زمان کنونی: 2024/05/15, 09:51 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/15, 09:51 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ثانیه های پایانی

نویسنده پیام
Ryoma
بیکار الدوله اعظم



ارسال‌ها: 13,575
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 1677.0
ارسال: #1
ثانیه های پایانی
سلام !
امروز می خوام داستانمو بزارم اگه بد بود ببخشید
تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-26175.html

ژانر داستان:«تخیلی ، علمی ، کاراگاهی، اکشن»
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/23 12:29 PM، توسط Ryoma.)
2016/08/23 12:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ryoma
بیکار الدوله اعظم



ارسال‌ها: 13,575
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 1677.0
ارسال: #2
RE: ثانیه های پایانی
قسمت اول :
______________________
ثانیه های پایانی
شب بود ، بارون میومد. در حال دویدن به دنبال اون دزد بودم. خیلی سریع بود . نمیدونستم چیکار کنم ، آخه من یه سرباز بیش تر نبودم ولی باید می گرفتمش این بهترین فرصت بود. همین طور که داشتم دنبالش میدویدم، یهو دیدم که به بن بست رسیدیم. اون وایساد. صورتش رو با یه ماسک مخفی کرده بود .ژاکت و شلوار سیاه به همراه یه کلاه کپ سیاه پوشیده بود. که یهو پوزخندیزد و گفت :
فکر کردی اینجا آخر خطمه ؟نه اینطور نیست. یکدفعه آویزونِ یه میله میشه که با کمک اون میتونست از یه از پنجره باز داخل خونه بشه. من سریع قبل از اینکه بخواد از میله بالا بره آویزون پاهاش شدم و گرفتمش. نتونست کنترلشو حفظ کنه برای همین جفتمون رو زمین افتادیم. من قبل از اینکه بلند بشه سریع بلند شدم و گرفتمش. یه لگد به دلم زد. خیلی دلم درد میکرد بزور نفس می کشیدم ولی باید می گرفتمش. محکم یه مشت تو صورتش زدم و سریع بهش دستبند زدم.همون لحظه بقیه پلیس ها رسیدن و با تعجب داشتن به من نگاه میکردن آخه اونا فکر میکردن که من عرضه هیچ کاری رو ندارم. دزد رو تحویل دادم،همون لحظه رئیس پلیس، آقای توماس جکسون که عموی من بود، منو صدا کرد. رفتم پیشش با عصبانیت سرم داد زد و گفت : مگه نگفتم دنبالش نرو برای چی به حرفم گوش ندادی اگه می مردی چی ؟
_ببخشید رئیس ولی من باید می گرفتمش اگه نمی گرفتمش تا نیروی کمکی بیاد فرار می کرد.
گفت :ولی اون خیلی خطرناک بود ممکن بود بلایی سرت بیاره. ولش کن الان مهم اینه که تو اونو گرفتی و همطور که میدونستم یه روزی خودتو به ما ثابت می کنی ، امروز خودتو ثابت کردی . بهت تبریک می گم درجت ارتقا پیدا میکنه تو از امروز به بعد کاراگاهی . همیشه منتظر بودم تا یه کاری کنی که بتونم مقامتو ارتقا بدم.
با خوش حالی گفتم:واقعا عمو ؟ باورم نمیشه.دستتون درد نکنه.
_مگه نگفتم اینجا بهم نگو عمو ؟ ایندفعه رو می بخشم ولی دفعه ی بعدی نه.فردا راس ساعت 6.00 یا زود تر بیا سرکار تا اتاقتو بهت بدم و درضمن از فردا کت و شلوارتو می پوشی خواستی یه کراباتم بزن.
گفتم : ببخشید حواسم نبود چشم. فردا حتما زود تر از ساعت 6.00 سرکارم.
از عمو خداحافظی می کنم . میرم خونه . شاممو می خورم و میرم تو اتاقم.روی تختم کنار پنجره ی اتاق دراز می کشم و دست راستم رو مشت می کنم و میگم:بلاخره موفق شدم و می خوابم .
اسم من رابرت جکسونِ و 18 سال دارم و سال اول دانشگاه هستم.
صبح شد ساعتم زنگ خورد. ساعتم رو که روی 5.00 کوک کرده بودم خاموش کردم. بلند شدم بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم و صبحونمو خوردم، کت و شلوار آبیم رو پوشیدم . سرکار رفتم ساعت 5.45 دقیقه بود. وقتی رسیدم. پس از احوال پرسی عمو جک اتاقمو بهم نشون داد. رفتم تو اتاقم . روی صندلی جلوی یه میز تحریر که روش یه کامپیوتر و دستگاه چاپ و چند تا خرت و پرت دیگه بود نشستم و گفتم :چه اتاق قشنگی. شروع کردم به مرتب کردن اتاق . نیم ساعت بعد ناگهان................... .
2016/08/23 12:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ryoma
بیکار الدوله اعظم



ارسال‌ها: 13,575
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 1677.0
ارسال: #3
RE: ثانیه های پایانی
#ثانیه های پایانی#
قسمت دوم:

بعد از گذشت نیم ساعت ناگهان زنی با عجله و گریه زاری وارد اتاقم شد وشروع به التماس کردنم کرد .من شوکه شده بودم ولی کم کم به خودم اومدم و سعی کردم تا اون خانم رو آروم کنم.اون خانم آروم شد. روی صندلی روبه رو میز من نشست و در حالی که هنوز داشت گریه میکرد آبدارچی برای اون خانم آب قند اورد .اون خانم آب قند رو خورد.
وقتی که کاملا آروم شده بود ازش پرسیدم:خانم محترم چه اتفاقی افتاده که باعث به وجود اومدن این وضع شما شده ؟
خانوم گفت:آقای بازرس من خانوم امیلی تاتر شهدار منطقه ۵ هستم . امروز وقتی که به سرکارم رفتم نامه ای رو روی میزم دیدم .بازش کردم ،
توش نوشته شده بود:اگه امروز از کارت استعفا ندی و هرچی پول داری به ما ندی، از کارت پشیمون میشی.
اولش این نامه رو جدی نگرفتمش و انداختمش تو سطل آشغال بغل میزم.بعدش که می خواستم کارمو شروع کنم ،یکی بهم زنگ زد که صدای خیلی کلفت و خشنی داشت.
بهم گفت که :حالا که تو قبول نکردی دیگه بچه هات رو نمی بینی بهت گفته بودم پشینون میشی اما جدی نگرفتی. بهت ۴۸ ساعت وقت میدم تا تصمیم بگیری که کارهایی که گفتم انجام بدی یا نه اگه بازم قبول نکنی برای همیشه بچه هات رو از دست میدی و نمی بینیشون همین شد که اینجا اومدم .و اولین اتاقی که دیدم اتاق شما بود . ببخشید کنترلمو از دست دادم .
همون لحظه از چشم های خانم امیلی تاتر دوباره اشک سرازیر شد .
گفتم : پس که اینطور ! نگران نباشید خانم تاتر بچه هاتون رو سریع و سالم بهتون تحویل میدم .فقط اگه میشه من به خونتون و محل کارتون برای بررسی یکسری چیزا میام.راستی خودمو معرفی نکردم من رابرت جکسون هستم .
امیلی تاتر : واقعا ازتون ممنونم آقای جکسون کمکم خیلی بزرگی به من می کنید.این عکس دختر و پسرمِ اسماشون آنا و تام مولِرِ.آقای جکسون هرجا رو لازمه بررسی کنین فقط توروخدا زودتر بچه هامو بهم برگردونید .
عکس رو میگیرم و میگم: مطمئن باشید نمیزارم بلایی سر بچه هاتون بیاد . تا دوساعت دیگه کارمو شروع میکنم شما به خونتون برید و استراحت کنید.قبلش لطفا برید و کارای لازم رو برای پرونده سازی انجام بدین و مشخصات لازم رو پر کنید .
امیلی تاتِر :خیلی ازتون ممنونم الان برای ساخت پرونده اقدام می کنم .
از اتاق بیرون میره . روی صندلیم نشستم و از پنجره خیلی خیلی بزرگه اتاقم به بیرون نگاه کردم .
در همین حین با خودم گفتم :درسته اولین پروندمه و هیچ تجربه ای ندارم ولی نمی زارم بلایی سر بچه ها بیاد . حتما اون جنایتکار رو دستگیر میکنم .
دستمو مشت می کنم و میگم : قسم میخورم .

ادامه دارد........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببخشید کم بود .
2016/09/11 08:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents داستان {(10 ترابایت عشق بر ثانیه)} Ender Creeper 8 1,698 2016/09/14 12:38 PM
آخرین ارسال: Ender Creeper



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان