ميگم:از تنهايى متنفرم...
مايک به يه اتاق اشاره مى کنه:اينجا اتاق استراحته... البته فقط اسمش استراحته ...ما که توش فقط نقشه مى کشيديم
به اتاق نگاه مى کنم ؛به نظر اتاق بزرگى مياد هيرو ميپرسه:مى تونيم الان بريم داخلش؟
مايک:اره ،گروه ها جدان اين اتاق براى دو تا گروه ما و (به سه نفر ديگه اشاره مى کنه ؛دوتا پسر و يک دختر...به نظر خيلى سنشون از ما بيشتره) گروه هارولده
هيرو:ووويى چه گروه ترسناکى دارن...
مايک:بچه هاى قوى اى هستن کم کم باهاشون جور ميشى
_امممم خب......الان چکار کنيم؟
قيافه مايک جدى ميشه و ميگه: از اونجايى که من سرگروهتونم تمريناتتون رو از الان شروع مى کنيم ،دنبال من بياين
به سمت يه دروازه ى بزرگ ميره ،به هيرو نگاه مى کنم و متوجه ميشم که اون هم داره به من نگاه مى کنه ،يه جورايى مى تونم بگم هر دو ترسيديم... مايک با سرعت دور ميشه و اخرش ما هم تصميم ميگيريم به جاى اينکه مثل شلغم نگاهش کنيم بريم دنبالش
.
.
.
.
طى سه هفته کاملا متوجه ميشم شکنجه يعنى چى ؛انتظارات زيادى ازمون دارن ،اخه يکى نيست به من بگه اينکه پاهامون 180 درجه باز بشه چه ربطى به جنگ با اسلحه داره؟! باز اينکه بتونيم دماى 56 درجه رو تحمل کنيم قابل تحمل تره... نه!نيست!خيلى گرمه!
هيرو ميزنه پشتم:کجايى؟!تو باغ نيستى هاااا!راه غار از اونطرفه
گيج نگاهش مى کنم ؛اول خوب متوجه نميشم چى ميگه بعد از دو سه ثانيه اروم ميگم:ها؟!اها واى راست ميگى! ممنون! بريم
ميخنده ؛هميشه به خنگ بازى هاى من ميخنده ...
مايک رو ميبينم که با کلافگى دم غار منتظرمونه ميدويم پيشش:ببخشيد...
نگاهم نمى کنه روش رو برميگردونه و ميگه:برميگرديم
راه مى افته و از کوه ميره پايين ،
متوجه ميشم ناراحت شده ...حق داره ...اين سومين دفعه اس که به خاطر من ...تيم ميبازه
دنبالش ميرم حس مى کنم بغض کرده ،اه پسره لوس! درسته امتياز تيمون از همه کمتره اما خب نبايد اينقدر جدى بگيره ...از يه طرف هم احساس گناه مى کنم...اينا همه به خاطر اينه که من ضعيفم ،هيرو و ماىک هردو کارشون عاليه...مايک چون سرگروهمونه به خاطر اشتباهات من تنبيه ميشه ،هنوز جاى زخم هاى اخرين دفعه اى که تنبيه شد توى سر ،گردن و دستاش مشخصه...راستش هر موقع نگاهش مى کنم خيلى ناراحت ميشم...
سرم رو کج مى کنم و نگاهش مى کنم :مايک؟...ببخشيد...
دستش رو مى کنه تو جيبش و چيزى نمى گه ،حتى نگاهمم نمى کنه
پوفففف نتيجه ميگيريم که ول نمى کنه ،شروع مى کنم ناز کشيدن:مايک ،يالا پسر ببخشيد ديگه !مايک؟من که معذرت خواستم...
به پايين کوه نگاه مى کنه و خودش رو ميزنه به نشنيدن اروم ميزنم پشتش:ببخش ديگه لوس !
صورتش از درد ميره تو هم و چشماش رو روى هم فشار ميده :نکن ديگه کارن...
دستم رو ميبرم عقب:ببخشيد...حواسم به زخمات نبود...
ديگه به پايين کوه ميرسيم رو به مايک ميگم:هاه!باهام حرف زدى!پس يعنى بخشيدى!
اروم ميگه:نه
قيافه ام زار ميشه :اخه من چکار کنم تو ببخشى؟!
با کلافگى ميگه:کارن بى خيال شو اصلا حوصله ندارم
_عه ،اونوقت چرا؟!
اروم ميگه:خفه شو...
سر جام ميخکوب ميشم اما بر خلاف من ،مايک سرعتش رو بيشتر مى کنه و سوار ماشين ميشه بعد از چند ثانيه به خودم ميام و با سرعت و عصبانيت ميرم سمت ماشين ،پسره ى خر!
از پشت شيشه ماشين داد ميزنم:به چه حقى اينطورى حرف ميزنى؟!
اول محل نميزاره ولى بعد پياده ميشه :چى ميگى؟!
_اوه هيچى سرورم من واقعا از شما عذر مى خوام که وقتتون رو گرفتم! اقاى نفهم نشنيدى؟!گفتم حق ندارى با ما اينطورى حرف بزنى!
اخم مى کنه:بس کن
خنجرم رو در ميارم:خودت شروعش کردى!
در مقابل حرکتم خنجرش رو درمياره :کارن تمومش کن حوصله ندارم
رنگ قرمز چشمام با ابى چشم هاى ظاهريم ترکيب ميشه و رنگ بنفش تيره با رگه هاى ابى و قرمز به خودش ميگيره اما مايک متوجه نميشه ،پوزخند ميزنم:فکر کردى چون سرگروهمونى از ما قوى ترى؟!نه خير اقا فقط يکم سنت بيشتره و زودتر اومدى اينجا ،حق ندارى با ما اينطورى حرف بزنى!
بلاخره کنترلش رو از دست ميده و داد ميزنه:تو چرا فکر مى کنى همه کاره اى؟!وکيل بقيه اى؟!تو اگه لالايى بلدى پس چرا خوابت نميبره؟!
نگاه تندى بهش مى کنم و خنجرم رو توى دستم ميچرخونم و حمله مى کنم جاخالى ميده همزمان که حمله مى کنم شمشيرم رو در ميارم چشماش از ترس گشاد ميشه و سرجاش خشکش ميزنه ؛مى دونستم! بجز اون خنجر سلاح ديگه اى همراهش نيست خنجرم رو با تمام قدرتم پرت مى کنم ،به خنرجش مى خوره و خنجر از دستش مى افته رو به روش وايميستم و با جديت شمشيرم رو ميذارم زير گردنش به شمشير نگاه مى کنه و لبخند تلخى ميزنه بعد چشمش رو ميبنده و منتظر ميشه که شمشيرم رو روى گردنش فشار بدم
2017/01/12 07:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #8
RE: fight for nothing
_کارن!
صداى هارولد مانع حرکتم ميشه مکث مى کنم ؛من دارم چکار مى کنم؟!
به شمشير توى دستم و بعد به گردن خونى مايک نگاه مى کنم...دستم شل ميشه و اروم شمشيرم رو ميارم پايين ،با گيجى به زخم مايک نگاه مى کنم ،من...چرا اينکار رو کردم؟!کنترلم رو از دست دادم!ديوونه شدم؟!
ياد حرف عمه بتى مى افتم:تو شومى ،اونها هم اين رو مى دونستن براى همين ولت کردن و رفتن!تو به ديگران اسيب ميزنى!به همه!
بغض مى کنم و اشک توى چشمم جمع ميشه ،سرم رو پايين ميندازم ،با ناراحتى و ترس يه قدم عقب ميرم و به سختى و اروم ميگم:متاسفم...
بعد برميگردم و شروع مى کنم دويدن ،نمى دونم کجا ميرم ،فقط ميرم ،قطره هاى اشک گونه هام رو خيس مى کنن با سرعت پايين ميان ،انگار که زمين هوس کرده....
دست هاى گرمى روى شونه هام قرار ميگيرن و رشته افکارم رو پاره مى کنن چند بار پلک ميزنم که صورتى که رو به رومه رو بشناسم...هارولد... اروم ميگم:برو کنار
هارولد :چه مرگت شده؟!معلوم هست دارى چکار مى کنى؟!
با بغض ولى محکم داد ميزنم:گفتم برو کنار 
 _يه دقيقه اروم باش به حرفم گوش کن ،مى خواى کجا برى؟!
_نمى دونم!فرقى هم نداره...!
با صداى بلند رو به اعضاى گروه خودش و هيرو ميگه:برميگرديم پايگاه 
اروم هولم ميده و برمى گرديم سمت ماشين نمى تونم مقاوت کنم ،به مايک نگاه مى کنم مثل هميشه زخمش رو به روى خودش نياورده و کنار ماشين منتظره سعى مى کنم که توى چشمش نگاه نکنم و اين کار رو هم نمى کنم سوئيچ ماشين رو در ميارم و ميگيرم سمت هارولد:من نمى تونم ،تو برون 
سوئيچ رو ميگيره و لبخند ميزنه:باشه 
صداى خرخر يه چيزى رو ميشنوم برميگردم سمت صدا :شنيدين؟
مايک:بى خيال دوباره سر کارمون نزار!
ميرم سمت جايى که صدا رو شنيدم ،سمت درخت ها و بوته ها :کى اونجاس؟
هارولد تغريبا داد ميزنه:امشب ديوونه شدى!بيا بايد برگرديم!
بوته ها رو کنار ميزنم و...

نفسم رو حبس مى کنم گلوله سرخى رو به رومه ؛کوچيکه شايد اندازه کف دست من اما مثل اتيش هاى ديگه نيست...اين...اين...چشم داره با صداى زمزمه وارى ميگه:بيا...بيا دنبال من...بيا...
به شکل بتى در مياد ،بعد نيلکس ،بعد نايت و بعد تاى ،روى تاى مکث مى کنه :کارن...بيا...برگرديم خونه 
صداى خودش نيست ،اين لطيف و اکوداره زمزمه وار حرف ميزنه
روح اتشى دوباره تغيير شکل ميده ،اين يکى رو نمى شناسم يه مرد با صورت کشيده و موهاى هاى قهوه اى روشن ،چشم هاى سبز بادومى مى دونم که برام خيلى اشناست ؛اين کيه؟!چرا اينقدر اشناس؟!
ياد عکس توى طاقچه مى افتم يک بار که از عمه بتى پرسيدم گفت که اونا...
کلمات اروم از دهنم خارج ميشن:بابا...
_ما دلمون برات تنگ شده کارن ،با من بيا 
يه قدم به جلو بر ميدارم اما بعد از يه مکث حواسم رو جمع مى کنم:نه!
_خودت خواستى   
دوباره به شکل اولش برميگرده ،گلوله اى از اتش سخنگو ،بعد به شکل همه به طور همزمان ؛مامان ،بابا ،عمه بتى ،مايک ،هيرو ،هارولد ،نيلکس ،تاى ،نايت 
صداى هارولد وارد ذهنم ميشه:کارن؟مسخره نشو هوا سرده و ما مى خوايم بريم 
صداى در ماشين مياد و همزمان روح ها شکل واقعى به خودشون ميگيرن ؛انگار ديگه روح نيستن...اونا واقعا دوست ها و خانواده ام هستن...هيچ شکى ندارم 
ناله .زخم هاى عميقى روى بدنشون ايجاد ميشه و خون تمام بدنشون رو ميپوشونه ناله مى کنن و کمک مى خوان
اول يه جيغ و بعد پشت سرش گريه و لرزش...
روى زانوهام نشسته ام .بچه ها دورم جمع ميشن و باهام حرف ميزنن ،متوجه حرف هاشون نمى شم ،در واقع اصلا به حرف هاشون گوش نميدم ؛فقط به فکر اون صحنه ام!
هيرو که جلوم نشسته اروم تکونم ميده و سعى مى کنه ارومم کنه 
واقعا دارم ميلرزم...با شدت...اشک ها ناخوداگاه از چشمام سرازير ميشن نمى دونم اون چى بود اما هر چى بود دست کمى از واقعيت نداشت...شايد...واقعيت بود...



نظر بدين^-^
2017/05/24 10:18 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان