زمان کنونی: 2024/05/15, 11:46 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/15, 11:46 PM



نظرسنجی: ایا فهمیدن موضوع اصلی داستان برای شما سخت بود؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خیلی گنگ و نامفهوم 0% 0 0%
زیاد واضح نبود 25.00% 1 25.00%
زیاد گنگ نبود 50.00% 2 50.00%
اصلا نافهموم نبود 25.00% 1 25.00%
در کل 4 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اقای X

نویسنده پیام
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #1
اقای X
سلام. این داستان سک داستان عادیه...سعی میکنم تکمیلش کنم...خیلی ناگهانی به ذهنم رسید و فعلا داستانهاش تو ذهنم پخش هستند...اگه قسمت های بعد رو گذاشتم لینکشو تو پست اول کپی میکنم تا بقیه دچار سردرگمی نشن...

-------------------------------------
قسمت1 : در همین پست
قسمت 2 :
قسمت 3 :
قسمت 4 :
قسمت 5 :
قسمت 6 :
....

-------------------------------------

" من ورنال هستم...ورنال سولیوان...این داستان منه! یک دختر تنها!"

نوک مدادم رو در دهان گذاشتم و مثل همیشه شروع به جویدن کردم...از کجا باید مینوشتم؟ نگاهی به پنجره انداختم. انجا نشسته بود.
ــ چیه؟ چرا داری نگاهم میکنی؟
لبخند زد و گفت:
ــ جویدن نوک مداد رو چنبار باید بهت تذکر بدم؟
ناخوداگاه مداد را از دهان بیرون اوردم....نگاهش سنگین بود. انگار چیزی از من می خواست. نگاهم را از او گرفتم و از پشت صندلی بلند شدم...یک اتاق شلوغ و درهم ریخته...
کتابها در کمد و لباسها در کتابخانه! چند برگ زرد پاییزی از پنجره ی همیشه باز اتاقم مهمان اتاقم شده بودند! دست به سینه نشست و سر تکان داد.
ــ اتاق یک دختر باید اینجوری باشه؟
پرده ی پاره شده و روتختی نامنظم...خودم هم از این اشفتگی کلافه شده بودم...رفتم سمت پنجره و در چشمهایش خیره شدم...
ــ انقدر به کارهای من ایراد نگیــر!
با خونسردی به من نگاه میکرد...از جلوی پنجره کنار رفتم و کتابها را برداشتم.
ــ تو پر از ایرادی!
ــ بسه...
ــ مگه میشه ایراد نگیرم؟
ــ گفتم بسه...
ــ من نبودم الا تو مرده بودی!
کمی به طرفش برگشتم و گفتم:
ــ ببین میتونم الان پنجره رو ببندم و هیچکدوم از حرفاتو نشنوم...وی این کارو نمیکنم.
لنگه ی جوراب کثیف را از زیر تخت بیرون کشیدم و در کمد جای دادم.
ــ پس داستانت چی میشه؟
ــ من همیشه دارم زندگی میکنم! می تونم زندگینامه مو بعد هم بنویسم....
روبروی پنجره دراز کشید و گفت:
ــ افرین...اتاقتو تمیز کن!
چیزی نگفتم...با در پنجره بازی میکرد و شیشه اش را حرکت میداد...و از صدای قژ قژ ان لذت میبرد...معنی کارهایش را نمیدانستم..اما به حضورش در زندگی ام عادت کرده بودم...

**********

تقریبا 1 ساعت طول کشید تا اتاقم تمیز و منظم شود...همونجا کنار پنجره با لبخند همیشگیش که هیچ معنی برای من نداشت بهم زل زده بود...با خودم میگفتم چه کسی از او بیکارتر که 1 ساعت تمام تمیز کردن اتاق من را ببیند؟
برگشتم پشت میز تحریرم و گفتم:
ــ خسته ات نشد؟
سر تکان داد و گفت:
ــ خستگی واسه ی من معنا نداره!
ــ خب؟ از کجا شروع کنم؟ قبل از اومدن تو...؟
ناخن هایش را با دست چپش لمس کرد و گفت:
ــ قبل از اومدن من تو چیکار میکردی؟
ــ زندگی!
ــ این بزرگترین دروغی بود که از تو شنیدم!
ــ به من پیله نکن...!
ــ این یک هشدار بود؟
غلت زد و به دستاش تکیه داد...تعو چشمهای هفت رنگش نگاهی متفاوت را مشاهده کردم...
ــ ورنال جان...شام نمیخوری؟
و به راستی چرا من همیشه وجود پدرم را در این خانه فراموش میکردم؟ رفتم کنار پنجره و اجازه دادم نسیم دلپذیر پاییزی به اعماق ریه هام نفوذ کند...در فاصله ی 1 سانتی متری ام قرار گرفت و با انگشت اشاره اش مرا به سمت عقب هل داد...هرچند ضربه ی ضعیفی بود اما تنها با لمس انگشتش انرژی های زیادی بهم القا شد..اما از جام تکانی نخوردم...
لبخند زد و گفت:
ــ چرا پنجره رو نمیبندی؟
چرا نمی بستم؟ این سوال سختی بود....با دستهایم دو در پنجره را گرفتم و همانطور که به لبخند بی معنی اش خیره شده بودم در را بستم...با بستن پنجره وزیدن نسیم متوقف شد...
خودکار قرمز رنگم را روی میز نهادم و از اتاق بیرون رفتم...من زندگی میکردم..چه با اون...چی بی حضورش!
2014/07/29 09:32 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #2
RE: اقای X
ــ روز اول دبیرستان یادمه از ترس فرار کردم...از ترس روبرو شدن با استادایی که همه از سختگیریشون حرف میزدن...!
پوزخند زدم و کیفم را روی کولم گذاشتم.
ــ تو اونموقع بزرگ بودی...ترس واسه ی تو تو اون سن معنی نداشت...
لبخند زد و اهسته چشمهاشو بست..
ــ بزرگ؟ ادمها هیچوقت بزرگ نمیشن..فقط افکارشون بازتر میشه!
.
.
.
صدای بوق ممتد ماشین باعث شد نگاهم را به سمت صورت برافروخته ی پدر برگردانم. با عصبانیت مشتش را بر رل کوبید و گفت:
ــ لعنتی! روز دوشنبه و انقدر ترافیک؟
لبخند محوی زدم و رویم را برگرداندم...همه مشغول کارهای خودشان بودند...کسی به دیگری اهمیت نمیداد...میداد؟ شاید حق با اون بود. وقتی پدرم انقدر درگیر کارهای خویش بود که می خواست سریع من را به دبیرستان برساند و از دستم راحت شود، از بقیه چه انتظاری میشد داشت؟!
جلوی در مدرسه پیاده شدم و برای پدر دست تکان دادم...
از کنار هرشخصی بی اهمیت رد می شدم. اولین روز مدرسه بی هیجان بود...خیلی هم بی هیجان! افکار من جای دیگری سیر می کردند...قلاده ی شان را گم کرده بودم!
.
.
.
روی لبه ی پشت بام ایستاده بودم...کمی جلوتر رفتم.
ــ روز اول دبیرستان چطور بود؟
ــ تو خودت حس منو میدونی نیازی نداری که بهت جواب بدم...
ــ می خوام از زبون خودت بشنوم عزیزم!
کمی جلوتر رفتم...حالا لب لب ایستاده بودم. اگر فقط باد تندی میوزید و تعادلم از بین میرفت سقوطم حتمی بود...لبخند زدم و کمی به عقب برگشتم.
ــ بد، خیلی بد! معلماش افتضاح بودن...
ــ داری چیکار میکنی؟!
ــ به تو ربطی نداره...
مچ دستمو گرفت...از اتصال دستش مور مورم شد.
ــ ولم نکن نمی افتم...
ــ تو کله شقی!
دستمو با سرعت از دستش بیرون کشیدم و از لب پشت بام اینور تر اومدم...
ــ این زندگی من هیچ معنایی نداره...تو خیلی وقته واسه ی من تکراری شدی! اینو میدونستی؟
ــ خب اگه میخوای جدید باشم چرا اجازه نمیدی از مرز پنجره رد شم؟
ــ نمی خوام بیشتر از این به تخلاتم رنگ واقعیت بپاشم...
ــ من تخیل تو نیستم...
ــ هستی. کسی جز من تورو نمیبینه...
ــ اگه فقط شیشه ی پنجره رو باز بذاری!
لبخند زدم و از پشت بام پایین اومدم...اتاق من زیر سقف شیروانی قرار داشت. خیلی راحت میشد از دریچه ای که روی سقف سبز رنگ اتاق بود به بیرون رفت...
این درخواست خودم بود که تو این اتاق زندگی کنم! این اتاق تمام چیزهایی بود که من از زندگی میخواستم.
بوت های بلندم را در اوردم و گفتم:
ــ پاییز داره تموم میشه!
ــ و وارد زمستون میشیم...
ــ من از برف خوشم نمیاد.
ــ من اسمون و ابراش رو کنترل نمیکنم که بهم شکایت میکنی...
شنلم را اویزان کردم و نشستم پشت میز تحریرم...کتابم را باز کردم و مشغول مطالعه کردن شدم...
حرفی نزد و خیلی اروم پشت پنجره قرار گرفت!
قبل از اینکه مشغول شوم در پنجره را کامل بستم و از پشت شیشه برایش دست تکان دادم.
ــ متاسفم ولی نمیتونم بیشتر از این بذارم بیای داخل...
پلک هایش را با اطمینان فشرد و از همانجا مشغول تماشا کردنم شد...
کتاب را باز کردم. فکرهایم پریشان بودند...باید اونها رو (افکار) به منزلشان برمیگرداندم..!
2014/07/31 06:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #3
RE: اقای X
قسمت 3

ــ میگم هوی...
ــ ها؟
ــ تو بلدی راه بری؟
ــ این چه سوال مسخره ایه؟
ــ نددم تا حالا را بری...همیشه پشت پنجره میشینی...منو نگاه میکنی!
ــ به خاطر اینکه تو اجازه ی رد شدن از این مرز رو بهم نمیدی!
ــ تو نمی تونی بیای تو دنیای ماها...
کمی اخم کرد و دست به سینه نشست.
ــ من تخیل تو نیستم ورنال...
ــ خب چطور اینو باور کنم...تو الان رو سقف این خونه نشستی ولی بابام که از خونه میره بیرون تورو نمیبینه!
کنارش روی پنجره نشستم و به پدرم که داشت از خانه خارج می شد اشاره کردم.
ــ اونو میبینی؟ اون تورو نمیبینه!
بی حوصله نگاهم کرد و گفت:
ــ از کجا انقدر مطمئنی؟
با حرص پدرم را صدا زدم و بلند گفتم:
ــ پدر خداحافظ!
پدر رویش را به سمت ما برگرداند و با لبخند برایم دست تکان داد و خیلی معملوی به سمت ماشینش رفت. پوزخند زدم و گفتم:
ــ دیدی اقایX...تو قابل روئت نیستی!
ــ تو کافیه بذاری من از اینجا رد شم..به من پر و بال بده...من خیلی جاها کمکت میکنم!
ــ انقدر گیر نده به من...تکالیفم مونده
ــ ورنال من ولت نمیکنما...باید من رو بیاری تو دنیای خودتون!
ــ اه...
ــ ورنــال...
با اخم نگاهی به اون انداختم. چشمهایش را با حالت خاصی به چشمهام دوخت و گفت:
ــ خواهش میکنم؟
چیزی نگفتم. میترسیدم...نمی توانستم همچین ریسک بزرگی انجام بدم! دستهایش را به سمتم دراز کرد و گفت:
ــ کافیه دست منو بگیری و از اینس مت منو به اتاقت بکشونی، کار سختیه واقعا؟
ــ من به تو اعتماد ندارم.
ــ ورنال؟ من الان با اینکه وجود ندارم اما خیلی جاها کمکت کردم. اینطور نیبست؟
با تردد سمتش رفتم و دستش را که به سمتم دراز شده بود را گرفتم. مثل همیشه دستهایش سرد بود. بدون هیچ احساسی. لبخند محو و شیطانی اش از نگاهم دور نماند. با سرعت او را به سمت اتاقم کشاندم و چشمهایم را بستم.
چند دقیقه بعد اون اینجا بود. کنار من!
2014/08/03 10:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
minerva
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 83
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 60.0
ارسال: #4
RE: اقای X
وای
خیلی قشنگه تو خیلی بهتر از من مینویسی من ناامید شدم
اصطلاحات جالب داری کلا عالیه
2014/08/05 12:53 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #5
RE: اقای X
چشمهایم را باز کردم و به اطراف نگاهی انداختم. پوستم از تماس دستش می سوخت. مقدار حجم انرژی که به بدنم وارد شد به قدری زیاد بود که سریعا به طرف دیگری پرتاب شدم. سرجایم ایستادم و موهای اشفته ی کوتاهم را بستم. سعی کردم ارام باشم و گفتم:
ــ اقای X؟ اینجایی؟
نگاه کلی به اتاق انداختم و توجهم به پتوی مچاله شده پرت شد. اخم کردم و رفتم سمت تختم.
ــ اقای X...??
از زیر پتو سرش را بیرون اورد. بی اختیار لبخند زدم. خیلی بانمک شده بود. کنارش نشستم و گفتم:
ــ چرا اونجا خزیدی؟
ــ مـ..من خیلی سردمه!
ــ اتفاقا امروز هوا گرمتر از روزهای دیگه اس!
گوشه ی پتو رو محکم در دتسش مچاله کرد و گفت:
ــ ولی من خیلی سردمه. بخاری رو روشن کن.
ــ تو که همیشه بیرون مینشتی چطور سردت نمیشد؟ اتاق من که گرمتره؟
ــ من اونموقع تو تخیلت بودم باهوش!
اهانی گفتم و سمت پنجره رفتم. در پنجره را بستم و شوفاژ را روشن کردم. محکم پتو را گرفته بوئد و رها نمیکرد. نمیتوانستم درکش کنم اما چیزی نگفتم. روی زمین روبروش نشستم و گفتم:
ــ میخوام ببینم وقتی بهت دست میزنم مثل قبلا حس خاصی بهم دست میده یا نه؟
کمی نگاهم کرد. گونه هایش از فرط سرما سرخ شده بودند. با بخار دهان دستهایش را فوت کرد و گفت:
ــ چـ...چه حسی؟
ــ نمیدونم. مثل این میموند که انگار سیم 200 ولتی بهم وصل شده باشه.
اخم کرد و گفت:
ــ ولی من بهم حس خاصی دست نمیداد.
ــ من ادمم! یه ادم عادی. معلومه نباید هیچ حسی بهت دست بده.
ــ خب بیا امتحان کن!
ــ اهان فکر خوبیه!
از جایم بلند شدم و رفتم کنارش نشستم. بی مقدمه دست راستش را گرفتم و چشمهایم را بستم. فقط سرمای دستش بهم منتقل شد. با ترس چشمانم را باز کردم و گفتم:
ــ تو واقعی هستی. اره؟
ــ دیدی که..دستمو ول کن سردمه.
دستش را رها کردم و گفتم:
ــ ببین تو چطور..مثل این میمونه که من یه انسان رو خلق کردم!
ــ درسته تو اینکارو کردی. دستانش را زیر پتو برد و گفت:
ــ من امشب کجا بخوابم؟
ــ رو تخت من...
ــ و تو کجا میخوابی؟
ــ تو اتاق مادرم میرم. درش بازه بابام هم شک نمیکنه چون گاهی اوقات میرم اونجا.
از روی تخت بلند شدم و بالشم را برداشتم. اخم کرد و گفت:
ــ خیلی هم خوبه. عوضش نکن.
ــ نخیر...
چیزی نگفت. بالش جدید از کمد در اوردم و روی تخت گذاشتم. فضای اتاق خفقان شده بود و با وجود لباس کاموایی که پوشیده بودم بدنم مانند تنور شده بود! دفتر خاطراتم را برداشتم و بی اطمینان اتاق را ترک کردم.
ترجیح دادم در را قفل کنم. اقای x هرکاری میتوانست انجام دهد. در را قفل کردم و به اتاق مادرم رفتم. جالب اینجا بود که از کاری که کرده بودم پشیمان نبودم!
2014/08/11 05:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
minerva
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 83
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 60.0
ارسال: #6
RE: اقای X
چه نازه
خیلیییی خوبه این به این نازی میخواد انتقام بگیره؟
2014/08/11 05:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #7
RE: اقای X
عالیه آفرین.زودی بقیشو بزارتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
2014/08/11 07:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان