[attachment=15457][attachment=15458]
او حاصل اشتباه وحشتناک انسانهاست...او از میان خاکستر پلیدی انسانها برخاسته و آمده تا انتقام تمام ظلمهایی که به او شده را از انسانها بگیرد. دیگر هیچ چیز برای او مهم نیست، همه در آتش خشم او خواهند سوخت...آتش خشم Sephiroth!
ادامه...
درست اولین باری که وارد کمپانی شینرا (Shin-Ra) شدم رو یادمه. برای اولین بار بود امارت شینرا رو میدیدم و خیلی ذوق داشتم برم داخل، اما گفته بودن همه ما باید بیرون محوطه بمونیم. باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود، هممون سردمون شده بود و دوست داشتیم هرچه زودتر بریم داخل امارت، واسه همین زودتر محوطه رو طی کردیم و وارد امارت شینرا شدیم...آه! الان سال هاست که از آن روز میگذره. من تنها انگیزم برای وارد شدن به شینرا یک چیز بود؛ استفاده از یک آزمایشگاه مجهز تا با استفاده از ان بتونم به اهدافی که تو تمام عمرم تو سرم داشتم، جامع عمل بپوشونم. بزرگترین آرزوی من خلق نسل جدیدی از انسانها بود، نسل جدیدی از انسانهای اصلاح شده و قدرتمند که مطابق میل من رفتار میکردند...وای! این فکر هنوزم برای من شیرینه... در چند سال اولی که تو آزمایشگاههای شینرا کار میکردم موفق نشده بودم هیچ کار ارزشمندی انجام بدم. فکر میکردم عمر و استعدادم تو این کمپانی لعنتی داره هدر میره. دقیقا زمانی که دیگه از کار تو این آزمایشگاه مسخره خسته شده بودم و قصد داشتم شرکت رو ترک کنم ان چیزی که سالها منتظرش بودم اتفاق افتاد. انگار دقیقا سرنوشت میخواست من به آرزوهام برسم!
شینرا قصد داشت چند تا از دانشمندای خودش رو برای تحقیق در باری ستراها (Setra) به کوههای نیبلهیم (Nibeiheim) بفرسته. برای این پروژه من و پروفسور گاست (Gast) و یک محقق زن جوون به نام لوکرسیا کرسنت انتخاب شدیم. زمانی که برای تحقیق در باری ستراها مشغول حفاری تو کوهها بودیم، به صورت کاملا تصادفی گاست با یک جسد بسیار مرموز برخورد کرد و ان رو از زیر خاک بیرون اورد. ان جسد خیلی مرموز بود چون از روی ظاهرش اصلا نمیشد تشخیص بدیم مرد هست یا زن. انگار تو نژاد انها اصلا جنسیت معنی نداشت!. این کشف هر سه تامون مخصوصا خود گاست رو به وجد آورده بود، چون فکر میکرد بلاخره موفق شده اثری از انشنتها پیدا کنه و از طریق ان به راز مکان "سرزمین موعود" (Promise Land) پیببره. درسته، گاست فکر میکرد کشف ان یکی از انشنتهاست ولی من نظرم چیز دیگهای بود. یک چیز کاملا مرموزی تو ان جسد وجود داشت. نمیدونم یک جور حس انتقام یا... شاید اصلا من اشتباه میکردم و کشف ما واقعا جسد یکی از انشنتها بود. اما من متقاعد نشده بودم، برای همین از همون جا راهم با گاست عوض شد. ان به دنبال کشف "سرزمین موعود" بود در حالی که من فقط به دنبال یک چیز بودم، قدرت!. اسم جسد و پروژه تحقیقات بر روی ان رو جنوا (Jenova) به معنی فرشته مرگ گذاشتیم، این اسم به من خیلی حس میداد چون جنوا رو در همون حدی که من فکر میکردم مرموز جلوه میداد!.
همیشه گفتم، من یک نابغهام و این حرفم رو هم همیشه اثبات کردم!. با اولین آزمایشهایی که روی جنوا انجام دادم فهمیدم حدس من درباری ان تا حدودی درست بوده. البته هنوز هیچ چیز مشخصی کشف نشده بود که نظریه من رو اثبات کنه ولی مطالعه ژن های جنوا نشون میداد ان هر چی که هست، بسیار فراتر از انسانهاست. DNA های عجیب جنوا نشون میداد ان در زمان حیاتش بسیار قدرتمند بوده. قدرتمند!. همون جا بود که یک فکر عجیب به ذهن من رسید، بازگردوندن جنوا به زندگی!!. از زمانی که این فکر به ذهنم رسید دیگه خواب و استراحت نداشتم. همه نیرو و توانم رو بر روی عملی کردن این فکر گذاشته بودم. با مطالعه بیشتر روی ژن های جنوا فهمیدم درسته که برگردوندن خود جنوا به زندگی خیلی سخته، اما بازگردوندن قدرت هاش انجوری هم کار سختی نیست!. من قصد داشتم ژن های جنوا رو با ژن های یک انسان پیوند بزنم تا از این طریق قدرت های ان رو به یک انسان منتقل کنم. کار احمقانه ای نبود چون مطالعات من نشون میداد ژن های جنوا قابلیت ترکیب با ژن های انسان رو داره. اما یک مشکل اساسی سر راهم بود. من برای انجام این آزمایش به یک نمونه احتیاج داشتم اما شینرا مخالف آزمایشهای من روی انسانها بود. در واقع ان احمقها باد کرده پول بودن و تنها فکرشون فقط این بود که با رسیدن به "سرزمین موعود"، به ماکو (Mako) فراوانی برسن و قدرتمندتر از این چیزی که هستند بشن. آنها مثل من جنوا رو درک نکرده بودند.
زمانی که تو آزمایشگاه کار میکردم یک دختر جوونی بود که همش دور و ور من میپلکید. اسمش لوکرسیا بود. نمیدونم از من خوشش میومد یا تنها برای فرار از دست ان پسر فزول وینسنت ولنتاین (Vincent Valentine) همش دور و ور من میچرخید ولی من هیچ حسی بهش نداشتم و بهش اعتنایی نمیکردم چون فکر میکردم حضور یک زن در کنارم مانع پیش برد اهدافم میشه. البته خیلی زود فهمیدم اینطوری نیست و لوکرسیا هم میتونه در جهت پیش برد اهداف من قرار بگیره!. برای همین خیلی زود تونستم با لوکرسیا ارتباط برقرار کنم. البته هدف من استفاده از خود لوکرسیا به عنوان نمونه نبود، من بیشتر به دنبال جنین اون بودم!. بله فرزند خودم. قدرت! قدرت! این واژه تنها نقطه ضعف من بود و من حاضر بودم برای رسیدن به ان هر کاری کنم. اصلا اینجوری بهتر هم بود، هم شرایط آزمایش بهتر بود و هم من فرصت داشتم شاهکار خودم رو انجور که میخوام شکل بدم.
جنین لوکرسیا به سلامتی متولد شد و باز هم نبوغ خارقالعاده من به اثبات رسید. کودک متولد شده پسر بود، کاملا شبیه انسانها و بدون هیچ نشانهای از فرم غیر عادی جنوا. یعنی بیش از اندازه عادی بود و باید اعتراف کنم که من اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم. احساس شکست میکردم. اما به زور هم که شده خودم رو دلداری میدادم. اصلا چرا باید این کودک از الان استثنایی باشه؟ مگه قراره یک کودک چه کار عجیبی بکنه؟ آره اینجوری بهتر بود. نباید امید خودم رو از دست میدادم. اسم کودک رو سفیروث (Sephiroth) گذاشتیم. سفیروث به مرور زمان بزرگتر میشد و امیدهای من هم به همون اندازه بیشتر. به نظر میرسید سفیروث ان چیزی میشه که من میخوام. من اصلا از گذشتش بهش چیزی نگفته بودم، چون اینقدر احمق نبودم. تنها چیزی که بهش گفته بودم این بود که مادرش جنوا بوده. البته جدا کردن بچه از لوکرسیا یکم سخت بود اما خوب مشکلی نبود که بخواد سر راه من قد علم کنه!. با بزرگتر شدن سفیروث من خیلی خوشحال تر میشدم. ان خیلی گوشه گیر بود و به ندرت با کسی صحبت میکرد. تمایل شدیدی به ابراز وجود داشت و دوست داشت همیشه متفاوت با دیگران به نظر برسه. در واقع این طرز تفکر رو من بهش داده بودم چون واقعا هم با دیگران متفاوت بود!.
با اینکه اولین آزمایش من کاملا موفقیت آمیز بود، آزمایش های بعدیم با شکست مواجه شده بودند. بعد از تولد سفیروث به سرم زده بود ژنهای جنوا رو به بدن انسانهای بالغ هم تزریق کنم تا ببینم نتیجه کار چی میشه. همه آزمایشهای من با شکست مواجه شده بودند و من نتونسته بودم این کار رو عملی کنم اما من همیشه ثابت کردم که هر کاری که بخوام میتونم بکنم. بعد از سالها تلاش بالاخره موفقم شدم بدن انسانها رو به ژن های جنوا آلوده کنم. نتیجه کار واقعا خارقالعاده بود. تمامی افرادی که آلوده به ژن های جنوا کرده بودم دارای قدرتهای خارق العاده شده بودن. یعنی همون قدرتهایی که من از سفیروث انتظار داشتم. بعد از موفقیت من در انجام این پروژه شینرا به سرعت پروژه "سربازان" (Soldiers ( رو پایه گذاری کرد. در واقع شینرا قصد داشت با استفاده از کشف من سربازان ویژهای برای خودش درست کنه و از آن ها برای محافظین ویژه شرکت استفاده کنه.
کارها به خوبی پیش میرفت که یک ایراد کلی به پروژه وارد شد. تمامی نمونههای ما به طور عجیبی شروع به مردن کرده بودند. یعنی پروژه من هنوز کامل نشده بود و من باید به سرعت راهی پیدا میکردم تا پروژه به مرحله بازدهی برسه. ایراد کلی کار این بود که ژن انسانها توانایی پذیرش ژنهای جنوا به طور کامل رو نداشتند و در نتیجه خیلی زود ژنهای تزریقی رو پس زده و باعث مرگ نمونهها میشدن. همه نمونه های آلوده شده به ژنهای جنوا رو به یک بیمارسنان مخفی بردیم. هنوز امید داشتم بتونم برای انها کاری بکنم، اما هیچ روشی به ذهنم نمیرسید. باید بیشتر فکر میکردم... ان زمان فشار زیادی روی من بود. چند ماهی گذشته بود اما من هنوز نتونسته بودم کاری بکنم. حال آخرین نمونهها هم رو به وخامت میرفت. وضعیتشون رقت انگیز شده بود... دیدن ان وضعیت نمونهها یک چیزی رو تو وجدان من روشن کرده بود! نمیدونم یک جور حس ترحم یا شایدم نفرت شدید. دیگه کم کم میخواستم بزرگترین لطف رو در حق ان نمونهها بکنم، یعنی بکشمشون که جواب سوال به ذهنم رسید. در واقع پاسخ این مشکل به قدری ساده بود که من از خودم میپرسیدم "چرا اصلا از اول به ذهنم نرسید؟!".
جواب سوال سفیروث بود!. من تصمیم گرفته بودم از سفیروث به عنوان نمونه آزمایشگاهی استفاده کنم. هر چی که بود بدن ان از ابتدا میزبان ژنهای جنوا شده بود و به نوعی اصلا با ان یکی شده بود. همونطور که حدس زده بودم نتایج آزمایشها بر روی سفیروث کاملا عالی از آب در امد. بالاخره با مطالعه بیشتر روی سفیروث تونستم راهی پیدا کنم تا بدن بقیه سربازها هم به حضور ژنهای جنوا پاسخ مثبت بدن.
با اولین موفقیتهای بدست امده شینرا به درخواست من "پروژه G" رو کلید زد. یه پروژه مشابه پروسه تولید سفیروث، منتها اینبار با ابعاد وسیعتر!. درواقع من پروفسو هلندر (Holander) میخواستیم بازم پروژه سفیروث رو تکرار کنیم و اینبار به جای یه نفر، دو بچه دیگه رو با نیروهای جنوا بدنیا بیاریم. این دو نمونههای جدید قرار بود از هر لحاظ از سفیروث کاملتر باشن. اسم پروژه رو از روی حرف اول اسم زنی که نمونهها رو توی رحمش قرار داده بودیم انتخاب کردیم و گذاشتیم "پروژه G". نمونههای جدید هم با موفقیت به دنیا امدن و نشون دادن این پروژه به طور کامل عملی هست و میتونم از این به بعد به تولید سربازهای بیشتری فکر کنم. یه لشکر بزرگ، خشن و نیرومند آماده به خدمت!. یعنی آماده به خدمت به یک نفر، من!. اسم نمونههای جدید رو جنسیس (Genesis) و آنجیل (Angeal) گذاشتیم و برای اینکه مشکلی پیش نیاد فرستادیمشون تو دهکده بنورا (Banora) تا هر کدوم پیش یه خانواده معمولی و دور از هیجان زندگی کنن. البته همیشه از دور مراقبشون بودیم. قرار بود وقتی بزرگتر شدن به خدمت بگیریمشون.
بعد از تزریق ژن های جنوا به بدن سفیروث قدرتهای نهفته ان به سرعت در حال شکوفایی بود. سفیروث خیلی سریع توی نیروهای Soldier پیشرفت کرد و تبدیل به یک سرباز حرفه ای شده بود. قدرت سفیروث به قدری بالا رفته بود که یک تنه قادر بود با لشکری از سربازها مبارزه کنه!. با کمک ان جنگهای شینرا با ووتای (Wutai) پایان گرفت و سفیروث هم تبدیل به یک قهرمان مردمی شده بود. اما این ان چیزی نبود که من میخواستم...
همونطور که حدس میزدم سفیروث با آنجیل و جنسیس دوست شده بود. انا همدیگرو خیلی زود پیدا کردن و با هم یه تیم کوچیک سه نفره تشکیل داده بودن. مثل اینکه ژنهای جنوا کار خودش رو کرده بود!. من خیلی نگران شده بودم چون سفیروث به نوعی داشت تغییر روحیه میداد. باید کاری میکردم....
هروقت اوضاع به نفعت نباشه سرنوشت کاری میکنه تا بفهمی آره درسته، اوضاع اصلا خوب نیست!. درسته که من خودم خالق جنسیس و آنجیل بودم اما اصلا بهشون اتمینان نداشتم، از کجا معلوم همین دو نفر بعدا علیه من فعالیت نمیکردن؟ واسه همین ترتیبی داده بودم تا هیچ وقت انها این اجازه رو نداشته باشن که علیه من کاری بکنن. ان دو تا پسر عملا دو نمونه با تاریخ مصرف مشخص بودن، هر وقت تاریخ مصرفشون تموم میشد بدنشون شروع میکرد به تخریب شدن و بعد از یه مدت کلکشون کنده میشد!. البته با اینکار زحمات من هم به هدر میرفت اما خوب ارزشش رو داشت. اگه همیشه فرصتش رو داشتم تا نمونههای بیشتری خلق کنم!. جنسیس و آنجیل هم دیگه به ته خط رسیده بودن و پروسه فاسد شدن بدنشون آغاز شده بود. همون وقت بود که زد به سر جفتشون و با همکاری با هلندر احمق شروع به تولید دردسر برای ما کردن!.
هرچند ان دوتا هیولا مشکل حادی برای ما نبودن اما من تصمیم گرفتم سفیروث رو مامور نابودی انها کنم اما سفیروث تغییر کرده بود!. ان که با یه پسر احمق دیگه به اسم زک (Zack) دوست شده بود و در واقع میشه بگم ان رو دوست داشت اصلا قصد نداشت جنسیس یا آنجیل رو بکشه!. همش از زیر ماموریت در میرفت. اوضاع داشت بدتر میشد. تمایل به خشونت تو سفیروث کمتر شده بود و بیشتر دوست داشت یک قهرمان در بین مردم بمونه تا اینکه رهبر یک شورش علیه انسان ها!، شورشی که من قصد ترتیب ان رو داشتم...اصلا معلوم نبود چه مرگش شده!.
منتظر یک فرصت بودم تا روحیه خشونت رو دوباره تو سفیروث بیدار کنم که بازم سرنوشت من رو یاری کرد ولی این دفعه نه به خوبی قبل!. گزارشهایی از حملات هیولاهای عجیبی به تاسیسات ما تو کوههای نیبلهیم، به شینرا رسیده و بود ما باید زودتر کاری میکردیم. این حمله مشکل حادی نبود و سربازان دیگه شینرا هم به راحتی میتونستند از عهدش بر بیان ولی از انجایی که احتمال داشت پای جنسیس هم وسط باشه من سفیروث رو برای این کار مامور کردم. انتظار داشتم سفیروث با روحیه خود مهم پنداری که داشت خودش به تنهایی وارد عمل بشه تا بگه خودش از همه قویتره اما در کمال تعجب دیدم ان به همراه دوستاش زک و کلود (Cloud) به ماموریت رفت!. دیگه داشتم دیوونه میشدم. فکر کرده بودم که ژن های جنوا تو بدن سفیروث مردن...اما اتفاقی افتاد که من وقوع ان رو هیچ وقت پیش بینی نکرده بودم و باعث شده همه چیز خراب بشه و حاصل چند سال تحقیقات سرسختانه من به هدر بره... .
از نیبلهیم به ما گزارش رسیده بود سفیروث بعد از وارد شدن به تاسیسات ما، دیوونه شده و کل دهکده نیبلهیم رو به آتیش کشیده!. با خوندن ان گزارش خیلی وحشت کرده بودم؛ چون بدن جنوا و آزمایشگاههای اصلی ما تو ان محل قرار داشت. همش با خودم میگفتم "نکنه سفیروث متوجه گذشته خودش شده؟" باید به سرعت به ان جا میرفتم. وقتی به راکتورهای خودمون و جایی که جنوا توش بود رسیدم، انگار آب سرد رو سرم ریختن. سفیروث کشته شده بود!. تیسنگ (Tseng) یکی از مامورین زبده ما به من گفت: "بعد از نابودی هیولاها توسط سفیروث، ان به همراه زک به داخل راکتورها رفته و چند دقیقه بعد با عصبانیت در حالی که میگفته "یعنی منم مثل آنها یک موجود آزمایشگاهیم؟" از راکتور خارج شده و به سمت عمارت شینرا تو نیبلهیم رفته". دیگه برام مسلم شده بود سفیروث پی به گذشته خودش برده. وای! من چه قدر احمق بودم. برای اولین بار تو زندگیم احساس حماقت میکردم. ان راکتور محل قرار گرفتن بدن سربازان آلوده شده به ژن های جنوا بود و ما تو ان جا یک مکان مخفی داشتیم که بر روی در ان نوشته شده بود جنوا!. سفیروث حتما با دیدن اسم جنوا به یاد مادرش میافتاد و به گذشتش مشکوک میشد...از ان بدتر عمارت شینرا بود!. چون تو انجا تمام پروندههای مربوط به پروژه جنوا قرار داشتن و اگه سفیروث انها رو میخوند حتما متوجه میشد چه جوری متولد شده. از همه مهمتر هم جنسیس که حتما انجا چرخ می زده و منتظر بوده تا سفیروث رو هم ببره تو تیم خودش. چرا به این مسایل دقت نکرده بودم؟ سفیروث بعد از بیرون امدن از عمارت، کل دهکده رو آتش زده بوده و به سمت راکتور برگشته بوده تا بدن جنوا رو، که بهش مادر میگفته، برداره اما توسط کلود و زک متوقف شده بوده. تیسنگ که تو ان لحظه به صورت مخفیانه تو راکتور بوده به من گفت: "سفیروث با کلود و زک و یه دختر بچه به اسم تیفا (Tifa) که قصد متوقف کردنش رو داشتند مبارزه میکنه و انها را به شدت زخمی میکنه و به سمت جنوا میره و سر آن رو از بدنش جدا میکنه، اما کلود از پشت به اون حمله میکنه و شمشیرش رو تو شکم سفیروث فرو میکنه. سفیروث هم با شمشیر خودش کلود رو به هوا بلند میکنه و سعی میکنه ان رو به داخل جریان زندگی (Lifestream) بندازه ولی کلود با زحمت زیاد از دستش فرار میکنه. سفیروث هم که برای اولین بار در مقابل کلود احساس ضعف کرده بوده خودش رو به همراه سر جنوا به داخل جریان زندگی میندازه و کشته میشه".
تو کل این ماجرا چند نکته واسه من خیلی جالب و البته تلخ بود. اول اینکه سفیروث حتی تو لحظه خشم و عصبانیت هم حاضر نشده بود به زک، کلود و ان دختره تیفا که ظاهرا دوست کلود بود آسیب بزنه!. دوم هم اینکه سفیروث اصلا طاقت نداشته کسی رو که از خودش قوی تر بوده ببینه و به همین دلیل هم خودش رو کشته!!. تو بعضی از وقت ها خالقان نیز از درک مخلوق خودشون عاجز میمونن!.
وقتی به داخل راکتور رفتم هنوز بدن زک و کلود انجا بود، دختره رو نمیدونستم کی از انجا بردتش ولی ان دوتا هنوز انجا بودن. به هر حال سفیروث کشته شده بود و منم نمیتونستم کاری براش بکنم. واسه همین تصمیم گرفتم روی پروژه اصلی و اولیه خودم کار کنم. یعنی پروژه بازگردوندن خود جنوا!.
از ماجرا های نیبلهیم حدود پنج سال گذشته بود که یک خبر جدید به من رسید و من نزدیک بود از شدت ناباوری سکته کنم!. سفیروث زنده بود و تونسته بود وارد ساختمان شینرا بشه و رییس شرکت رو بکشه!. نمیدونستم سفیروث چه جوری زنده بود و یا اصلا چه جوری تونسته بود بدون اینکه کسی بفهمه وارد شینرا بشه و به راحتی رییس رو بکشه، فقط اینو میدونستم نفر بعدی منم!. واقعا ترسیده بودم چون ممکن بود سفیروث بخواد از منم انتقام بگیره و منم بکشه! باید هر چه زودتر اقدام میکردم...
در حالی که من و شینرا به دنبال پیدا کردن سفیروث بودیم، متوجه شدم گروه شورشی به نام Avalanch هم به دنبال سفیروث میگردن تا با کشتن ان جهان رو از نابودی نجات بدن!!. احمقها فکر میکردن سفیروث برای دنیا خطر جدی هست!، پس اگه میفهمیدن من برای دنیاشون چه نقشهای دارم چکار میکردن؟. اما ان احمقها در جهت خواستههای من حرکت میکردند، چون من دیگه به سفیروث احتیاجی نداشتم و برام مهم نبود که کشته بشه، چون بالاخره من راه برگردوندن جنوا رو فهمیده بودم....".
I Can’t Die
خیلی ترسیده بودم. یعنی ان پسره از من هم قویتر بود؟ نه امکان نداشت...من برترین مخلوق روی زمین هستم و هیچ انسانی توان مقابله با من رو نداره. وقتی که من با "مادر" یکی بشیم دیگه این سیاره در دستان ماست.
مدتها بود داخل جریان زندگی شناور بودم. هیچ قدرتی نداشتم. من سفیروث!!، نیرومندترین موجود دنیا، حتی از پست ترین انسانها هم ضعیفتر شده بودم. دیگه امیدی به زندگی دوباره و بازگشت قدرتهای بیشمارم نداشتم. واقعا ترسیده بود. خیلی ضعیف شده بودم اما هنوز زنده بودم. قدرت بازگرداندن مادر و حتی خودم به دنیا رو نداشتم اما هنوز زنده بودم. همه قدرتهای بی پایانم رو که برای بازگرداندن مادر و بدنم به دنیا لازم داشتم از دست داده بودم اما هنوز یکی از قدرتهام با من بود. میتونستم بدن افراد آلوده به ژن های Jenova رو تسخیر کنم و به جای انها راه برم، نفس بکشم و آدم بکشم!. وقتی تمام نیروهای خودم رو جمع کردم تونستم وارد بدن یکی از سربازان شینرا بشم و با کمک اون رییس شینرا رو بکشم. باید از اون انتقام میگرفتم. ان و همه انسانهای دیگه مسوول ان وضع اسف ناک من بودند. باید انسانهای خائن که مثل ستراهای ترسو که زمانی که سیاره به انها احتیاج داشت، خودشونو کنار کشیدند بودند رو نابود میکردم. وارث حقیقی زمین من و مادر بودیم.
باید برای نابودی تمام انسانها فکری میکردم. جادوی متئور (Meteor)!! آره درسته! بهترین گزینه احظار شهاب سنگ متئور بود تا با کمک آن تمام انسانها رو نابود کنم. برای احضار جادوی متئور احتیاج به متریای سیاه داشتم. برای همین از طریق یکی از کلونهای خودم سعی در دزدین ان کردم. درست زمانی که همه چیز به خوبی پیش میرفت، کلود سر راه من سبز شد!. نمیدونستم ان از کجا دیگه پیداش شد. ان پسره احمق تمام نقشههای من رو داشت خراب میکرد که متوجه شدم میتونم بدن آن رو هم تحت کنترل خودم در بیارم. درست زمانی که فکر میکردم نقشهام به باد رفته، همه چیز درست شد و تونستم متریای سیاه رو به دست بیارم و متئور رو برای نابودی زمین احضار کنم.
اما مثل اینکه کلود دست بردار نبود!. ان میخواست با کمک یک دختر دیگه به اسم اریس (Aerith) جادوی مقدس و تنها راه نابودی متئور رو احضار کنه. اما من این بار هم تونستم زود اقدام کنم و قبل از اینکه جادوی مقدس فعال بشه اریس رو بکشم. یا حداقل فکر کردم که تونستم چون ان جادوی لعنتی فعال شد و همه زحمات من بر باد رفت!. مشکل اصلی من برای نابودی زمین و عملی کردن نقشههام کلود بود، پس تصمیم گرفتم قبل از هر چیزی کلود رو بکشم. اما ان پسره تونست من رو شکست بده!. البته شکست من به خاطر حماقت خودم بود نه قدرت زیاد کلود، چون من قوی ترین موجود عالم هستم. من سفیروث بزرگ!.
I Will Never Be A memory
انسانهای احمق فکر میکردند من مردم و کلود هم یه قهرمان بزرگه که تونسته من رو بکشه، اما من هنوز زنده بودم. در واقع نه مرده بودم و نه زنده. دیگه کسی نبود تا بتونم بدنش رو تسخیر کنم. شرایط بسیار بدی داشتم اما دست سرنوشت شرایط رو به نفع من ورق زد. یک جوون احمق دیگهای به اسم کاداج (Kadaj) پیدا شد که قصد داشت من رو دوباره به قدرت برگردونه. کاداج با تزریق ژنهای جنوا به خودش شرایط رو برای من مهیا کرد تا بدن ان رو هم تحت کنترل خودم در بیارم. درست زمانی که برای نابودی دنیا برنامه ریزی میکردم دوباره سر و کله کلود پیدا شد و یک بار دیگه نقشههای من به دست کلود خراب شد. کاداج هم مرد و افتخار این رو داشت که به درد من بخوره.
اما من هنوز زنده هستم. من هیچ وقت نابود نمیشم و بالاخره یک روز انتقام خودم رو از انسانها میگیرم، چون همیشه انسانهای احمقی وجود دارند که شرایط برگشتن من رو فراهم کنند. پس زیاد به مردن من امیدوار نباشید چون بالاخره همه شما به دست من کشته خواهید شد...
منبع:
www.bazicenter.com